وقتی حالتون خيلی بد ميشه، همیشه یادتون باشه اتفاق خوبی در راهه...البته اگه شما به روی اون اتفاق گشوده باشید.
چند روز پیش متوجه شدم وقت سفارت آلمان من تابستان ۹۹ هست. خبری که حالمو خیلی بد کرد، شاید قبلش به خودم امید می دادم که وقتم حدود یکسال دیگه خواهد شد ولی با دیدن اطلاعیه ی سفارت آلمان امیدم نقش برآب شد. حالم تموم روز بد بود، حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و دوست داشتم خشم و غصه مو سر یکی خالی کنم و آروم بشم. اما هیچکس نبود حرفامو بشنوه...اینهمه انتظار روی انتظار و من دیگه طاقت نداشتم. با وکیل مهاجرتیم حرف زدم. بهش گفتم هدف اول من از رفتن پزشکی کردن نیست، رفتنه، همینطور ساده و خالص، و تا ۲ سال دیگه نمی تونم صبر کنم...و راه سوم خلق شد.
قراره برم مجارستان و یه دوره یکساله زبان آلمانی بخونم. بعدش می تونم از همونجا پروژه ی آلمانم رو پیگیری کنم.
بهتر از این نمی شه، مجارستان، بوداپست، رود دانوب و اروپای شرقی، شاید همون تجربه ای باشه که سالها دنبالش بودم.
همیشه عاشق زندگی در شهرهایی بودم که یا لب ساحل هستند و یا رودخونه از وسط شون رد میشه، و بوداپست یکی از اونهاست.
چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه