زمزمه های ورود یک معلم انگلیسی بود. مدرسه می خواست معلم جدید بیاورد . دیده بودمش . یکبار معلم خواست از دفتر گچ بیاورم . می خواست دیکته ی پا تخته ای بگوید. رفتم گچ بیاورم. آنجا بود. مردی خپل و قد کوتاه . وسط سرش تاس بود و موهای جو گندمی دور تا دورش فر بودند . موهای بالای گوشش کمی بلند تر بود و راست و عمود بر گوش ها از دو طرف بیرون زده بود. در صورتش کمترین آثاری از ریش مردانه دیده نمی شد و در چشمانش ته مایه رنگ سبز به چشم می خورد. کت بلند فرنگی ها را پوشیده بود که شکم گنده و پاهای تپلش را بیشتر نمایان می کرد. شبیه احمق ها می نمود.
با هیجان همراه با بادی در غبغب حرف می زد ، انگار که بخواهد بگوید من یک با سواد و یک آدم با معلومات انگلیسی هستم که آمده است شما بدبخت بیچاره ها را از جهل درآورد.
ردیف آخر نشسته بودم. منتظر ورود معلم بودیم که در باز شد . ناظم بود.یکی از جلادان ردیف اول که با بهانه یا بی بهانه به فلک می بست و آی می زد. با دست رو به مرد خپل به داخل اشاره کرد. وارد شدند. ناظم شروع به نطقی چاپلوسانه کرد. خلاصه حرفش این بود : ایشان میستر سیمسون(سیمپسون) معلم جدید است . به شما انگلیسی و علوم اجتماعی می آموزد . شرط می بندم خودش هم نمی دانست علوم اجتماعی چه علمی است.
ناظم که رفت میستر سیمسون با آه و تاب شروع کرد به حرف زدن. لهجه انگلیسی داشت و چشمانش می خندید. یکهو چشمش به عنایت افتاد. با اشتیاق و خیلی گرم شروع کرد به احوال پرسی. معلوم بود او را می شناخت. اما برای عنایت بحث جذابیت چنداتی نداشت. با همان چهره خشک و بی تفاوت همیشگی جواب های کوتاه و مختصر با کمی چاشنی ادب تحویل می داد.
همین کنجکاوی بچه ها را بیشتر کرده بود اما کسی از عنایت سوالی نمی پرسید. به قدری ساکت و یخ بود که همان بِ بسم الله ریشه اشتیاق را می خشکاند....
دوران ابتدایی که تمام شد بیشتر بچه ها، دوره متوسطه را نیامدند. به تشخیص بزرگ تر هایشان همین که بلد بودند بنویسند و بخوانند یعنی سواد داشتند و همین بسشان بود. دو قران هم دو قران بود. وقتی می شد خرج چیز های یگر مثل خورد و خوراک دام ها کرد و صاحب جوجه ها و بره و گوساله بیشتری شد، چرا بیخودی خرج سواد اضافه می شد. مگر به چه دردی می خورد.
علاوه بر این مردم زیاد از حضور معلم فرنگی در مدرسه راضی نبودند.
یک همسایه داشتیم نامش اقدس بود پسرش با من هم مدرسه ای بود. اقدس خانم هر بار به خانه ما می آمد می گفت توی مدرسه باید قرآن یاد بدهند. این قرتی بازی ها دیگر چیست. آخر یک کافر از مملکت کفر هلک و هِلِک پاشده آمده اینجا که چه.
بر پشت دست گوشتالودش می زد و می گفت : آخرالزمان است ببین چه کسانی معلم بچه هایمان شده اند . آقا عبداله می گوید این سیاست ها برای این است که فرهنگ فرنگی مآب را به خورد ما دهند. ما را احمق فرض کرده اند ...
ولی مگر احمق نبودیم ... ؟
سیمسون برتری سیاست فرنگی را زیر عبای نو اندیشی و شکوه و زرق و برق اروپا تحویل ما می داد. مثلا می گفت : اگر قدرت برتری نسبت به خود در مقابلت دیدی راهش مقاومت نیست. سیاست درستش این است که راه را برای او باز بگذاری تا تو را پیش ببرد . آن وقت است که دلیل ضعف های خود را خواهی آموخت.بعد در یک جایی دیگر برای تنفس , از خاطرات خود در انگلیس و نوع زندگی مردم آن جا می گفت ...
یک چیزی را فهمیده بودم. من مثل پدر آدم بازار نبودم. نمی خواستم بعد از اینکه چند کلاس درس خواندم و با سواد شدم. صبح تا شب بنشینم در دکان و سر دو قران ده شاهی با این و آن سر و کله بزنم. اگر می خواستم بیشتر از سیمسون بفهمم و عقلم به اندازه ی خاله خان باجی هایی مثل اقدس نباشد باید جهنم مدرسه را تا ته می رفتم و باز هم ادامه می دادم.
پس با پدر حرف زدم . پدر اهل معامله بود. در میان کسبه آدم منصف و خوش نامی بود . برای او کار کردن و روی پای خود ایستادن نشانه مردانگی و غیرت بود. پس تابستان را تا می توانستم مشغول کار شدم. صبح ها خروس خوان همراه پدر می رفتم دکان. کار می کردم و حساب کتاب ها را انجام می دادم. عصر ها می رفتم پیش آمیرزا حسن که صحافی داشت. در عوض پدر هم دو قران شهریه مدرسه سال بعد را برایم کنار می گذاشت.همینجور که صحافی کردن یاد می گرفتم . از دو سه تا کتابی هم که برای صحافی به آمیرزا سپرده بودند چن صفحه ای می خواندم. چیز زیادی نمی فهمیدم اکثرا به عربی بود و مال طلابی بودند که پیش مجتهد شهر علوم فقهی می آموختند. برای بقیه مردم کتاب آخرین چیزی بود که ممکن بود به مخیله شان خطور کند. همین بود که از شاگرد صحاف بودن چیز زیادی عایدم نمی شد. اما من راضی بودم . شب ها هرچه که یاد گرفته بودم از مدرسه و کتاب های صحافی میامدم به ریحان یاد می دادم. ریحان مدرسه نمی رفت. مدارس دخترانه هنوز آنطور که باید جا نیوفتاده بودند. عوام باور داشتند که درس خواندن دختر جایز نیست . به دخترها یک گوشه ساکت نشستن را یاد می دادند . حق سوال نداشتند. و این نشانه عفت بود.
من این را فهمیده بودم که وقتی دین بیفتد دست یک مشت کله ی خالی که تنها و تنها با تعصب اداره می شود نتیجه اش همین می شود که قسمت های ذی نفع را از چوب آن می برند به نفع خود تراش می دهند بعد آن را چماقی می کنند و می کوبند بر سر آنان که می خواهند مطیع خود کنند... و اگر این رام شدن به مزاقت خوش نیامد یعنی در زمانی اشتباه به دنیا آمده ای و محکومی به تباه شدن...
یک روز عصر نزدیکی های غروب که از صحافی برمی گشتم توی راه چشمم به یک دو چرخه ی آشنا افتاد . دوچرخه چپه شده بود و کسی در کنارش رو به پهلو در حالی که پشتش به من بود روی زمین افتاده بود.
نزدیکی های غروب بود و چشمم درست نمی دید . خواستم جلو تر بروم دیدم اصغر کله خر و دار و دسته اش دارند نزدیک می شوند. مشخص بود به دو چرخه چشم دوخته اند. اما به همین سادگی ها هم آن فلک زده را به حال خود رها نمی کردند پس باید چاره ای می اندیشیدم...
مخلصیم
امضاء : | نارنج |