نوید
نوید
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

عنوان: اولین نوشته [طبیعتاً]

با سلام

واقعا یک مدتی بود که به دنبال راه‌حل بودم. نوشتن را باید شروع می‌کردم و توییتر راه‌حلِ من نبود. با ۲۸۰ کاراکتر فقط می‌شد یک‌سری فحش‌های کاملاً منقطع را پشت سر هم ردیف کرد؛ مثل ترانه‌ی "واژه" از خواننده‌ی خوب کشورمان، بنیامین بهادری. [البته مزاح می‌کنم [هِر هِر هِر]. می‌دانم که می‌شود چیزهای بهتری نوشت. چون بقیه در همان محیط می‌نویسند.] سراغ قلم و کاغذ هم نرفتم؛ همینطوری صرفا. ولی به نظرم این زمین خالی و سفیدی که در اختیارم است می‌تواند روزی هم‌چون بیشه‌ای متراکم گردد از خطوط و نقاط . [براستی ادبی نوشتن سخت و مزخرف است.]

به عنوان دانشجوی بدبخت و تنبلی که پایان‌نامه‌اش روی دستش مانده، می‌خواهم اولین تلاش‌های نسبتاً جدی‌ام برای نوشتن را در اولین ساعات بامدادی ۵ شهریور، با تایپ کردن این سطور بکنم [خودم انتظار این فعل را نداشتم واقعا. ناشی‌ام هنوز.]. توصیف تصاویری که مدت‌ها است هنگام شنیدن یک آهنگ سنتی بی‌کلام به ذهنم خطور می‌کنند. تصاویری که مرا در ۱۵-۱۳ سالگی نشان می‌دهند.

یک ظهر جمعه در پاییز. موقع ناهار است و خانواده دور سفره نشسته‌اند. آبگوشت، خوراک لوبیا،باقلا، عدس یا هر چیز داغ و حبوبات‌دار دیگری سر سفره است. دوغ گازداری نیز تهیه کرده‌ایم. غذا که تمام می‌شود می‌گویم: "هیچ‌کس بلند نشه. دست به سفره هم نزنین. فقط پای سفره دراز بکشین." این آهنگ را هم پخش می‌کنم و می‌گذارم روی تکرار. درازکش، سرم را به سمت پنجره می‌چرخانم. نسبت به یک ظهر پاییزی، آفتاب پر رمقی است. تیغه‌های نور از لای حصارهای مشبک پنجره که به داخل می‌آیند و ذره‌های غبار فرش را به رقص وا می‌دارند که برای چشمان من حکم لالایی را دارد. این وسط، ورود یک ابر ناخوانده یا بی‌تابی سایه‌های شاخ و برگ اکالیپتوس داخل حیاط، ذرات رقصان را خاموش می‌کنند و ضیافت ظهرگاهی ما را ملغی. در همین اثنا یاد تکالیف حل‌نشده‌ی فردا می‌افتم که باید به معلم‌ها تحویل بدهم. ولی چه باک که آن دوغ سنگین پلک‌ها را به زور می‌بندد. و اگر عتابِ با فرکانس بالای مادر مبنی بر پا شدن و جمع کردن سفره نباشد، تا نیم‌ساعتی از فکر همه چیز آزاد خواهم بود.




جمعهدوغخاطرهآهنگ
دارم می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید