۲۶ روز است که اینجا در لیون زندگی می کنم. اینجا بجز چند دقیقه ای که هر روز با بعضی از بچه های ایرانی حرف می زنم همه چیز آرام و خوب است. ما ایرانی ها با خودمون چه چیزهایی حمل می کنیم؟ ترس، بی اعتمادی، شرم و گناه ناسالم.
می گفت «از ما کلاهبرداری شده و از اول باید می فهمیدیم وقتی یه وکیل مهاجرتی کراواتی پیش پاتون بلند میشه یه قصدی داره، سلام گرگ بی طمع نیست». گفتم چی شده، فهمیدم بخاطر حساب و کتابهای مربوط به اجاره ی خونه است. گفتم شما می تونید هر جا بخواهید اجاره کنید، مجبور نیستید در همون جایی که اونها رزرو کردند زندگی کنید.
احساس شرم و خشم میکرد از اینکه به کسی اعتماد کرده که کراوات میزنه و پولداره. احساس مغبون شدن داشت در حالیکه می دونست انتخاب خودش درست نبوده، در واقع بجای اینکه اشتباه خودش رو بپذیره دیگری رو مورد سرزنش و انتقاد قرار می داد.
ما در این کار استادیم.
سر کلاسی که من زبان یاد می گیرم از کشورهای مختلف هستند، چینی، بریتانیایی، آلمانی، ویتنامی، برزیلی، مکزیکی و غیره. صحبت کردن با هیچکدوم شون به من استرس روانی وارد نمی کنه ولی فقط چند دقیقه که در جمع ایرانی ها هستم حس می کنم قطعا قرار است اتفاق بدی بیفتد و ما بدبخت و مظلوم واقع شده ایم.
ما به هر جای عالم هم که برویم «خود»مون رو با خودمون می بریم، «خود» زخم خورده مون رو همیشه روی دوش مون حمل می کنیم. شاید از ایران بتونیم فرار کنیم ولی از «خود»مون چه جوری و به کجا می تونیم فرار کنیم؟ راه فراری نیست. این «خود» نیاز داره درمان بشه تا بلکه زخم هاش التیام پیدا کنه نه اینکه با چشم بسته بذاریمش روی دوش مون و ببریمش این طرف و اون طرف.