ویرگول
ورودثبت نام
Nasi Shaker
Nasi Shaker
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت سه

 رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت سه | نویسنده: نسترن شاکر
رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت سه | نویسنده: نسترن شاکر

رمان عاشقانه مغرور و عاشق| نویسنده: نسترن شاکر

با همان چشمک ریز، نفس حلما در سینه حبس‌‌‌‌ شد. برای فرار از بحثی که سامان سعی در آغازش داشت با چشم به دسته گل اشاره کرد و ‌گفت: «من عاشق رزهای نباتی‌ام. خیلی زیبان. یادم نمی‌آد از این موضوع به تو چیزی گفته باشم. چه طور فهمیدی؟»

سامان کمی به سمت او خم ‌‌‌‌شد و با تُن صدای آرام‌‌‌‌تری که دل کوچکش را آب‌‌‌‌ می‌کرد، ‌گفت: «عسلم، من خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی مشتاق کشف کردن خواسته‌های تو هستم. باید یک لیست بلند بالا داشته باشم، از هر چیزی که میتونه مثل الان لبخند رو روی لب‌های خجالتی تو بِنشونه. میخوام تو رو توی این دنیا بهتر و عمیق‌‌‌تر از هر کس دیگه‌ای بشناسم.» برای لحظه‌ای احساس‌‌‌‌ کرد مانند فیلم‌های رومنس دور تا دور مرد مقابلش مملو از قلب و اکلیل‌های صورتی شده است.

دوز احساساتی که سامان برای هر کلمه خرج می‌کرد، آنقدر زیاد بود که هر آن احتمال از تپش ایستادن قلبش وجود داشت.

دست‌های گرم سامان روی دست‌های سردش‌‌‌‌ نشست. سامان با تعجب ‌گفت: «چرا می‌لرزی؟ سردته؟»

یک تماس کوچک میان‌شان برقرار شد اما همان کافی بود تا دست و پایش را به شدت گم کند. هیجان زده اولین چیزی که به ذهنش‌‌‌‌ رسید را به زبان‌‌‌‌ آورد: «نه! حالم خوبه. فقط یکم هیجان زده شدم. نه... یعنی، چیزه! هیجان زده که نه چیز... اصلا میدونی؟» به درب ورودی اشاره کرد و همانطور که در دل به خاطر چرندیاتی که به زبان آورده بود به خودش ناسزا‌‌‌‌ می‌گفت، لبخند مسخره‌ای زد: «ما هنوز جلوی درب ایستادیم. بهتر نیست بریم داخل؟»

سامان با چشم‌هایی که شیطنت در آن سرازیر شده بود، نگاهش کرد. این کار بیشتر از قبل دختر خجالتی را معذب کرد. سامان صاف‌‌‌‌ ایستاد و با احترام و آرامش دستش را نزدیک گودی کمرش نگه داشت و با دست دیگر او را به داخل خانه راهنمایی کرد.

با ورودشان به سالن پذیرایی، نگاه همه به سمت آن دو کشیده‌‌‌‌ شد. پریناز خانوم با لبخند به مبل کناری‌اش اشاره کرد. حلما با خجالت موهایش را که از زیر شال بیرون آمده بود، پشت گوشش‌‌‌‌ فرستاد. سرش را پایین‌‌‌‌ انداخت و به سمت پریناز خانوم‌‌‌‌ رفت. سامان هم طرف دیگر سالن و دقیقا روبروی او‌‌‌‌ نشست. همین که نگاه خیره او را روی خود‌‌‌‌ دید، شیطنت وار چشمکی ‌زد.

قبل از اینکه بدنش برای سرخ و سفید شدن، دست به کار شود، صدای مرتضوی بزرگ که او را خطاب قرار‌‌‌‌ داد، توجه‌اش را جلب کرد: «حلما جان! از هر چه بگذریم سخن دوست خوش‌‌‌تر است. خودت بهتر از من، پسرم رو می‌شناسی. بچه‌ی خوب و درستکاریه. سرش به کار خودش گرمه و کاری به کار کسی نداره. حاضرم قسم بخورم آزارش به مورچه هم نرسیده. از خانواده ما هم که شناخت کافی رو داری. یک کارگاه فرشبافی و چند حجره هم توی بازار داریم که زحمت چرخوندش با سامی جانه.»

مرتضوی بزرگ دستش را روی شانه پهن و مردانه‌ی سامان‌‌‌‌ ‌کوبید و با لبخندی که چاشنی همیشگی صحبت‌هایش بود، ادامه ‌‌‌‌داد: «سامی تنها فرزندیه که خدا بعد از 10 سال نذر و نیاز به ما داد. الان هم تنها آرزویی که واسه این شاخه شمشاد داریم اینه که در کنار یک دختر خوب، همیشه شاد و سعادتمند باشه. سامی پسر باغیرتیه و میتونه یک تکیه گاه قوی و محکم برای تو باشه. خودت هم که نیازی به تعریف کردن نداری؛ عاقل و بالغی. من و پدرت فکر می‌کنیم در این مدت که با سامی جان در ارتباط بودی به خوبی همدیگر رو شناخته باشید. خب! عروس خانوم، اگر امروز رو هم حساب کنیم تا الان 5 بار برای خواستگاری تشریف آوردیم.» صدای خنده جمع بلند شد. مرتضوی بزرگ ظرف شیرینی که روی میز بود را برداشت و ‌گفت: «دخترم، اجازه هست دهنمون رو شیرین کنیم؟»

حلما سکوت کرد. بعد از چند لحظه که برای دیگران عمری گذشت، سرش را بالا‌‌‌‌ آورد و به پدرش خیره‌‌‌‌ شد. با نگاهش از او کسب اجازه کرد. پدرش برای چند ثانیه از آن حالت همیشه عصبی خارج ‌‌‌‌شد و با آرامش چشم‌هایش را روی هم قرار ‌‌‌‌داد و سرش را به معنی تایید بالا و پایین کرد. البته قبل از آمدن خانواده مرتضوی در کمال تعجب، موافقتش را اعلام کرده بود. نگاهش روی سامان متمرکز‌‌‌‌ شد. سرش را پایین انداخته بود و هیستریک وار پاهایش را تکان ‌‌‌‌داد. ناخواسته لبخندی روی لب‌هایش‌‌‌‌ نشست. از همین فاصله هم‌‌‌‌ می‌توانست استرسی که به جان مرد آینده‌اش افتاده بود را حس کند.

سامان سنگینی نگاهش را حس کرد و سرش را بالا‌‌‌‌ آورد. با چشم‌هایی ریز شده تمام حرکاتش را دنبال می‌کرد. لب‌هایش را با زبان‌‌‌تر کرد و زیر لب ‌گفت: «بگو، بگو.»

نمی‌خواست انقدر زود بند را آب دهد اما دلش از شیطنت‌هایی که در رفتار مردانه‌‌ی او مشهود بود، غنچ‌‌‌‌ رفت. قصد داشت سکوتش را طولانی‌‌‌تر کند اما دلش نآمد مردی را که باعث و بانی شب زنده داری‌های این روزهایش شده را بیشتر از این منتظر بگذارد. دست‌های سردش را روی پایش‌‌‌‌ گذاشت و با صدایی نه چندان بلند ‌گفت: «با اجازه پدر و مادرم، بله.»

نویسنده کتاب مغرور و عاشق: نسترن شاکر

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت دو

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت یک

نسترن شاکررمان انتقامیرمان جدیدکتاب عاشقانهمغرور و عاشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید