یهو یاد چیزایی میافتی که یادت نبود هیچوقت از یادت نمیره...
ظهری واستادم دم در تو حیاط و دلم آسمون بازی خواست، داشتم حض می بردم که بی اختیار از زور خورشید چشامو بستم
عاشق نگاه کردن به خورشیدم، بچه بودم با پلک بسته زل می زدم بهش و یهو چشامو باز می کردم، یه کم چشام درد می گرفت اما کمتر از یه ثانیه خورشید و زیارت می کردم
۳۰ ساله اینطوری بچه نشدم، زل زدم یهو چشامو باز کردم سوختم و سر حال اومدم. انگار وصل شدم به یه منبع انرژی و تمام باتری هام فول شارژ شد. موتورم روشن شد و به خودم اومدم دیدم دو سه ساعته تو حیاط مشغول هرس درخت انگور و آتیش زدن برگ و شاخه های هرسم.
دکمه پاز و زدن، ظهر جزو عمرم حساب نشد
مریض دنیا نبودم
رها شدم
سفر کردم
تو عالم بچگی، آدمای راحت تری بودیم. رهاا امروز سفر کردم
به دوستم گفتم، تو طول هفته نعمت اینکه راهی این سفر بشم و ندارم اما جمعه به جمعه، فاصله من با رهایی یه دره و یه جفت دمپایی که بشینم زیر شمع آسمون و بسوزونم همه بزرگ شدنمو