از وقتی که پذیرفتم "رنج" همیشه توی زندگی وجود داره و من نمی تونم انکارش کنم،کمتر زمان گذاشتم برای برنده شدن در مقابل زندگی و بیشتر هوای خودمو داشتم!...
از وقتی یاد گرفتم نسخه نپیچم برای همه و نخواسته باشم شریک درد و لذت اونا توی هر زمان و مکان و موقعیتی باشم که از توانایی من خارجه،به آدم کم حرف تری تبدیل شدم!...
نه من جای توام،نه توی جای منی!
نه تو با کفشای من راه رفتی نه من!
هیچکدوم نمی دونیم اون جاده ای که هرکسی توی ذهن خودش ساخته به کجا ختم میشه! حتی گاهی اوقات، خودمونم مسیر بی انتهای ذهنمون رو مبهم می بینیم!...
این روزا یاد گرفتیم تجربه هامونو روی یه کاغذ بزرگ بنویسیم و وایسیم سرِ جاده و هرکی از راه رسید بگیم:«ببین!من این کارو کردم تهش شد این! تو نکنیا!خودتو گرفتار نکنیا! اشتباهه این! »
حرف زدن از تجربه ها و روزای سخت و اتفاقات بعدش خوبه !
ولی خیلی از درسای زندگی هستن که نمیشه با تقلب بقیه پاسشون کرد!
گاهی اوقات تا میام یه چیزایی رو از گذشته و زندگیم بگم،میگم نکنه فقط برا من خوب نبود؟! نکنه واقعا چیز بدی نباشه؟!نکنه حرف من باعث بشه زندگی رو دیگه دوست نداشته باشه؟!
میدونی میخوام چی بگم؟!
این که گاهی اوقات بزاریم بقیه هم اون مسیری که ما قبلا رفتیم و دوسش نداشتیم رو برن،شاید به جای بهتری تبدیلش کردن!...