شب یلدا؟ ما هیچوقت جشن نگرفتیم و نمیدونم واقعا چه حس و حالی داره اما از رنگ سرخ انار از شعر دلنشین حافظ از شاهنامه از تموم این قشنگیا نمیدونم چی بگم؛ حتی نمیدونم چرا ما این شب و جشن نمیگیریم. منطقیه اطلاعات چندانی نداشته باشم. ولی شاید بتونم اینجوری توصیفش کنم:
شب یلدا شبیست که دخترک گیسو طلایی از شهر خویش کوچ میکند و قدم بر سنگ فرش برگها میگذارد، رفتنش با موسیقی خشخش برگها همراه است.
نمیدانم دقیقا از کی عاشق پاییز شدم، شاید آن هنگام که شروع به قدم زدن میان انبوه درختان سر به فلک کشیده کردم برگهای طلاییای که زیر نور خورشید به مثال طلا میدرخشیدند یا از آن روزی که شهر قلبم را طوفان گرفته بود؛ پشت شیشهی پنجرهی اتاقم به تماشای غروب پرداختم و همپای باران اشک ریختم پنجره را که گشودم عطر برگهای نم خورده به مشامم رسید شاید از آن روز عاشق پاییز شده بودم. دخترک گیسو طلایی میرود و به ما میفهماند که زندگی فصلهای مختلفی دارد اما هیچکدام همیشه نمیماند. رهگذرانه میروند و میآیند تویی که هر روز مینالیدی که پاییز فصل غم و خزان است؛ اکنون با رفتنش چه احساسی داری؟ من دلم تنگ میشود؛ نمیدانم چرا، شاید بخاطر اینکه به آن عادت کردم و یکدفعه قرار است با رخت بستن خویش غافلگیرم کند. صدای پرندهها، رنگارنگی برگها، باران آمیخته به عطر برگ، موسیقی بیکلام برگها، باد پریشان، هوای سردِ پاییز جلوهای عمیق از زیباییهاست و من غرق شده در اقیانوس ژرفش.
از پاییز چه بگویم؟ لازم نیست من سخن بگویم چرا که او خود نوا میدهد: پس از من سرمای سختتری هست. پی هر مشکلی مشکل بزرگتری نهفته هست. اگر یاد بگیری مشکلات کوچک را حل کنی مشکلات سخت را نیز میتوانی؛ غر زدن و هیچ کاری نکردن پیامدی جز تلنبار شدن مشکلات روی هم ندارد. تو باید یاد بگیری در برابر سختیها مقاوم بمانی! غیر از این است؟ و من اینگونه بود که به قدمهای کوچک ایمان پیدا کردم...
یلداتون آمیخته به عطر یاس!🙂💚⛈️
پـیـشـاپـیـش مـبـارک:)🌹