Naruto Uzumaki
Naruto Uzumaki
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

اندر احوالات مهاجرت-2

خیلی وقت پیش، آبان پارسال، یک دلنوشته درباره مهاجرت نوشتم. بعد از چند ماه، بازم دلم خواست تا بصورت ناشناس حرفام رو بزنم. بعضی وقت ها آدم نمیتونه هر چیزی رو بگه اطرافیانش بگه.

از سال پیش تا الان خیلی اتفاق ها برای من افتاده و پیشرفت هایی داشتم توی کار خودم. احتمالا بعد از ارشد هم دکتری رو ادامه میدم توی دپارتمان خودمون و احتمالا 4-5 سال دیگه هم همین ورا مشغول هستم. اما، موضوعی که مدت زیادی هست ذهن من رو درگیر کرده این سواله: برنده شدن یا موفق بودن؟ برنده شدن از منظر که، بله من مهاجرت کردم، موقعیت علمی و مالی بهتر، دسترسی های بیشتر ولی با هزینه دوری از دوستان و خانواده و استرس و اضطراب از آینده مبهم و تنهایی. موفق بودن از منظر اینکه هزینه زیادی از لحاظ سلامت روان ندم، گرچه اجتناب ناپذیره ولی کم کم دارم حس میکنم ارزش سلامت روان قابل قیاس با چیزی نیست.

شرایط هرکس متفاوت هست توی مهاجرت و نسخه یکسانی نمیشه برای همه داد. حتی شرایط روحی و خانوادگی افراد هم تاثیر گذار هست. یادمه دوستی میگفت: تو راحت مهاجرت میکنی، خدا بیامرزه مادرت رو، ولی دیگه دلبستگی ای توی ایران نداری . شاید توی نگاه اول درست میگفت، اما واقعا برای من ناراحت کنندست. من بعضا، شاید مثل هر مهاجر دیگه ای، آرزو میکنم که بشه برگردم ایران. اما، برای من سوال این هست، چه کسی منتظر من هست؟ شاید بشه گفت هیچکس! اما من در جستجوی خانواده ای ایده آل و نرمال با ذهن خودم درگیر هستم که راهی پیدا کنم. گرچه بابا بعضی اوقات میگه درست تموم شد بد نیست برگردی، اما واقعا دیگه نمیتونم برگردم تا با همسر پدرم (زن بابا) و پدرم زندگی کنم. در واقع تحمل زنش رو ندارم. از طرفی هم، از دار دنیا یک خواهر و یک برادر دارم، که برادرم خیلی اهل ارتباط نیست. تنها کسی که توی این دنیا مونده برام یک خواهره که اون هم میگه برنگرد! فامیلی هم وجود نداره و عملا توی زندگی هم نقشی نداریم. اما من توی خیالات خودم دوست دارم برگردم ایران، کاری راه بندازم، بتونم اخر هفته ها برم خونه خواهرم و با بچه هاش بیرون برم، گاهی اوقات هم به بابا سر بزنم و از نزدیک مراقبش باشم.

بخش دیگه ذهن من میگه، شاید این ها توهمی از داشتن یک خانواده است و کودک درون من همچنان در جستجوی همچین رابطه ای هست. نمیدونم چرا این چند ماه ذهن من توی این چاله افتاده ولی پدر من رو در آورده :). من از تویی که این متن رو میخونی میپرسم، آیا من در توهمی از داشتن خانواده هستم، یا واقعا زندگی نرمال این هست که کنار عزیزانت باشی.

حتی متن هم شلخته و درهم هست. ببخشید که طولانی شد و ممنون که تا آخر خوندی.




این هم آهنگی که با حال الان من هماهنگه:

https://soundcloud.com/physicssuck/borns-past-lives-unknown-remix


سلامت روانمهاجرتاسترس اضطرابخانوادهزندگی در غربت
قصه های یک آدم معمولی و متوسط در غربت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید