بخشی از وجودم میل به تنهایی دارد، گاهی حتی دستم را در میان جمعیت میگیرد و به یک خلا ذهنی میبرد. جایی که در بین همه هیاهوها، همه صداها و افکار در مغزم ساکت میشوند.
وقتی که از بین جمعیت جدا میشوم و دنجترین جای ممکن را برای خودم انتخاب میکنم.
مثل شلدون کوپر در بیگ بنگ تئوری جای مخصوص خودم را دارم.
حتی در مترو، یک صندلی و گوشهای است که در آنجا راحتترم که بشینم و کتاب بخوانم.
در اتاقم قسمتی است که هرزمان سطح ناراحتیام در حدیاست که نمیدانم با آن چه کنم، خودم را در آن نقطه پیدا میکنم.
در کوه وقتی به قله میرسم روی این تخته سنگ مینشینم و با چای در دستم، چشمانم آمدن افراد را تماشا میکنند و در ذهنم یاد روزهایی میافتم که از این شیب به قله میآمدم.
آخرین و تندترین شیب قله بود و همه در این زمان در کمترین انرژی خود بودند و من جلوتر از همه داشتم شیب را بالا میآمدم.
این شیب برایم از محدود زمانهایی بود که رقابت با دیگران برایم پررنگترین حالت ممکن بود. چشم نداشتم ببینم کسی جلوتر از من دارد این شیب را بالا میرود.
کم آورده بودم و ضربان قلبم به شدت بالا بود و میدانستم اگر میایستادم دیگر با آن سرعت و انرژی نمیتوانستم ادامه بدم و با این وجود بیتوجه به حالم از تک تک آدمها جلو میزدم و به قله میرسیدم
آن مسیر را گاهی با دوستانم میآمدم و گاهی تنها.
تمام اینها در ذهنم مرور میشوند و بعد یک مرور و یادآوری جای خود را به دغدغههای روزانهام میدهند.
اما در این نقطه نمیآیند تا با تمام توان دهانم را سرویس کنند بلکه میآیند تا خود را به اکسیژن روی قله بسپارند و برای لحظات رهایم کنند.
گاهی وقتی به پایین قله میرسم حس میکنم آن دغدغهها در بالای آن قله روی آن تکه سنگ باقیماندهاند و هنوز به من نرسیدهاند و سعی میکنم از این آرامش فکری نهایت استفاده را کنم.