و سبز خواهیشد؛ با باریکه کوچکی از ‹ نور › ! - مبتلا به قلم🤍☕
نامهای به سیسالگی خودم❤️:)
بِسـْــمِ اللّٰهِ الْخـٰالِـقِ الْـقَــلَــم✏️🤍`
سلام! حالتون چطوره؟
امروز داشتم نوشتههای سالهای قبلمو مرور میکردم که نگاه کنم چه چیز جالبی گیر میارم، باورتون نمیشه چی پیدا کردم؛ یک نامه!
وقتی بازش کردم، بالاش نوشته بود: «نامهای به سیسالگی خودم» ذوق خوندن بهم دست داد؛ خیلیوقت بود نخونده بودمش، تازه چشمم بهش خورده بود. وقتی هم که خوندمش کلی خندیدم به علایقم، به چیزایی که میخواستم! ولی دیگه همهچیز تغییر کرده، من مثل قبل ذوق همچین چیزایی رو ندارم. پس بدون اتلاف زمان بریم سراغ خوندنش:
«نامهای به سیسالگی خودم»
ـ سلام حالت چطوره؟ زندگی بر وفق مراده؟ از دوستای زمان مدرسه چخبر؟ آیا هنوز به یادشون داری؟(گویا میدونستم وقتی بزرگ میشم ممکنه خیلی از همکلاسیامو فراموش کنم.😂 اما فکر نکنم یا شایدم، معلوم نیس!)
الان که درحال نوشتن این نامه، بر تن برفرنگ کاغذ هستم، از ذوقی عمیق لبریز گشتهام. دریای واژگان چون سیل بر من هجوم میآورند و من دوست دارم هر قطرهی این دریا تبخیر شود و به آسمان ها سفر کند، در آغوش ابر جای بگیرد و ببارد بر زمین خشک و گرم و خشک سالی مغزها را رفع گرداند. نمیدانم! نمیدانم که با دیدن این نامه چه واکنشی نشان دهی، امید است که لبخند و شوق مهمان دلت گرداند. راستی اقوام چطورند؟ به تو سر میزنند؟ حالشان چطور است؟ ( نه این که خودم زیاد علاقه دارم بهشون سر بزنم!😂)
امید دارم که اکنون تو را به آرزوهایت رسانده باشم؛ چون من قبل از تو بودم و تو قرار است تو آیندهی من باشی، امروز من هر چه بکارم تو در آینده آن را درو خواهی کرد. امیدوارم که چیز خوبی برایت کاشته باشم: عشق، محبت، انسانیت، موفقیت، شادی! و هرآنچه که برایت باارزش خواهد بود.
نازنین جانم! هیچوقت فراموش نکن که چقدر دوستت میدارم! امیدوارم نازنین ۱۶ساله مورد رضایت بوده باشد. یعنی چند سال دیگر سیساله میشوم؟ به گمانم چهارده سال بعد. زمان زیادی نیست، لااقل برای من زیاد نیست؛ چرا که خوب از سرعت گذر زمان آگاه شدهام و عمیقاً درکش میکنم. میخواهی ویژگیهای الآن مرا بدانی؟ شاید در آینده تغییر کنم! حال آدمی زود رنج و احساسی هستم گاهی وقتها این ویژگی مرا میآزارد. خیلی زود هم اعصابم خورد میشود؛ اما بلافاصله پشیمان میشوم و عذاب وجدانی که بهتر است نگویم! سرِ خیلی از چیزهای کوچک عذاب وجدان میگیرم. خودت هم که میدانی وقتی وجدان قصد اذیت کردن آدم را داشته باشد چقدر سخت است. کنار آمدن با این موضوع سختتر! بهتر است کمی هم از علایقم بگویم: من عاشق آموختن و کسب تجربه هستم و همچنین نوشتن شعر و احساساتم. فکر کردن به موضوعات مختلف یکی از عادات و سرگرمی های بسیار مورد علاقهام است، خیلی هم دوستش دارم.
نمیدانم با الآنم چقدر فرق کردهای. فکر کنم در آینده رشتهی حقوق بخوانم تازگی به این رشته علاقه پیدا کردهام.( البته محض اطلاعتون دیگه علاقمو از دست دادم، یا بهتره بگم علاقهام به یه رشته دیگه بیشتر شده و از خیر حقوق گذشتم).
بهت قول میدهم که درسهایم را بهخوبی بخوانم و تو را از خود خوشنود سازم؛ نمیخواهم برایت حسرت بسازم بلکه بنّای چیزهای بهتری چون: رسیدن به اهداف، علایق و شکوفاگر استعدادهایت باشم. میخواهم برایت قلبی سرشار از زیبایی و حس ارزشمندی بسازم، برایت زیبایی و عشق به زندگی بسازم. و امید را مهمان همیشگی قلبت گردانم. امید را امید را در باغچهی قلبت بکارم و آبیاری کنم، من میخواهم برایت دلخوشی بسازم!
در بخشی دیگر از رویای من، چیز دیگری میگذرد؛ تکهای باقی مانده از رویاهای زمان کودکی! جالب شد مگر نه؟ در حال دارم از سه زمان مینویسم کودکی، حال و آینده! کودکی که گذشت؛ حال هم قرار است در آینده برای تو گذشته باشد. من دارم از گذشته به تو نامه مینویسم؛ تو با خواندن این نامه قرار است که به گذشته سفر کنی، جایی برای ملاقات با خودت! آرزوی کودکی من: داشتن یک خانهی صورتی رنگ، شبیه قصرهای توی کارتونهایی که میدیدم بود؛ مثل کارتونای سیندرلا، سفیدبرفی و... دلم میخواست یه ماشین قرمز براق داشته باشم؛ البته نه اسباببازی! واقعی! یه بار دوست مامانم که همسایمونه؛ اومد گفت که خواب دیدم تو بزرگ شدی و سوار یک ماشین قرمز در حال رانندگی بودی، هیجانزده شدم و گفتم:
ـ بهراستی؟ وقتی بزرگ بودم چه شکلی بودم؟
بیشتر میخواستم بدونم تو خواب منو دیده اونموقع چه شکلی بودم. یعنی چهرهام چقدر تغییر کرده با الآنم؟
گفت خیلی زیبا بودی! نمیدونم جدی میگفت یا میخواست خوشحالم کنه. البته این چیزا مهم نیست مهم اینه که قلب زیبایی داشته باشی؛ ولی اونموقع ها خیلی بچه بودم و به این چیزا اهمیت میدادم.
نازنینم، الان دیگر بزرگ شدی باید مسئولیتپذیر باشی، فکر کنم سیسالگی دوران سخت و پختگی باشد! یعنی سیسال تجربه؛ چیز کمی نیست! امیدوارم که هیچ تندبادی نتواند ریشههایت را از زیر خاک بیرون بیاورد و تا ابد پایدار و استوار باشی و تصمیماتت همیشه همراه منطق و بعد از کلی فکر گرفته شود و هیچ وقت تسلیم احساسات اشتباه نشوی! هم منطق و هم احساس باید در حد متعادل باشند. از تو خواهشی دارم اینک که به این دوران از زندگیت رسیدی، هیچگاه دست از کسب علم و اندوزش دانش برندار، چرا که علم است که به زندگی انسان معنا و تازگی میبخشد؛انسان با علم خدا را میشناسد، علم گنجینهای گرانبهاست پس همواره در پی کسب علم و آگاهی باش، هیچگاه دست از تلاش برندار! ( چه همه انتظار داشتم از خودم.)
اینجا رو که خوندم خندهام گرفت:😂🤕
امیدوارم ناامیدم نکرده باشی؛ من برای موفقیت تو خیلی رنج کشیدم.( شب و روز درحال درس خوندنم!) چون رنجی نکشیدم، یا نه انقدرها! یکم اغراق بود:)
هیچوقت به حرفهای کسی که به تو میگوید نمیتوانی گوش نده و بهطور مستمر به تلاشهایت ادامه بده تا به آنچه که دوست داری برسی. زندگی خیلی کوتاه است و ارزش غصه خوردن را ندارد، پس همیشه شاد و امیدوار باش! گذر زمان خیلی بیرحم تر از آن است که منتظر کمک از سوی دیگران باشی، چرا که هیچکس جز خودت دست تو را نخواهد گرفت؛ یا میشود گفت خیلی کم اتفاق میافتد.
امیدوارم همانطور که علاقه داشتی، ورزشهایی چون: «کاراته، کنگفو و شنا را یاد گرفته باشی( شنا رو که در عین حال علاقه دارم اما کنگفو و اینا فکر کنم بخاطر این باشه که خیلی فیلم چینی و کارتون پاندای کونگفوکار رو نگاه میکردم. و علاقهمند شده بودم؛ انگیزه بعدی هم این که زورم برسه خواهرمو بزنم تو دعواها؛ زورشو که داشتم ولی دیگه ندارم و مهم هم نیست! بچگانهاس که دنبال قدرت بدنی باشی!)» مهم داشتن ذهن قدرتمنده!
میخوام گاهی وقتا که تنهایی، نقاشی بکشی! یادته وقتی بچه بودی زمان ابتدایی؛ خیلی نقاشی میکشیدی؟
خیلی بهش علاقه داشتی؟ اینجوری یکم هم یاد خاطرات کودکیت میافتی، دیگه ادامهاش بماند خیلی طولانی شد...🥱👩🏻🦯
(البته دیگه چیز مهمی نمونده که نگفته باشم).
مطلبی دیگر از این انتشارات
كمالگرایی با من چیکار میکنه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایت شمع روشن می کنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سَن آللّه سان ؟!