هشدار: این داستان وزن زیادی دارد و ممکن است بهلحاظ احساسی برایتان سنگین باشد، پس با احتیاط بخوانید.
در زندگی بارها نامهی آخر را نوشتهام؛ از دم طولانی و پراحساس. چندتایشان پر از نفرین بودند و چند تایی هم شرح مصیبت. هیچوقت اما نمیدانستم که وقتی دل میکَنی و میبُری، دیگر حرفزدنی نمیماند. چیزی اهمیتی ندارد که بخواهی قصهاش را تعریف کنی، توضیح دهی یا روضهاش را بخوانی. همیشه گفتهام که آدم مرده دیگر برایش فرقی نمیکند. امروز اما میگویم، آدمی که بُریده، دیگر برایش فرقی نمیکند. گرفتنِ جان از روی ضعف نیست. از آدمی بپرس که به "اینجایش" رسیده و به خود آسیب فیزیکی زده است؛ ساده نیست. اصلاً ساده نیست.
همیشه یک چیزی هست که چونان نخ باریکی وصلت کند به این واقعیت کوفتی. در اوج هقهق، وقتی اشک و آب دماغت با هم قاطی شدهاند و از تف دهان گذشتهاند و آرام میریزند پایین، وقتی طعم شوری را در دهانت مزه میکنی و دیگر نمیدانی مال کدام جای صورتت است، در جدیترین حالت غم و خشمت، یکهو از فکرت میگذرد که: "فردا که خواستم قهوه درست کنم، تفالهشو نگه دارم برای خاک سانسوِریا." و یاد آن پست اینستاگرام پانی جون میافتی که گفته کافئین برای رشد گیاه خوب است. همینقدر سِتَروَن، همینقدر تُهی.
***
من اما نه گیاه دارم و نه تعلّقی. یک گربهسیاه داشتم که از دستم رفت. سخت دلتنگم برایش. کاش جایش خوب باشد. از هر چه که داشتم در این شش ماه دل کندم. تعلّقات را از خود جدا کردم. خرداد برایم ماه سرنوشتسازی بود. حالا و کمتر از دو ماه مانده به زادروزم، رفتن را به ماندن ترجیح میدهم. نه چون خستهام از جنگیدن. نه چون خستهام از تلاش، که زنده بودهام برای همینها. میروم چون مدتهاست خیلی جدی به رفتن فکر میکنم و میخواهم بهکلّی از بازی بزنم بیرون. خستهام و تهی- معنا را مدتهاست کنار گذاشتهام. خودآموختهام که برای معنا نَزیام- از خود زندگی، این زندان عظیم.
***
اولین کتابی که با "پولتوجیبی" بسیار اندکم خریدم، "آفتابپرست عجیب" بود. دارمش هنوز. دلم میخواست میتوانستم با خود ببرمش. همذاتپنداری عجیبی میکردم با این آفتابپرست که نمیدانست چطور میتواند خودش باشد و آنقدر همهچیز را امتحان کرد که عاقبت فهمید: "گور پدر حرف مردم و خودم باشم بهتره". از آن پس، کتابهای زیادی خواندهام و دستاوردی بزرگتر از این نمیبینم که ناامیدیام از بودن در ناخانهای بدون امنیت، و فشار تنهاییام را به خواندن و آموختن سوق دادم.
خواندن کتابهای موراکامی برایم آبی بود روی آتش شرم ناشی از متفاوتبودنی که خانواده بر دامنم ریخته بودند، و "کوری" ساراماگو را بارها و بارها خواندهام. نوشتن از کتابها را- با اینکه بزرگترین بخش منشدنم را تشکیل دادهاند- ادامه نمیدهم و آن را تجربهای شخصی میدانم. مجموعهی مجلههای "دانستنیهای همشهری جوان" و "داستان همشهری" برایم بسیار عزیزند. مجموعهی فیلمها و سریالهایم نیز وسیعاند؛ از بین آنها تنها دو انتخاب دارم: "Her" و "Amelie". انعکاس خودم را در دو شخصیت اصلی این دو فیلم دیدم و بهصورت دائمی، مشترک و افتخاری در جایگاه انتخابهای اولم بودهاند.
***
ماههای گذشته را در تاریکی به این فکر کردهام که اگر همین حالا بخواهم فقط یک وسیله را انتخاب کنم برای بردن با خودم، چه میبرم؟ تنها جوابی که داشتهام، در نهایت قلم بوده و کاغذ. اگر توشهام سنگین نمیشد، دفترهایم را نیز با خود میبردم. از سال 85 بهطور جدی مشغول شرححالنویسیام. شروع نوشتن از هفت سالگی بود و بزرگتر که شدم، دلم میخواست اتوبایوگرافی بنویسم و روزی بهتبعیت از "دوریس لسینگِ" نازنین، چیزی بنویسم به نام "چهارمین فرزند" و شرح دهم آنچه بر من گذشت را و برای همان، یک نوبل ادبیات جانانه بگیرم.
بهدنبال تصمیمهایی که برای رفتن گرفتم، شروع کردم به بخشیدن کتابهایم و دوربین عکاسی و چیزهای دیگر. هیچکدام بهدرستی و چنان که دلم میخواست نه استفاده شدند و نه قدردانسته. ولی خب آدمها قدر هدیه را نمیدانند. من هم آدمم و در خود سراغ دارم این قدر ندانستنها را. این دفترها و هرچه بعد از من میماند را هرچه بکنند دیگر اهمیتی ندارد. مردهام دیگر، چه میفهمم!
***
یکماهی میشود که فکر میکنم کاش اسلحه داشتم؛ یک آن بود و تمام. ترسم از انتظار است؛ انتظار همیشه مرا آزرده. فکر کردم که قرص بخورم و بروم به خواب و نفهمم. اما دوست دارم هشیار باشم و DMT ترشح شده در مغز را تا انتهای زندگی سر بکشم. دوست دارم با چشم باز بمیرم و اگر تجربهی خوبی بود با لذت. چنان که گاسپار نوئه در "Climax" گفته: "مرگ تجربهایست خارقالعاده". یک بار پیش میآید؛ چرا که نه! از صبح که تصمیم قطعی گرفتهام، لبخند آنی از روی لبم نرفته. راستش را بخواهی فقط کمی، هیجان هم دارم برایش. امتحان این تجربه هم مانند سایر تجربیاتم میبایست با درامای حداکثری باشد و در هشیاری کامل. فولی اکسپرینسد.
***
تصمیم را که گرفتم، خواستم آخرینهایم باب میلم باشند. غذای سبکی مانند الویه (با رسپی خودم) خوب است. طعم سیر و فلفل سیاه که حیف این آخر عمری فرصت چشیدن طعم دومی دست نداد. سیر یکی از تند و تیزترین موجوداتِ خوردنیست. همهچیزش مطلوب است الّا بوییدنش از نفس دیگران. و فلفل سیاه؛ آه این ادویهی پرحرارت و تند و تلخ، زیبا و خوشبو، لطیف اما تیز.
اینکه آخرین خوراکیها چه باشند برایم از هر چیزی مهمتر است. پس دمنوش مخلوط مادر را خوردم برای آرامش، قرصهای ضداضطراب و افسردگی را مصرف کردم در ساعتهای مقرر، مرغ و هویج و فلفلدلمه و سیر و پیاز و شلغم و سیبزمینی را میکس کردم برای غذا، و یک کیک نوتلا گرفتم برای اینکه مدتها بود دلم میخواستش و جلوی این میل سیریناپذیر به شیرینیِ شیرین را میگرفتم. در فکر بودم که درامای واپسین ساعات را بالا ببرم و یک شمع هم بگذارم روش تا تولد زندگی جدید را برای خودم جشن بگیرم.
بعد از خوردن غذا که قندم را آورد سرجاش، به این نتیجه رسیدم که داستان را زیادی احساسی نکنم. همین که یک کیک بگیرم و با ولع و لذت گازش بزنم برایم کافیست. و بعد از ماهها غمخوری، دقایقی از ته دل لذت بردم و لبخند زدم. راستش وقت نوشتن همین خط آخر، اشک جمع شد ته چشمهایم. اینجا میتوانی "کوه باش و دل نبند" را گوش بدهی و با آن قسمتش که میخواند: "چشماش چشماش؛ یه دریای آبی پرِ قایقایی..." یک دل سیر اشک بریزی. تا اینجا نیمچه خندهای کردهای، اشکت را هم باید ببینم خب. میپرسی چطور؟ با خودم قرار گذاشتهام که یَکیَکتان را هانت کنم.
