نمیدانم چرا، اما چیزی در درونم مرا به نوشتن وا می دارد، نمیدانم آن چیز چیست.
گاهی فکر میکنم یک غم خیلی بزرگ است، گاهی فکر می کنم یک عشق خیلی بزرگ است، گاهی فکر می کنم شور زندگی است و گاهی نا امید شدن از زندگی، احتمالا همه ی این ها باشد، فقط بستگی به زمانش دارد.
الان جوانه ای نه، یک درخت محکم و تنومند در دلم، نه یک بوته ی زیبای گل رز صورتی رنگ را دلم حس میکنم، بوته ی زیبای من سختی های زیادی را کشیده است تا رشد کند و غنچه دهد، بوته ی زیبای من خشکی و بی آبی زیادی را تحمل کرده است، بوته ی گل من سرمای زمستان و خورشید بی رحم تابستان را تاب آورده است و اکنون در سایه ابر ابریشمی سفید زیبایی پناه گرفته است.
بوته ی زیبای من رنجیده است، از لبخند های خاکستری و نگاه های سرد رنجیده است، رز زیبای من از لبخند زدن و گل دادن و عشق ورزیدن و هرکاری که طبیعتش است، خسته است، دلتنگ است، دلتنگ بارانی از عشق، انگار که بیشتر از این بی آبی را، بی عشقی را، بی محبتی را تاب نمی آورد.
آخر می دانید، طبیعت گل در زیبا بودن و دوست داشته شدن است، در محبت کردن و محبت دیدن است، رز زیبای لطیف من، آزرده است از بی بارانی، آزرده است از بودن در باغچه ی کسانی که بوی خوشش را میبویند، لبخند زیبایش را میبینند اما غنچه های زیبایش را می چنیدند و شاید در لا به لای کتابی قدیمی خشک می کنند، آه غنچه های دوست داشتنی او، با رفتن آن ها احساس دلتنگی می کرد.
من اما، سرنوشت آب و خاک و آتش دلم در دست من است، بوته ی رز دوست داشتنی قشنگم، حواسم بهت هست. باد را صدا کردم و با نسیم ملایمی آن ابر کوچک را بالای سرت قرار دادم، استراحت کن بوته ی رز قشنگم، استراحت کن زیبای درونم، دوباره غنچه های زیبایت خواهند شکفت و من آن ها را به دست بهترین و خوش اخلاق ترین و زیباترین آدم ها هم نخواهم داد، منو تو تا ابد باهم خواهیم ماند و باغ های زیبایی از شاخه های گل صورتی رنگ و زیبایت خواهیم ساخت.