چشم های همه ی ما برای غم های بسیاری گریه کرده اند، گریه کرده ایم، از درد، از غم، از ترس، از دلتنگی، از نا امیدی، از تاریکی، از عشق.
ما برای همه چیز اشک ریخته ایم، آنقدر که چشمانمان خشک شده است، آنقدر که چشمانمان شوقی ندارد، چشم هایمان مثل بچه ی ساکت آخر کلاس شده است، مثل گیلاس نرسیده ی روی درخت که هیچ دستی برای چیدنش دراز نمی شود، مثل لباسی که خیاطِ عاشق پارچه اش را کج برید، چشم های خشک شده، چشم های ساکت، داستان های بیشتری برای گفتن دارند،چشم های ساکت پر حرف ترین چشم ها هستند، اشک های بیشتری ریخته اند، درد های بیشتری کشیده اند، در چشم های ساکت زندگی جریان دارد، چشم های ساکت حرف های زیادی برای گفتن دارند، حال چشم ها را، اشک های ریخته شده را دریابیم.
چشم ها ابر می شوند و روی صورت، حرف هایشان را می بارند، باران رحمت خداست، چشم ها می بارند و درونم جوانه می زد، گل می کند، چشم ها می بارند و من بدون چتر، زیر بارانش خیس میشوم، میچرخم زیر باران، دیوانه وار، زیر باران عاشقی می کنم، شیدایی می کنم، باران بند نمی آید، سرم گیج می خورد، میچرخم، میچرخم و گویی از دنیا جدا می شوم.
چشم هایم را که باز میکنم، پرده ی اتاقم را میبینم که دلبرانه با نسیمی که از پنجره می آید، می رقصد، گل های قشنگم با نور خورشید جان تازه ای میگیرند، من هم.
بطری آب را بر می دارم و گلدان به گلدان قربان صدقه ی گل ها می روم و آب پایِ خاک نسبتا خشکیده شان می ریزم، خاک تازه می شود، گیاه تازه می شود، جان من نیز.
لپتاپم را روشن میکنم و آهنگ لاو استوری بتهوون را پلی میکنم، آهنگ می رقصد، پرده می رقصد، نور خورشید می رقصد، گیاه می رقصد، دل من نیز.
تختم را مرتب می کنم و کنار گلدان ها می نشینم و جوانه های تازه را نگاه میکنم و امید در دلم جوانه می زند، پرده را کنار میزنم، آسمان انگار لبخند می زند، شب تاریکی که گلویم را گرفته بود کجا رفته است؟ چرا خبری از او نیست؟
زیر چشم هایم دست میکشم، خشک است، انعکاس نگاهم را در شیشه پنجره میبینم، انگار بعد از بارانی سخت، رنگین کمان مهمان چشمانم است.