نارنج
نارنج
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آخر شیطان به باباگوریو چه کار داشت

سرما بیداد می کرد. برف تا زانو بالا آمده بود. ولی قانع نمی شد. باز هم می بارید. هی می بارید. یقه پالتو را تا گوش ها بالا دادم. اگر پاکت میوه ها دستم نبود دست ها را هم در جیب ها می چپاندم. زمستان بی رحمی بود. سوزَش دست های برهنه را می برید.

سرما رفته بود توی کفش هام، داشت جا را برای پاهام تنگ می کرد. اگر عجله نمی کردم درد امانم را می برید. قدم تند کردم. برف نرم بی رحمی بود. زیر پایم له می شد ولی عوضش را در می آورد. به در خانه که رسیدم، پاکت ها رو روی زمین به دیوار تکیه دادم جَلدی کلید را از جیب درآوردم و در را باز کردم. پاکت ها کمی خیس شده بودند.

با احتیاط برداشتم و وارد حیاط شدم. هوا به قدری گرفته بود که حتی اُرسی های رنگی هم بی رمق بودند و چنگی به دل نمی زدند. از کنار حوض گذشتم و رفتم سمت پنجدری. در را باز کردم و گفتم : کجائی آی نار . بدو بیا اینا رو از دستم بگیر

_ : اومدم خان داداش.

خودش بود . آینار زیبا . موهاش موج داشت . می داد آبا ، می بافتشان .قدش ریزه بود. لباس گلدار می پوشید . زیبا بود مثل انار.

پاپاخ رو از سرم برداشتم و همراه پالتو از چوب لباسی آویزان کردم . پاهام به گز گز افتاده بود.

آبا در پنجدری، سرش گرم قلیان بود : اومدی پاشا؟ بیرون سرده. بیا اینجا. بیا کنار کرسی بشین خودتو گرم کن.


سلام کردم.

گفتم : اگر می گفتن روز قیامت برف عجیبی می باره، شک می کردم امروز قیامت باشه.

خاندا کنار سماور نشسته بود. یک استکان کمر باریک برداشت و چای ریخت.کنارش نشستم. به پشتی تکیه دادم و پاهام رو از زیر لحاف ترمه نیمه دراز کردم. گرمای کرسی آرام روی پاهام نشست . گز گز ساکت شد

خاندا استکان را گذاشت روی نعلبکی و کنارم گذاشت : اوضاع چطور بود پاشا؟

مشتی کشمش و گردو از کاسه ی روی کرسی برداشتم : قمر در عقرب آتاخان. روس ها مثل مور و ملخ ریخته اند تو کوچه و بازار. آقا داش میگفت قحطی تو راهه. مردم نون ندارن بخورن. همین دو قلم جنس رو به زور گیر آوردم.

_ : این گرسنگی مردم رو می کشه . خبر ندارن چه بلایی داره سرشان می یاد. _ آیمان بود._

حرف هایش را گاهی نمی فهمیدم.مرا آیدین مینداخت. انگار مال این خانه نبود. توی خانه پیرهن سفید و جلیقه تن می کرد. موهایش را یک طرف شانه می کرد. صورتش کامل تراشیده و یک خط سبیل بالای لب نگه می داشت. کتاب می خواند. می ترسیدم آخر سر این کتاب ها بلای جانمان شود و کار دستمان دهد. نمی خواستم سخت بگیرم. آیمان برادرم بود دوستش داشتم. نمی خواستم مثل آیدین از خانه فراری شود و مثل اورهان به من بگویند برادرکش.

راستی گفتم آیدین؟ هععییی آیدین بیچاره. دلم برایش خیلی می سوزد. می گفتند یک روز پدر و برادرش، (اورهان را می گویم)، ریختند توی زیر زمین خانه و کتاب هایش را آتش زدند. آیدین شب و روزش با آن ها می گذشت . کاری به کار کسی نداشت. شب و روز بیچاره را آتش زدند. آیدین از آن روز به بعد نمی خندید.چیزی توی چشم هایش مرده بود انگار.سوجی صدایش می کردند . اگر می خندید ، مثل قبل شر و شیطان نبود. مثل بچه هایی بود که چیزی توی چشمشان می لغزید . می خندیدند تا از تکاپو بیفتد و همان جا خشک شود . خسته می خندید. آدم بیشتر دلش کباب می شد. پدرش می گفت روح شیطان بود که سوخت. آخر شیطان به باباگوریو چه کار داشت.

های آیدین. آی آیدین مظلوم. کجا رفتی سوجی .

آخر شیطان به رشته فرنگی چه کار داشت .

های اورهان. آی اورهان برادرکش...

تمام.

از ذهن گذشتگان من.

مخلصیم.

امضا : | نارنج |


داستانیفرهنگهنرادبیاتکتاب
کشمش،گردو،آلو خشک (:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید