امیر مومنیان
امیر مومنیان
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

بی‌آرتی

 اتوبوس بی‌آرتی
اتوبوس بی‌آرتی


توی بی‌آرتی روی صندلی منتظر نشسته بودم. همه صندلی‌های دیگه پر شده بودن و دیگه کم‌کم موقع رفتن اتوبوس بود. اونجا ایستگاه اول خط بود و بیرون اتوبوس هم یه صف نسبتا کوتاهی از مردم که منتظر اومدن اتوبوس بعدی بودن شکل گرفته بود. همون لحظه یه پیرمرد عصاش رو به در زد و بلند گفت یا الله. معمولا کسایی که عجله دارن حاضر به سرپا وایستادن توی اتوبوس سرصبح اون خط می‌شن، اما پیرمرد که به سختی از پله بالا اومده بود، به نظر نمی‌رسید که مقصدش جلسه نشست با مدیران بانک‌های مهم کشور درباره تصمیم‌گیری درباره بیت‌کوئین باشه.


طبق رسم نانوشته بخش مردونه مترو و اتوبوس، وقتی جا برای نشستن یه پیرمرد نیست، معمولا جوون‌ها مسابقه هر کی زودتر بلند بشه برندست رو برگزار می‌کنن و برنده این مسابقه که جای خودش رو به پیرمرد داده، معمولا با تبسمی حاکی از رضایت روبه‌روی پیرمرد وای‌میسته و با نگاهی گیرا به سمت واگن بانوان خیره می‌شه. اما امروز انگار مسابقه کنسل شده بود. جوون‌ها یا گرم صحبت بودن یا سرشون توی گوشی خودشون یا گوشی کناریشون بود. انگار همه تصمیم گرفته بودن که پیرمرد رو نبینن. من شب قبل درست نخوابیده بودم و واقعا دلم نمی‌خواست از جام بلند شم، اما از اون‌جایی که از اول ورود پیرمرد به اتوبوس کاملا توجه‌م جلب اون شده بود، داشت با لبخندی حاصل از درماندگی به من نگاه می‌کرد. توی اون شرایط دوست داشتم کمی پیرتر بودم تا از انجام این مسابقه تک‌نفره معاف می‌شدم، اما اون‌جا جای درستی برای فکر کردن به این تخیلات نبود. نگاه خیره پیرمرد به من داشت کار رو برای من سخت می‌کرد.


اون‌جا تازه ایستگاه اول بود و اتوبوس‌ها هر شش هفت دقیقه یک‌بار معمولا حرکت می‌کنن. چرا پیرمرد نباید دو دقیقه بیرون توی صف منتظر می‌موند تا اتوبوس بعدی بیاد؟ تازه متوجه دلیل بی‌توجهی بقیه شده بودم. اما انگار نماینده همه اون‌ها من بودم و وظیفه من بود که این موضوع رو به پیرمرد حالی کنم. مدام داشتم با خودم مکالمه احتمالی رو با پیرمرد مرور میکردم. یکی از بهترین شروع‌ها، این بود که با لبخند بگم: «حاجی اتوبوس بعدی الان میاد، بهتره بیرون وایستین تا اتوبوس بعدی بیاد.» اما نه؛ این حرف خلاف ادب است. دنبال کلمات مناسب‌تری بودم که همون لحظه پیرمرد با چهره‌ای آزرده رو به من گفت: «جوون‌ها هم جوون‌های زمان قدیم». قبل از اینکه به خودم بیام، متوجه نگاه باقی مردم که انگار تازه توجهشون جلب شده بود شدم. نگاه با افسوس پیرمرد از سمت صورت من به سمت باسن من و سپس زمین می‌اومد و من مثل کسی که وسط جلسه خاستگاری گوزیده باشه به نظر میرسیدم. همه داشتن با نگاهشون من رو سرزنش می‌کردن. چطور جرئت کردی همچین کاری کنی پسره‌ی بی‌ادب؟ این جامعه ما داره به کجا می‌ره؟ چرا این جوون‌ها انقدر گستاخ شدن؟ مگه یه صندلی چه ارزشی داره؟ همون لحظه یکی از جوون‌ها سریع از جاش بلند شد به پیرمرد گفت: «پدر جان شما بفرمایید» و پیرمرد در حالی که نگاه‌های «خاک بر سرت کنن» تحویل من و نگاه‌های «آفرین پسر خوب» به اون جوون تحویل می‌داد، روی صندلی نشست. اتوبوس همون لحظه حرکت کرد.


داشتم با خودم فکر می‌کردم کاش خودم جام رو به پیرمرد داده بودم، ولی دیگه دیر شده بود. دوست داشتم شرایط رو عوض کنم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که از جام بلند بشم از اون جوون خواهش کنم حالا که این لطف رو به پیرمرد کرده، من هم جام رو بهش بدم تا ثواب حاصل رو تقسیم بر دو کنیم. حتی برای اینکه مطمئن بشم درخواستم رو قبول می‌کنه، حاضر بودم باقی‌مانده اعشاری این تقسیم رو به اون بدم. اتوبوس همون لحظه‌ای که از جام بلند شده بودم و داشتم این مکالمه رو با جوون مورد نظر انجام می‌دادم، به ایستگاه دوم خودش رسید و راننده درها رو باز کرد. جوون یه نگاه سرتا پا به من انداخت و در جواب گفت: «من همین‌جا پیاده می‌شم» و من مات و مبهوت لطف اون نسبت به پیرمرد شدم. آه که چه کار سختی انجام داده بود. همش یه ایستگاه بود سفرش؟ چرا؟ اصلا گور پدر این چیزها. اصلا دیگه واسم مهم نبود بقیه چه فکری می‌کنن راجع بهم. قبل از اینکه مسافران ایستگاه دوم وارد اتوبوس بشن برگشتم که بشینم سر جام، اما دیدم یه پسربچه حداکثر دوازده ساله که احتمالا از زیر پاهام یا از توی شیشه اتوبوس وارد شده بود، جای من نشسته بود. وقتی نگاهش کردم، جوری خودش رو به خواب زده بود که انگار چند ساعته که همونجا نشسته و خوابیده. با خودم گفتم اشکالی نداره. ولی داشت. نمی‌تونستم با خودم کنار بیام. با اون وضع باید تا ایستگاه آخر که مقصدم بود سرپا می‌بودم و کج نگاه‌کردن مردم رو تحمل می‌کردم. خیلی دوست داشتم بدترین فحش‌هایی که بلد بودم رو تحویل پسربچه و پیرمرد و اون جوون می‌دادم. اما بنظر نمی‌رسید وضع تغییری کنه. تازه ممکن بود علاوه بر خودخواه‌ترین فرد اتوبوس، تبدیل به گستاخ‌ترین آدم توی اتوبوس هم بشم. بخاطر همین برای به جا آوردن حداقل توهین موأدبانه‌ای که می‌شد در فضای عمومی کرد، پشتم رو کردم به پیرمرد و همون‌جا روبه‌روی پسربچه از میله اتوبوس آویزون شدم. هنوز چند ثانیه از حرکت اتوبوس نگذشته بود که دیدم دستی به پشتم خورد. برگشتم دیدم همون پیرمرد در حالی که داره جمع‌تر می‌شینه، بهم گفت: «ناراحت نباش ببم‌جان، بیا پیش خودم بشین.»

اتوبوسپیرمرد
امیر مومنیان هستم، یک برنامه‌نویس ترک تحصیل کرده و علاقه‌مند به طراحی و آهنگ‌سازی و نویسندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید