«دن گلیبرت» -یکی از روانشناسان مورد علاقه من- واژه کژخواهی یا « miswanting » رو اینطور توضیح میده:
کژخواهی، مربوط به زمانی است که اتفاقاتی که میخواهیم بیفتند به خوشحالیمان نمیافزایند، ولی حوادثی که نمیخواهیم به وقوع بپیوندند،خوشحالمان میکنند. «گویا چیزها را اشتباهی میخواهیم».
تو این نوشته، توضیح میدهم که چطور پول درآوردن بدون کارکردن، کمکی به «بهتر شدن» یا «خوشحالتر» شدنم نکرد و درآخر هم خواسته هام رو برای همکاری با یک شرکت اعلام میکنم، اگه به رواشناسی شادی علاقهمندین یا به دنبال یک «ری اکت» کار میگردین، این نوشته شماست.
اگه نوشته های قبلیم رو خونده باشین شاید یادتون بیاد من یک برنامه نویس« فرانت اند » هستم که با چاشنی فلسفه و روانشناسی ، تصمیم گرفت با استارتاپ بازلیا، وارد همکاری بشه.
متاسفانه همکاری ما اونقدری که فکر میکردم طول نکشید، در اواسط آبان ۹۹ و در شرایطی که تنها ۸ ماه از همکاری من با «بازلیا» میگذشت، نگین تجارت - که سرمایه گذار اصلی بازلیا بود و شما اون رو با استارتاپ های دیگهاش به نام « آپ » میشناسین- تصمیم گرفت سرمایه گذاریش روی استارتاپ بازلیا رو متوقف کنه و سراغ پروژه های زودبازده تر بره. در نتیجه در پایان یک روز کاری فوق العاده به ما خبر داد که کارمون توی بازلیا به پایان رسیده.
از شوک و این چیزهای تعطیلی که به این مقاله ربط نداره بگذریم، تصمیم گرفتم تا پایان آذر به خودم فرصت بدم و فوری سر کار نرم. برای این تصمیمم دو دلیل داشتم:
۱- چند ماه پیش ، دو تا پیشنهاد کار دلاری به صورت دورکاری داشتم اما چون با بازلیا قرارداد داشتم نپذیرفته بودم. با خودم فکر کردم شاید اون شرکت ها هنوز پوزیشن خالی برای من داشته باشن. پس میخواستم قبل از هرکار با اونها تماس بگیرم و امکان همکاری رو بررسی کنم.
۲- فکر کردم حالا که حدود ۹ ماه سخت کار کردم، چرا یکی دپ ماهای رو به یادگیری و مطالعه و پروژه های شخصی اختصاص ندم؟ به نظرم این روش بهم فرصت میداد که در عین حال که ریلکس میکنم، سطح دانشم رو هم گسترده تر کنم.
برنامم برای این یک ماه و نیم، این دو تا چیز بود:
۱- استراحت کنم، فیلم ببینم، با دوستام خوش بگذرونم و «زندگی کنم».
۲- تخصصم رو رشد بدم و چیزهای جدید یاد بگیرم
الان حدودا ۲ هفته از اون تاریخ گذشته و بگی نگی سعی کردم تسک های بالا رو عملی کنم اما اصلا از پیشرفتشون راضی نیستم - برای هیچکدوم بیشتر از چند ساعت وقت نگذاشتم و اصلا نمیفهمم پس این دو هفته رو چیکار کردم! و این راضی نبودن بیشتر از همه به براورده نشدن مورد «شماره یک» برمیگرده.
آیا این دو هفته ای که کار برنامه ریزی شده نکردم خوشحال تر بودم؟ قطعا خیر!
فهمیدن اینکه چرا این دو هفته فراغت، به جای شادی و سرخوشی بیشتر، کسالت بیشتری به همراه داشت، اصلا سخت نیست. کافیه مفهوم Flow که چکسنتمیهای معرفی کرده و من هم توی مقاله قبلیم درباره «خوشبختی» دربارش صحبت کرده بودم رو بدونین. اما اگه نمیدونین هم غمی نیست. فکر میکنم با چند تا نقل قول از خود چکسنتمیهای، میتونم این مفهموم رو منتقل کنم:
«فلو» حالتی است که وقتی عمیقا در یک فعالیت خودخواسته - مانند نواختن جاز- درگیر میشوید، تجربه میکنید. در چنین حالتی نفس (ego) رخت برمیبندد، زمان فراموش میشود و هر حرکت، جنبش یا فکری از درون قبلی میجوشد.
...
بهترین لحظات زندگی ما لحظاتی نیستند که ما بیکار و منفعل، مشغول ریلکس کردن و آرامشیم. این لحظات عموما زمانی اتفاق میافتند که بدن یا ذهن شخص در یک فعالیت خودخواسته، خود را کش میدهد تا بر محدودیت های خود فائق آید و کاری سخت و ارزشمند را به پایان برساند. بنابراین، بهترین لحظات زندگی برای ما اتفاق نمیافتد، بلکه توسط خود ما خلق میشوند.
...
هرکسی که «Flow» را تجربه کرده است، میداند باید به همان میزان عمق لذتی که میطلبد، نظم و تمرکز فراهم نماید.
همونطور که «چکسنتمیهای» و «لوفور» از آزمایشاتشون فهمیدن - و البته بیشتر ما به تجربه میدونیم- مردم بیشتر از احساسات واقعی خودشون، از «قراردادهای اجتماعی» تاثیر میپذیرن که در این مورد به این تصور رایج مربوط میشه که «فراغت جذاب تر از کارکردنه»!
چکسنتمیهای و لوفور نتیجه میگیرن که وقتی مردم بر اساس این درک تحریف شده عمل میکنن « آن دسته فعالیت هایی را که کمترین حس مثبت را به آنان میبخشند، بیشتر انجام میدهند و در عوض، کمتر به آن فعالیت هایی میپردازند که منبع بیشترین حس مثبت و احساس اشتیاقاند»
البته که خیلی از مشاغل، کسل کننده هستن و خیلی از تفریحات جذابن. اما تفاوت اینجاست که «کار» به زمانی که در اختیار داریم ساختاری تحمیل میکنه که در اوقات فراغت، معمولا خبری از اون نیست. در زمان کار کردن به فعالیت هایی وادار میشیم که برامون راضی کننده ترند. زمانی بیشترین حس شادی رو داریم که در انجام وظیفه ای فرو میریم که اهداف روشنی داره و ما رو هم در استفاده و هم در گسترش مهارت هامون به چالش میکشه.
به قول چکسنتمیهای «حتی با فرودست ترین مشاغل هم راحت تر از زمان فراغتمان شاد میشویم. چرا که اهداف و چالش هایی در درون آن هاست که فرد را ترغیب به فرو رفتن در دل کار، تمرکز و غرق شدن در آن میکند»
و اینها چیزهایی هستن که توی این دو هفته نداشتم. «خوش گذروندن»، اهداف روشن و قابل تعقیب نداره و «چیزهای جدید یاد بگیرم!» کمتر از زمانی که سر یک کار مناسب - مثل بازلیا- هستم، بهم نظم و چالش میده!
حالا که از طرفی فهمیدم که دو موقعیت کاری دلاریام دیگه پر شدن و از دست رفتهان و از طرف دیگه تصمیم گرفتم «کژخواهی فراغت خواهانه» رو کنار بزارم و به دنبال flow ، سرور -happyness- و کار بگردم، رزومه بنده به پیوست، تقدیم میگردد.
اگه دوست داشتین به رزومم و کدهام نگاهی بندازین، میتونین از سایتی که برای رزومم ساختم یا اکانت گیتهابم استفاده کنین.
مسرور باشین!