کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش اثر هاروکی موراکامی
هر کتاب خوبی که میخونیم و یا هر فیلم خوبی که میبینیم، پنجره جدیدی در ذهن ما باز میکنه. درواقع به خاطر اینکه ما خودمون رو در اون موقعیت قرار میدیم، یک تجربه بهمون اضافه میشه. چرا؟ چون تو ذهنمون تصور میکنیم که؛ اگر من بجاش بودم چه کار میکردم؟ پس زمانی که اون اتفاق برای خودمون بیافته، تقریبا میدونیم چجوری رفتار کنیم تا نتیجه بهتری داشته باشیم! خوب نیست خیلی؟؟ ?
این کتاب رو جدیدا تموم کردم. درباره پنج تا دوست نوجوانه که یه روز خیلی ناگهانی، سوکورو (نقش اول داستان) رو کنار میگذارن. این اتفاق مشکلاتی در روحیاتش ایجاد میکنه، بطوری برای ایجاد رابطه جدید با آدمای دیگه ترس داره اما انگار خودش متوجه نیست. در طول داستان هم با اصرار دوستش، بدنبال علت این کنار گذاشته شدن میگرده.
من از این کتاب یاد گرفتم که اجازه ندم گرههای باز نشده، هر چند کوچک، توی ذهنم باقی بمونه. در واقع ما باید سعی کنیم معادلههای حل نشده ذهنمون رو به هر روشی که شده باز کنیم که تبدیل به معادلههای چند مرحلهای نشه.این گرهها اگه بمونن، رفته رفته بزرگ میشن و یک روز مثل طنابی به دور گردنمون ما رو خفه میکنن، جوری که خودمون هم متوجه نمیشیم.
یک نکته خیلی جذاب از این کتاب شخصیت سوکورو بود. ایشون در داستان آدم معمولی معرفی شده بود که هیچ برتری نسبت به دوستانش نداشت. اما در پایان متوجه میشیم که اتفاقا از نظر بقیه خیلی هم خاص و مهم بوده! در اصل تصویر اولیهای که توی ذهن ما بوجود میاد، طرز فکر خود سوکورو نسبت به خودش بوده و نویسنده با هنرمندی هر چه تمامتر این شخص رو در تصور ما به اینگونه پرورش داده.
من این کتاب رو با ترجمه امیرمهدی حقیقت خوندم که حقیقتا بسیار روان بود. نویسنده داستان هم به قدری افراد و وقایع رو با جزئیات شرح داده که شما حتی از لحظه شنا کردن آدمها هم حس خوبی میگیرید جوری که انگار الان خودتون توی استخرید!