خورشید از طرف خاور طلوع کرد؛ طلوعش رنگ عشق داشت؛ مثل دیروز، مثل هر روز، مثل همیشه! پرتوهایش به گلهای تَه باغ زندگی میبخشید و دیده را پُرفروغ میکرد از جایم بلند شدم، اولین چیزی که در ذهنم نقش بست تو بودی، رفتم بیرون و زیر نور طلاییرنگ خورشید دست و رویم را شستم بعد مستقیم به طرف خانهی مادربزرگ آمدم همسایهی دیوار به دیوار بودیم، ذوقزده بودم:
- اسما بلند شو بلند شو بیا بریم بازی!
صبر کن او...مدم.
آبی به دست و رویت کشیدی، رفتیم داخل حیاط؛نسیم صبحگاهی صورتمان را نوازش میکرد، احساس خوبی بود. نفس عمیقی کشیدم:
ـ باید بیای منو بگیری هیی...
ـ (اسما) صبر کن اوم...دم
ـ فکرشم نکن بتونی منو بگیری!
ـ الان نشونت میدم؛ آها...ن دیدی گرفتمت!
ـ باشه الان من دنبالت میدم بهتره فرار کنی!
ـ خیلی خب بیا..ا
در نهایت شادمانی به بازی پرداختیم؛ با تو زندگی را میشد نفس کشید. رفتن به پارک، درست کردن غذاهای جادویی، که حتی اسمشان را هم نمیدانستیم. حتی گول زدنهایت هم میچسبید.
ـ (اسما) من بلدم یه غذای خیلی خوشمزه درست کنم.
ـ واقعا؟ من میخوام برام درستش کن
ـ خیلی راحته فقط برو یه پیاز و چند حبه قند بیار
ـ آوردم
وای اسما واقعا طعم خوبی داره! یه آشپز واقعی میشی.
[حتی غذاهای بیمزتم دوست دارم]
دختر خالهی عزیزم! بخاطر تموم روزایی که با هم سپری کردیم ازت ممنونم! بخاطر تموم نصیحتای قشنگت؛ بخاطر تموم شعرایی که تو بچگی یادم دادی (هنوز کلاس اول نشده بودم، هر روز که از مدرسه میومدی شعرای کتاب فارسی رو برام دونه به دونه میخوندی تا حفظشون میکردم؛ وقتی هم رفتم کلاس اول راحت بودم بخاطرش ممنونم.) بخاطر تموم خاطرات قشنگی که تو بچگی برام رقم زدی ممنونم! البته تو هم از من ممنون باش!😂
یادته رفتیم مغازه بابام بادکنکا رو برداشتیم؟ گفتی مغازه باباته اشکال نداره. اون کارگری که سر دکان گذاشته بود و رو یادته؟ اگه تموم مغازه بابامو خالی میکردیم حواسش نبود، سوژهی خوبی واسه مسخره کردن بود.
ـ (من) من اینا رو بر میدارم!
ـ این بالا بادکنکای بزرگتری هست.
و منی که دستم نمیرسید:
ـ اه... دستم نمیرسه به منم بده به منم بده!
ـ باشه صبر کن.
رفتیم پشت خونه تموم بادکنکا رو باد کردیم و بعد ترکوندیم یه ساعته همشون تموم شدن، که یه دفعه دختر همسایه اومد:
ـ اینا رو از کجا آوردید؟
ـ از مغازه بابام.
ـ صبر کن اگه بهش نگفتم!
ـ بگو بابام بهم چیزی نمیگه؛ دوتا بادکنک بودن دیگه!
ـ حالا میبینیم.
ـ به سلامت!
با این که یکم عذاب وجدان گرفته بودم که بیاجازه رفتیم مغازه؛ ولی تجربهی هیجانانگیزی بود سرقت از مغازه بابا!😂
اون روز که خاله اینام اومده بودن و رفتیم به پیکنیک چقدر خوب بود؛ آبتنی تو آب زلال رودخونه، گرفتن ماهیای تو آب و پری دریایی شدنامون! حتی پنهونی آتیش درست کردن زیر درختا و معجون برگی با طعمِ پاییزی هم دلچسب بود! رفتن کنار ماسهها و ساختن قلعه واسه مورچهها. اون روز خیلی بهمون خوش گذشت؛ شد به یاد موندنی ترین خاطرهی کودکیمون!
الان که یادم میادخیلی بیجا نمیگفتی و تعجب میکنم که چرا هنوز زندهایم؟ دلیلش تو بودی؛ اگه به من بود که الان سرمون به باد رفته بود؛ ترسای تو بود که نجاتمون داد.😂 همیشه شکایت میکردم میگفتم خیلی دلم میخواد برم دنبال ماجراجویی ولی تو نمیای بریم؛ میخوام بدونم پشت اون کوهها چیه؟ دلم میخواد سوار ماشینی بشیم که ساختم و بریم به شهر مادربزرگمون. اگه تو راه دزدیده میشدیم چی؟😐
ولی تو انقد تو شهر می چرخوندیم که تمام مدت دور خودمون میچرخیدیم؛ وقتی هم که به خونه بر میگشتیم با چوبدستی دایی اسماعیل روبهرو میشدیم🤧:
ـ دستاتون و بیارید جلو!
با چوب به دستامون زد؛ اون طرف نگین که هی میخندید و عین خیالش هم نبود و من که اینور الکی اشک می ریختم که داییم فکر کنه دردم اومده و از سر دلسوزی دست از کتک زدنمون برداره. دایی جون از تو هم بخاطر تموم کتکای که آخر هر شیطنت زخمتشو میکشیدی، ممنونم!
خلاصه هر چی فکر میکنم اگه اون موقع به حرفم گوش میکردی الان زنده نبودیم؛ انقد فیلم اکشن میدیدم که هوایی شده بودم برم دنبال گنج و نقشه میکشیدم.
فرداش که مامانم پانسمان دستمو باز کرد ناخن لقم افتاد و با نوار چسب دوباره برام چسبوندش و منِ سادهِ لوح هم فکر میکردم به مرور، همین ناخنم جا خوش میکنه و رو دستم دوباره میچسبه و خوب میشه؛ بعد که دستامو شستم چسبش باز شد و ناخنم افتاد و زیر انبوه خاک گم شد، با اندوهی وصف نشدنی، رفتم پیش مامانم و گفتم:
- من ناخنمو میخوام! من ناخنمو میخوام!
ـ ببین یه ناخن جدید رشد میکنه دخترم؛ پس گریه نکن!
ـ نه! شماها الکی میگید من ناخنمومیخوام.
یه مدت که گذشت؛ متوجه شدم که یه ناخن جدید داره رو دستم رشد میکنه، الان هم راضیم که یه ناخن جدید گیرم اومده! بخاطر ناکار کردن ناخنم هم ازت ممنونم؛ یه ناخن جدید و نو!
یادمه با هم دعوا میکردیم تا ببینیم کی قویتره؛ بعدش هم تو و نگین رو با هم میزدم و تنهایی شکستتون میدادم! حتی با جثهی کوچیکم. ولی روزگار وفا نکرد بزرگتر که شدم و به ۱۸ سالگی رسیدم، خواهرم بیشتر از من رشد کرد؛ روز به روز بلندتر، چاقتر! من روز به روز لاغرتر میشدم و قدم هم تغییری نمیکرد. باورت نمیشه یه روز که میخواستم قدرتمو به رخ نگین بکشم و رفتم سر سکوی جنگ خواهرانه؛ منو دو دستی میگرفت، هلش که میدادم مثل وزنهی صد کیلویی از جاش تکون نمیخورد😂 و از این بدتر هیچکاری از دستم بر نمیاومد؛ هعی رفیق! میبینی دنیا چقدر بیوفاست؟
البته دیگه بزرگ شدم و این چیزا برام مهم نیست؛ دیگه قوی بودن، کمنیاوردن تو دعوا، دیگه هیچی مثل قبل برام مهم نیست...
یهبار یادم میاد که دختر عمت اومد خونمون رفتیم پیش مرغهای دایی اسماعیل، دیدیم تخم گذاشتن عایشه گفت:
ـ بیا یکی از تخممرغا رو برداریم ببریمش بهجای گرم بزاریم تا به دنیا بیاد و جوجهشو خودمون بزرگ میکنیم و باهاش بازی میکنیم.
- باشه! فکر خوبیه.
آخر کتکاشم خوردیم؛ پرچمت بالاست دایی. ما هنوز خیلی دایی رو اذیت کردیم و این تازه اولاشه، یه بار دیگه هم من و عایشه و نگین گربهی دست آموزمون رو بردیم تو اتاق داییم، یه لحظه پرندههای توی قفس اومدن بیرون و گربه همشون رو جلوی چشمامون قتلعام کرد؛ چقدر دلم واسه پرندههای بیچاره سوخت، البته گربه هم تنبیه شد و اخراجش کردیم بره چون ما گربه بیشعور نمیخوایم😁.
داییم که اومد گفتیم تقصیر ما نبود یه گربه از پنجره اومده پرندهها رو خورده و از کتک در امان موندیم؛ خلاصه روزامون اینجوری میگذشت.
راستی نقاشیهای رو در و دیوارمون رو یادته؟ یه
جن با موهای پریشون روی دَر خونهی دایی احمد کشیدی، منم بچشو کشیدم؛ تا هنوز که هنوزه ردش مونده. یادته اون دفعه میخواستیم از روی یه بلوک بپریم تو پریدی و من که اومدم از روش بپرم ضربه فنی شدم و سرم غرق خون شد؟ و گریه کردم مامان بزرگم منو بردم دکتر و سرمو پانسمان کردن. تعجب میکنم چرا نتونستم از روی یه بلوک ساده بپرم! وقتی میخواستم از پلهها بالا برم سکندری میزدم و مامانم بهم میگفت تالاسمی، دست و پا چلفتی! از بس لاغر مردنی بودم ولی بعدش با ناراحتی میگفتم:
ـ من تالاسمی نیستم، نیستم!
نگین هم واسه اذیت کردن من و این که حرصمو در بیاره، این کلمه رو زیاد به کار میبرد؛ ولی بزرگتر که شدم زورم به هردتون میرسید. روزی که شما از اینجا اسبابکشی کردین خیلی سخت شد، یادش بخیر واسه اون ایدهات قبر بازی؟ واسم قبر کندی و خاکم کردی؛ بعدشم تو و نگین رفتین واسم گریه کردین بعدشم نوبت به شما رسید. چقدر شیطون بودیم!🤧
وسطی بازیامون چقدر حال میداد، اینهمه گُل میگرفتم و به سختی نوبتتون میشد. اون ضربههای توپی که حسین میزد آدمو میترسوند از بس که مثل برق از کنارمون رد میشد و اگه بهمون برخورد میکرد ضربهفنی میشدیم، یادش بخیر! بیشتر یاد تو بخیر پسر خالهی کوچلوم، تویی که بعدها اومدی و بعضیوقتا باهامون تو وسطی همبازی میشدی، تویی که با شوخیات به لبمون خنده هدیه میکردی؛ فقط این روزا جای تو خالیست؛ خالیتر از قلب بیاحساس زمانه...
دخترخالهی عزیزم بچگیامون گذشت و من، تو هر چروکی که به پیشونی پدرو مادرم اضافه میشد، بزرگتر شدن خودمو میدیدم؛ همش تو ذهنم نقش میبست من دارم روز به روز به مرگ نزدیک تر می شم، این که من قراره یه روز پیر بشم؛میترسم! ولی دلم میخواد یه مادربزرگ مهربون باشم:
ـ نهههه! من چی گفتم؟ نمیخوام پیرشم!:(
ولی اگه به خواست من بود من میخواستم هنوز تو دوران بچگی بمونم.
هر چه کمتر فکر کنی؛ کمتر عذاب میبینی! این درسی بود که زندگی بهم داد. تو کودکی فکرمون آزادتر بود و انقد اساسی فکر نمیکردیم ولی حالا انقد کلمات تو مغذم چرخ میخورند که شده شبیه آتشفشانی که بغضشو خفه کرده و نمیدونم کی و کجا قراره فوران کنه؛ من باید افکارمو مدیریت کنم ؛ ولی نمیتونم نسبت به اتفاقات دنیا بیتفاوت باشم نمیتونم...