***
تا قبل از خرداد، رها بودم و خنده از لبم جمع نمیشد. آزاد بودم و زندگی برایم تازه شروع شده بود. خودم را پیدا کرده بودم و از ریزترین جزئیات هر لحظه لذت میبردم. نور آفتاب و خطونقش تنهی درخت و نوک زرد مینا و سبزی برگ مو و ترشی لیمو و آبی آسمان و سپیدی ابر پشمکی برایم خود لذت بود. آخ از تاریکروشن غروب و آنهمه طلوعی که دیدم. بلند میخندیدم و سرزندگی از تکبهتک سلولهایم میبارید. بیپروا حرف میزدم و با دوست و آشنا و غریبه و بهویژه پدر از هر دری میگفتم.
بعد از دهانبارگی همسایههایی که زورشان همیشه به غریبه میرسد تا بچهی خودشان و پیش خود خیال میکنند که اگر جلوی دختری تنها را بگیرند، فرزند خودشان را نجات دادهاند، زندگی را ازم ربودند. غرق در زندان و تاریکی شدم. و سه عکسی که دوستشان میداشتم را پدرومادر از میان عکسهایم برداشتند. همان دختربچهی توی عکس که از زور ترس و ناامنی جرأت نداشت جلوشان بایستد خوشایندترشان بود تا نسخهی بزرگسالِ زنی که انتخاب کرده هویتِ خودش را بسازد و حالا ازشان بریده.
پدری که برایم بُت بود و اُسطوره، بهدستِ خود حُرمت خویش را پیش چشمم کُشت و خاک کرد تا خودش فرو نریزد. حالا من بودم و فشارهای خفقانآور برای بازگرداندن گذشته و نسخهای از ملیکا که دیگر وجود نداشت. کدام ملیکا؟! حتی شنیدن این اسم برایم غریب بود؛ دیگر ملیکا نبودم. حالا آنها هم احساس امنیت نمیکردند از این که این دختر چگونه از دستشان رفت و مانند همیشه، مقصر اوست. نه فقط حالا که در کل زندگیام، در هر حالت و وضعیتی تنها بودم و بیدفاع. همیشه باید سکوت میکردم، جواب نمیدادم، مستقیم توی چشم مادر نگاه نمیکردم و اگر کلاً حرف نمیزدم، سؤال نمیپرسیدم و صدایی ازم درنمیآمد، کنترلم راحتتر بود. خواهرها همسن بودند و همه همان روشهای رفتاری مادر را روی من پیاده میکردند. همیشه من مقصر بودم و از آنها دفاع میشد با توجیه: "اونا بزرگترن. توی کوچیکتری باید سکوت کنی و هرچی گفتن بگی چشم" و این من بودم که باید با احساس شرم و گناه القا شده زندگی میکردم.
من در نظر آنها وصلهی ناجور بودم و وقتی لب به اعتراض گشودم، شانه خالی کردند از پذیرفتن و باز مقصر که بود؟! خستهام از این گفتنها، از تکرار، از قربانیِ خانوادهایبودن که علیهمنشدن، همبستهشان میکرد و به هم نزدیکترشان. خستهام که هر بار تلاش کردم فرار کنم از زیر این فشار استخوانشکن و هربار دست یازیدند و گرفتندم و عقب کشیدندم تا نسبت به خودشان حس بهتری داشته باشند. خستهام از مظلوم بودن. خستهام از تحمل فشار این همه ظلم ناخودآگاه. من برّهای سیاه بودم که باید قربانی میشد تا خیالشان راحت باشد از اینکه اگر کنترل زندگی از دستشان در رفته، این برّه هست تا سر بِبُرّند و فرافکنی کنند کنترل بر من را تا بتوانند اضطرابشان از تغییر را نادیده بگیرند. تغییرکننده باید سرکوب شود تا بقیه خیالشان راحت شود دیگر نیازی به تغییرکردن ندارند. صورتمسئله باید پاک شود. شانه بالا میاندازم و تنها به گفتن تجربهی خودم بسنده میکنم. چرا که هنوز قدری احترام باقی مانده و بهتصویرکشیدن رفتارهایشان درنظرم مانند بدگویی یکطرفه است.
پس میبندمش: "این فصل هم تمام شد".
***
از ملیکایی که اسمش را دوست نداشت و دلش میخواست لیلی خطاب شود، بگویید که دلش میخواست بنویسد و آخرین کاری که کرد نوشتن بود. نامهنوشتن را بسیار دوست میداشت و بازیکردن کنجکاویاش را قلقلک میداد و خوراکی خوردن، طبعِ ماجراجویش را. عاشق کاویدن و جوریدن و پرسیدن بود و تا آخرین نفس دست از جُستوجو برنداشت؛ کل عمر بهدنبال "خانه" گشت و نیافت. بگویید تنها بود و در وطن خویش غریب. بگویید کلاغها را دوست داشت و گربههای سیاه را. بگویید خوشش میآمد از کلکسیون؛ کلیدهای قدیمی جمع میکرد و سکه. بگویید تنها چیزی که میخواست از خانهی پدری یا بهتر بگویم "مادریاش" بردارد، ساعتِ چوبیِ قدیمی بود و آن کلیدِ کوکِ زیبایش. بگویید خسته بود و رفت بخوابد؛ خوابی هزارساله که برخاستنش نیست. بگویید با دلِ شکسته رفت، با شانههای سنگین رفت، زخمی و با چشمهای اشکی رفت.
+ بگویید آخرین حرفی که به پدرومادرش زد این بود: "همهی اینا ارزش داشت که پشت دختر خودتو خالی کنی؟"
+ آخرین حرفی که به خواهر بزرگش زد این بود: "نون سه تومنی؟". چه احمقانه! پس آخرین حرفی که به خواهرش زد را چنین مینویسم: "معذرت میخوام".
+ با خواهر دومش حرف نزد؛ سکوت کرد از پسِ سالها قهرِ ناشی از خیانت در اعتماد.
+ آخرین حرفی که به خواهر سومش زد این بود: "بابت اینکه بهت اعتماد کردم خودمو نمیبخشم و بابت اینکه ازاعتماد و آسیبپذیریم سوءاستفاده کردی تو رو نمیبخشم".
+ بگویید آخرین باری که خواهرزادهی کوچکش را دید، سخت دلش میخواست در آغوشش بگیرد، اما ترسید همان را هم سوءتعبیر کنند. پس تنها نگاهش کرد و هیچ نگفت.
+ با خواهرزادهی اولی که شبیه خواهر دوم بود، نمیتوانست ارتباط بگیرد.
+ و خواهرزادهی موسیاهش را سپرد به خودش و آخرین حرفش در واکنش به آن پیامهای بیپاسخ این بود: "از طرف من اون دخترو خیلی بغلش کن".
و برای تو مینویسم خواهرزادهی کوچکم، که آخرین حرفهایم به تو عذرخواهی بود بابت آنفالو و ریموو. گفته بودم مراقبت کن و حتی نمیخواستم درگیر جریانی به این کوچکی شوی و پیام را پاک کردم. اگر این نامه به دستت رسید و تا اینجا خواندیش، بدان که به جان دوست دارمت. و تو را ادامهدهندهی نسلی میبینم که سالهاست در خانواده سرکوب میشود. تا میتوانی بجنگ برای آنچه میخواهی. و خودت باش، حتی اگر چنان فشاری بهت آوردند که صدای شکستن استخوانهایت فقط به گوش خودت رسید. من و خواهرت جنگیدیم تا مسیر برای تو هموارتر شود. این را بهعنوان آخرین هدیه از من بپذیر. و مراقبت کن از خودت.
***
به خواب میروم و امیدوارم رو به واقعیتی چشم بگشایم که صدها برابر بیشتر از اینیکی، بتوانم آزادانه و رها، لحظه را زندگی کنم.
و بجنگم؛ برای خودم، هویت خودساختهام و ارزشهایم.
"شببهخیر" میگویم با این جمله از اپیزود 18 رادیوچهرازی (خداحافظ دلبر): "هوای فردا بستگی داره کی کجاست، کی تو دل کیه، شاید ابریه، شاید نیست".
لیلی- آذر هزار و چهارصد و چهار