ویرگول
ورودثبت نام
ℚ𝕦𝕖𝕖𝕟
ℚ𝕦𝕖𝕖𝕟
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

هوای پاییز🍁

پاییز همان دختریست با موهای طلاییِ پریشان که روی سنگ فرش برگ‌های رنگارنگ می‌دود و شور و شادی را معنا می‌بخشد.
پاییز همان دختریست با موهای طلاییِ پریشان که روی سنگ فرش برگ‌های رنگارنگ می‌دود و شور و شادی را معنا می‌بخشد.


روی برگ‌های پاییزی قدم می‌گذاشتم؛ صدای خش‌خش‌شان عجیب به دل می‌نشست، هر یک از برگ‌ها رنگ خاصی داشت؛ رسیدم به درخت ته باغ تنها یک برگ روی شاخه‌اش مانده بود، ناگه باد تندی وزید باد آن تک برگ را نیز از او گرفت؛ به گمانم او دیگر تنهایِ تنها شده بود زیرا دیگر هیچ برگی برایش نمانده بود؛ نزدیک‌تر رفتم، صدایی مبهم توجه‌ام را جلب کرد، سرم را روی تنه‌ی درخت گذاشتم آری خودش بود داشت سخن می‌گفت به گمانم از خدا گله‌مند بود ولی خدا برای این کارش دلیلی داشته، خالق که بد مخلوقاتش را نمی‌خواهد! آدم را رنج‌ها می‌سازند. رو به درخت گفتم:

- سختی‌ها باعث میشن تو قوی‌تر بشی پس بی‌جهت غصه نخور! اگه امروز چیزی رو از دست دادی خدا بهترشو در آینده بهت میده فقط امید داشته باش! یکم آرام شد دیگر صدایی شنیده نمی‌شد. از آن‌جا رفتم از آن روز به بعد دیگر زیاد پیش درخت ته باغ نمی‌رفتم چند ماه گذشت تا اینکه یک روز به صورت خیلی اتفاقی از آن‌جا گذشتم؛ روز ششم فروردین بود، درختی تنومند با انبوه برگ و شکوفه‌هایی قشنگ مقابلم بود، باورم نمی‌شد او خودش بود؟ نزدیکش رفتم گفت:

ـ س..لام

ـ سلام درخت زیبا!

ـ تو درست می‌گفتی من بی‌جهت غصه می‌خوردم.

ـ آره دوست من همه تو زندگیشون یه خزون و یه بهار دارن: غم و شادی! با همیناست که زندگی قشنگ میشه اگه غم نبود هیچ وقت نمی‌تونستیم از شادی‌ها لذت ببریم؛ خدا تو زندگی درس‌های زیادی بهمون میده تجربه باعث میشه ما بهتر بتونیم تصمیم بگیریم.

ـ بله درست میگی ممنون که بهم دلگرمی دادی.

ـ خواهش می‌کنم روز خوبی داشته باشی! فعلا.

ـ تو هم همین‌طور؛ به سلامت.

دوباره راهی شدم به خانه که رسیدم کفش‌هایم را روی جا کفشی گذاشتم. دلم می‌خواست یکم نقاشی بکشم، دفتر و مداد رنگی‌هایم را برداشتم دلم می‌خواست امروز را نقاشی کنم درخت و شکوفه‌های رنگینش سبزه‌زاری که رنگ سبزش جلوه‌ی خاصی داشت، سبزی که آرامش را در ذهنم تزریق می‌کر،د سبزی که رنگ دلخواهم بود. شروع به طراحی کردم. وای چه نقاشی خاطره‌انگیزی شده! برگه‌ی نقاشی را روی دیوار اتاقم نصب کردم، هر صبح که از خواب بیدار می‌شدم در مقابل خود می‌دیدمش باعث می‌شد بیشتر فکر کنم و هیچ‌گاه امیدم را از دست ندهم.

اما دلم گرفت؛ من عاشق پاییزم! پاییز، پاییز. نمی‌دونم چرا بعضی‌ها پاییز رو فصل غم می‌دونن پس چرا من انقد عاشقشم؟ از دریچه‌ی دیدِ من پاییز فصلی شاعرانه است ولیکن به دیدگاه دیگران هم احترام می‌زارم...

ـ خوبه دیگه بسه کشتیمون با این پاییز پاییز کردن..ات( حرفای اون بُعد دیگم)😂

باشه دیگه پس تا این که اون منِ دیگه نیومده کتکم بزنه از پاییز حرف نمی‌زنم.

ـ ولی خداییش خیلی حسوده(نشنوه)😌🤝🏻

دارم به منِ دیگم چی میگم؟😲

ـ تو...و! چی گفتی؟

ـ هی...چی، فقط گفتم باشه پاییز را دوست می‌دارم اما خودت را بیشتر...🤗🌺🌿.

ـ آره به جون خودت😬

ـ خب تو منی! یه بخش از من؛ چطور میتونم دوسِت نداشته باشم؟

ـ باشه بابا! ولم کن؛ من باورم شد اصلا، تسلیم🤧

ـ خوبه سرِ عقل اومدی😁😘

(صرفاً جهت جرعه‌ای حال خوش🙂🌊)

پاییزدرختامید
و‌ سبز‌ خواهی‌‌شد ؛ با‌ باریکه‌ کوچکی‌ از ‹ نور › !🤍'🌿' 'ویلوبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید