آخرین تصویری که از دوران کودکی به یادم مونده تولد دومین داداشمه. بین در وچارچوب ایستاده بودم، مامان توی رختخواب بود و یه بچه قنداق پیچ کنارش بود. مامان صدام می زد می گفت بیا پیشم بیا ببوسمت اما انگار رووم نمی شد برم پیشش.
اون صحنه یه فلاش بک خیلی قوی توی ذهنمه و اون روز پایان دوره ی کودکی من بود. دقیقا سه سال و ۲ماه داشتم. اسم داداش کوچیکه «کامین» بود، البته قبل از اونم یه داداش دیگه داشتم به اسم «افشین»؛ فاصله ی سنی من و افشین دقیقا یک سال و نیم بود، مامان می گفت یه هفته قبل از تولد افشین منو از شیر بریده بود و همیشه از این بابت ناراحت بود و خیلی هوای منو داشت. من هیچ خاطره ای از تولد افشین ندارم بخصوص اینکه عمه م هم باهامون زندگی می کرد . عمه از خداش بود مامان بچه بیاره، می گفت داداشم یکی یه دونه س باید بچه زیاد داشته باشه. خلاصه نقطه ی عطف زندگی من تولد «کامین» بود.
با اینکه ۳ سالم بود احساس می کردم خیلی بزرگم و هر چقدر که بزرگتر می شدم، این طرز فکر در من تقویت می شد.
هر حرفی می زدم هر کاری می کردم بهم می گفتن تو بچه ی بزرگ خونواده هستی، تو الگو هستی. منم شدم بچه مثبت، به قول تحلیل گرهای رفتار متقابل، کودک انطباق یافته ی ++ بودم، ظاهرا همخوب بود، پاداش های زیادی بابتش می گرفتم، تشویق می شدم و تایید. دایی ها، خاله ها، پدربزرگ، مادربزرگ و همه ی فامیل رو داشتم.
مدرسه هم که رفتم اگر چه اولش تمایلی به مدرسه رفتن نداشتم اما بعدش شدم بچه درسخون، میز اول می نشستم و با دقت به حرفهای معلم گوش می دادم، به یاد ندارم روزی کاری کرده باشم که بخاطرش بهم گفته باشن والدین ت باید بیان مدرسه؛ بزرگترین قانونی که تو دوران مدرسه شکستم این بود که یه بار از پسرک گلفروش روبروی مدرسه یه دونه گل محمدی خریدم و اون روز من و بقیه ی بچه هایی که گل خریده بودیم سر صف تنبیه شدیم و خانم عبدی معاون مدرسه با خط کش یه ضربه به دستم زد که هنوز سوزشش خاطرم هست.
دبیرستان که رفتم اوایل افت تحصیلی پیدا کرده بودم که طبیعی بود ، چون اکثر دوستام تجدید شدن، حتی مردودی هم داشتیم. هر چه کلاسهای بالاتر می رفتم درسم بهتر می شد بخصوص توی فیزیک که اکثرا مشکل داشتن، من می درخشیدم.
دیپلم رو که گرفتم بهم می گفتن خانم دکتر، حتی یکی از دبیرا توی دفتر به بقیه گفته بود شرط می بندم پزشکی قبول میشه. اما اون روزا به جای اینکه تمرکزم روی «شدن» باشه روی «نشدن» ها بود و همه ش تصویرسازی نشدن رو می کردم، آخرش هم پزشکی قبول نشدم و معلم شدم.
معلمی که به موقع می رفت به موقع میومد خوب درس می داد، می پرسید امتحان می گرفت و همه ازش راضی بودن، مدیر، معاون، همکارا، دانش آموزا و اولیا.
ازدواج کردم، باز هم همسر خوب بودم و عروس خوب و ...
مادر شدم، مادری دلسوز ،مهربون ،سرویس دهنده، فداکار و ...
همه ازم راضی بودن به غیر از خودم. پر بودم از رنجش، از خشم و ...
وقتی همه ازت راضی باشن معلومه یه جای کار ایراد داره،تا اینکه توی یه مراقبه رسیدم به یه کودک، کودکی که زار زار گریه می کرد، کودکی که به حال خودش گذاشته شده بود، از اون روز که پیداش کردم بهش قول دادم حواسم بهش هست و بابت همه ی اون سالها ازش معذرت خواهی کردم و بخاطر وجودش ازش تشکر کردم و الان عاشقش هستم❤.
درون منِ «جنجگو»، دخترکی است شاد و بازیگوش که عاشق دویدن روی چمن و رقصیدن زیر باران است.
#زندگی_یعنی_عشق❤
#دلنوشته_های_نسرین?