خیلی عجیبه، از این طرف مادرم از برادر زنم بدش میاد، از طرفی برادرزنم از اون بدش میاد. بابام هم که اصلا حوصله هیچکس رو نداره جز نوه کوچکش، که اون هم برمیگرده به قبل از اومدنش، چون وقتی اینجاست فقط منم که با این دختر کوچگ تنها بازی میکنم و اون میشینه با چنان دقتی تلویزیون نگاه میکنه و تخمه میشکنه که انگار میزان مهم شدن خبر به شدت و دقت شکستن تخمه بستگی داره. و من که حوصله هیچکدومشون رو ندارم. دلم هم به حال این بچه تنها میسوزه که داره با عموش یک منزوی گوشه نشینه و بیکاریش فقط کار با کامپیوتره بازی میکنه.
اصلا چرا اینجا دارم مینویسم اینارو؟ بخاطر اینکه از نوشتن توی دفتر خاطرات دوم که از روی بیپولی با خریدن چندتا دفتر مشق کوچک و سیم مفتول درستش کردم خسته شدم. سردرد و سرعت نوشتنم چنان خطم رو خرچنگ قورباغه کرده که نگو. چه شروع نکبت باری. سمت راست مغزم از صدای بلندگو کر شد. پشتسرم هم از بیرون این بچههای پسر که صداشون هنوز شبیه دختراس دارن مرد بودن خودشون رو به دوستانشون با قلدری در بازی گروهی توی پارک نشون میدن. دیوانه خانهست. فکر کنم باید این صدا رو قطع کنم.
نمیدونم کدوم آدم عاقلی بود که گفته بود:به یک نفر ماسک بدید تا ناشناس بشه، حقایق و چهره واقعیش رو ببینید.
خب اگر مدیر ویرگول این متن رو حذف نکنه قراره از این ناشناسی استفاده کنم و بیشتر بنویسم. برام مثل توالت میمونه که لازمه هرچندوقت یکبار ازش استفاده کنم تا مغزم خالی بشه.