ویرگول
ورودثبت نام
Nahid A
Nahid A
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

داستان شکسته – قسمت چهارم تا ششم


ماجرای 13 اردیبهشت

ساعت 3 عصر زنگ خونه رو زدن، متین از پشت اف‌اف جواب داد: «بله؟» یه مرد با کت و شلوار سیاه شبیه این لباس شخصیا دم در بود، کارتش رو رو به دوربین آیفون نشون داد و گفت: «محمدی هستم از اطلاعات»
متین دهنش خشک شده بود، قبل از اینم داشت بیش از حد استرس و فشار تحمل می‌کرد، نتونست اضطرابشو پشت صداش قایم کنه: «امرتون؟»
محمدی گفت: «یه لحظه تشریف بیارین دم در لطفاً». متین آخرین زورشو برای وقت کشی زد: «با کی کار دارین؟» محمدی گفت: «خانم متین جاوید، درباره فوت برادرتون هست.»
متین تا با آسانسور بره پایین و در رو باز کنه هزار تا فکر توی سرش چرخید اما از بس استرس داشت و حرف‌های پراکنده توی ذهنش بودن که نتونست یه سناریوی منسجم توی ذهنش بچینه. باید قبل از اینکه کار به این‌جا برسه یه داستانی می‌چید که مو لای درزش نره. اما الان هیچی نداشت. هیچی نداشت که از دردسر نجاتش بده. از هر دو دردسری که مثل کابوس هر لحظه باهاشون مواجه بود.
در رو باز کرد. اون مردی که خودش رو محمدی معرفی کرده بود بهش گفت که چندتا سوال می‌خواد بپرسه. متین گفت: «آقا تازه 3 روزه برادرم رو پیدا کردن، یک ماه قبلشم پدرم رو از دست دادم. من داغدارم، این سوالاتونو می‌تونید یه وقت دیگه هم بپرسید.»
محمدی گفت: «اتفاقاً چون این دو اتفاق تلخ در این فاصله زمانی رخ دادن لازمه که باهاتون صحبت کنیم. ممکنه هدف بعدی‌شون شما باشین»
-«هدف بعدی کیا؟»

«بفرمایین بریم اداره، اینجا جای مناسبی برای صحبت نیست.»
متین دوست نداشت بره اداره، اما همین‌که بنظر می‌رسید بهش مشکوک نیستن و می‌خوان ازش محافظت کنن خیالش رو راحت کرد. استرس غیرقابل کنترلش یه کم آروم شد. گفت: «ممکنه یه روز دیگه تشریف بیارین؟ من واقعاً الان شایط مساعدی ندارم.»
-«شما مثل اینکه متوجه فوریت قضیه نیستین»
-«چرا… من فقط..»
محمدی صدا صد: «خانم مقامی، خانم رو همراهی می‌فرمایین؟» یه زن چادری با یه مرد مشکی‌پوش دیگه از یه ون دودی که متین قبلاً متوجهش نشده بود پیاده شدن. زن اومد که بازوی متین رو بگیره اما متین دستشو عقب کشید. اگر بیشتر از این مقاومت می‌کرد ممکن بود بهش شک کنن. گفت: «اجازه بدین برم بالا لباسم رو عوض کنم.»
محمدی گفت: «لازم نیست، تشریف بیارین، زود صحبتمون تموم می‌شه.»
سوار ون شدن. اون زن چادری و یکی از مردای سیاه‌پوش دو طرف متین نشسته بودن، محمدی رو به رو و یک نفر هم راننده‌شون بود. همین‌که ماشین استارت زد، مردی که کنارش بود گفت: «ببخشید یه لحظه» و یه چشم‌بند دور چشم‌های متین بست.
چشمای متین فقط سیاهی می‌دید و برای چندثانیه نتونست نفس بکشه. می‌خواست سر و صدا کنه اما مطلقاً هیچ صدایی از گلوش بیرون نمی‌اومد.


ماجرای 15 فروردین
حمید دستش رو گرفت به میله راه‌پله و داد زد: «متییییین»
متین طبقه بالا دراز کشیده بود و از صدای ترسناک باباش یه لحظه خشکش زد. اصلاً مغزش کار نکرد که بفهمه چه احتمالاتی وجود داره که باباش بخاطرش اینجوری داد بزنه. حمید پدر بداخلاقی بود اما معمولاً داد نمی‌زد. حداقل اینطوری داد نمی‌زد. حمید یه بار دیگه متین رو صدا کرد و متین بی‌اختیار مثل فشنگ از جاش پرید و از اتاقش رفت بیرون. رسید به بالای راه پله‌ها و خم شد: «بله بابا، چی شده؟»
-«چی شده؟ بی‌آبروم کردی. کثافت. هرزه. این چه ***ه که تو خوردی؟»
متین گیج بود و هنوز نمی‌تونست بفهمه چی شده، اما هنوز نفهمیده اینقدر این حجم از نفرت و تحقیر باباش شدید بود که بی‌اختیار احساس شرم کرد. مطمئن بود یه کار اشتباهی انجام داده ولی خودش نمی‌دونه. اینقدر که به باباش اعتقاد داشت، به خودش نداشت.
-«بیا پایین کثافت، بیا پایین من آدمت می‌کنم.»
متین میله رو گرفته بود و با ترس یکی یکی پله‌ها رو پایین می‌رفت: «چی شده بابا؟ بخدا من کاری نکردم»
-«تو گه خوردی که هیچ‌کاری نکردی، این چیه؟» بعد گوشیش رو سمت متین گرفت، متین از اون فاصله نمی‌دید. چیزی توی گوشیش دیدن؟ عکس ناجور که به کسی نداده بود. چتش با کسی لو رفته؟ با تنها کسی که بهش اعتماد داشت و حرف می‌زد شاهدخت بود و اونم از عوضی بودن بابا و داداشش می‌گفت. حرفای جالبی نبود اما بعید بود بخاطر اون حرفها باباش اینطوری عربده بکشه. اما تقریباً چیز دیگه‌ای به ذهنش نرسید. تا برسه پایین پله‌ها باباش داشت همینجوری داد می‌زد و حسابی می‌ترسوندش.
دیگه رسیده بود پایین و صفحه گوشی حمید رو تقریباً واضح می‌دید. پروفایلش توی یه اپلیکیشن دوستیابی بود. اپلیکیشن***که برای دوستیابی **دگرباش‌ها** بود. این بد بود. از بدم بدتر بود. ترجیح می‌داد که باباش چت‌هاشو با شاهدخت می‌خوند یا هرچیز دیگه‌ای اما این رو نمی‌دید. اینکه همه‌چیزش رو اونجا نوشته بود. از اینکه چندسالشه و کجا زندگی می‌کنه تا اینکه چه شخصیتی داره و به چه‌جور زن‌هایی علاقه داره. اون مطمئن بود باباش و برادرش – و حتی مادرش اگر زنده بود – تا 100 سال دیگه هم نمی‌تونستن درکش کنن که از نظر فیزیکی و عاطفی جذب جنس موافقت بشی و از جنس مخالف توی این زمینه‌ها بدت بیاد یعنی چی. مطمئن بود اگر یه روزی به هر نوعی بگه در درجه اول حمید و پارسا بهش می‌گن فاسد و هرزه و گناهکار و ممکنه جدی جدی بکشنش، در درجه بعدی اگر مامانشم زنده بود می‌تونست راضی‌شون کنه که مریضیه و بخاطرش ببرنش تراپی. هردوش براش مثل جهنم بود و به همین دلیل ترجیح می‌داد این قسمت زندگی‌شو «خیلی شخصی» ببینه و نذاره کسی ازش بویی ببره. اما بو برده بودن. نمی‌دونست چطوری، نمی‌تونست روی پاش وایسه، احساس کرد دنیا براش به آخر رسیده. ولی آخرین زورشو زد: «این الکیه، فیکه، برام درستش کردن، من نیستم»
حمید بدون معطلی با تمام توانش یه کشیده خوابوند زیر گوش متین و گفت: «تو ** خوردی که فیکه، گوشی‌تو بده ببینم»
متین دست باباش رو گرفت و مدام می‌کشید و دیگه نمی‌دونست توی این شرایط باید چیکار کنه، فقط صدای خودش رو می‌شنید که داره التماس می‌کنه: «تورو خدا، تورو قرآن، پاکش می‌کنم؛ دیگه نمی‌رم، هیچ کاری نمی‌کنم، توروخدا ببخشید»
صداش از حالتی که بود به گریه و ضجه و جیغ تبدیل شد. باباش موهاش رو می‌کشید و هلش می‌داد این‌ور اون‌ور: «من چه لقمه حرومی به تو دادم که اینجوری شدی؟ آبروی منو بردی، آبروی جاویدها رو بردی»
هرچند متین ته دلش دوست داشت بگه: «من ***م تو جاویدها و آبروشون» اما اراده‌ش فرمان نمی‌داد و بی‌اختیار فقط ضجه می‌زد که حمید ببخشتش. حالش از خودش به هم می‌خورد اما احساس می‌کرد اگر التماس نکنه حمید جدی جدی می‌کشتش.
حمید جدا از مذهبی بودن، سنتی هم بود. بزرگ‌ترین شرکت دارویی کشور رو داشت و روابط زیادش باعث شده بود که همیشه حواسش توی بازار، سیاست و اقتصاد بیش از همه چیز به آبرو اعتبارش باشه. حاضر بود دخترش رو تا ابد توی زیرزمین خونه زندانی کنه اما آبروش حفظ بشه. آبرو. آبرو از همه چیز مهم‌تر بود. از دخترش، و حتی از خودش.
کم کم این حقیقت که نمی‌تونه از این مخمصه فرار کنه داشت به ذهن متین خطور می‌کرد، اگر یه روز باباش دست از سرش برمی‌داشت – که نمی‌داشت – از دست پارسا نمی‌تونست فرار کنه.
پارسا، پسر خلف حمید، معاون وزیر، سهامدار شرکت باباش، یه ورژنی از همون پدر بود ولی کله‌ش پربادتر بود و چون سوراخ دعا رو به خوبی پیدا کرده بود، می‌خواست همون آبرویی رو که پدرش توی 30 سال ساخته بود، توی 6-7 سال بسازه و این نیازمند دروغ و دغل و عوضی‌بازیای غیرقابل تصوری بود که از پس همه‌شون به خوبی برمی‌اومد.

حمید دستش رو انداخت دور گلوی متین، عرق کرده بود، رگ‌های پیشونیش بیرون زده بود: «من باید چیکار می‌کردم که نکردم؟ تو دختر منی؟ بعیده دختر من باشی، همچین حیوونی نمی‌تونه دختر من باشه، کثافت، آبرومو بردی، آبرومو بردی»
نفس کشیدن برای متین سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. دیگه حتی نمی‌تونست التماس کنه. می‌دونست کارش داره تموم می‌شه اما مقاومتش غیرارادی بود. با آخرین توانی که داشت خودش رو هل داد سمت حمید تا شاید دستش رها شه و متین بتونه فرار کنه. با تمام توانش خودش رو پرت کرد سمت حمید. حمید تعادلش رو از دست داد. پشت سرش خورد به لبه‌ تیز انتهای نرده راه پله. دستش از گردن متین رها شد و یه آه غیر ارادی کشید. متین صدای برخورد سر حمید با نوک تیز انتهای نرده رو به وضوح شنید. رسا. بلند. حتی توی سرش تکرار شد. اکو شد. حمید افتاد. متین بهت‌زده نگاه می‌کرد. از زیر سر حمید یه رگه غلیظ خون جاری شد.

** ادامه دارد **
**به علت قوانین، برخی از قسمت‌های مربوط به دعوای حمید و متین حذف شده است.

داستانداستانیداستان کوتاه
برای سرگرمی خودم و دیگران داستان می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید