نامیرا
نامیرا
خواندن ۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

نور

کیسه ای نور در دستانمان گرفتیم
به سمت کسانی میرفتیم که در اعماق خود می گریستند..
آخرین فردی که ملاقات کردیم کیسه پارچه ایمان را پس زد..
ذرات نور به روی سنگ های سرد غار انزوا ریخت و نور ها هر کدام به جایی پخش شدند....
هر ذره نور را از جایی یافته بودیم
لابلای گلبرگ های اطلس
آخرین امید پنهان یک‌ پیرمرد لابلای موهای برف نشسته ی همسرش(که همیشه دامن سبز میپوشید)
از بوی کتاب های قدیمی تکه های نور را لای کیسه های پارچه ایمان جمع کردیم
اما دستی سرد، آن را پس زد...
چشمانش‌را به ما دوخت
بلند فریاد زد؛ با رویا خود را گول زدید...و‌ نمیدانید آن بیرون لجن زاری بیش نیست.
اما ما....به‌شکوه و‌زیبایی نیلوفر آبی قسم‌میخوردیم و‌ به او مفتخر بودیم که در میان این زشتی بدین سان می درخشد...
کوچک گیاه جلو آمد مدتی با روح‌سرد او سخن‌گفت..
اما ساز مخالف ،تنها سازی بود که انزوا نشین آن را بلد بود...
در انتها...
او‌را فراخواندم...
و از آنجا رفتیم
و نه!
دیگر باز نخواهیم گشت
گویی اهرمن های خاکستری سالهاست در انتهای روح پاره ای آدم ها، به نور دستبرد می زنند..
🌱✨

نوربداههاحساسطبیعتنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید