Strava to Virgool
هوا بادی و ابری بود یه دوستی هم اومد دوکیلومتر همراهی کرد، بعد رفت پی شالوکلاه ولی من با پادکست گرم شدم. بریم قسمت نهم شاهنامه، دیدیم که سام و زال دستورگرفتن برن زابلستان و سیستان حکومت کنن. حالا جغرافیایی میگم کجاست. شما کلاً زابل که توی ایران کنونی هست رو فراموشکن، شمالشرقی زاهدان، استان نیمروز هست توی افغانستان، این استان بهعلاوه شمالزاهدان میشه منطقه سیستان، رودخونه هیرمند هم بالاشه، و سمت راست سیستان هم میشه زابلستان، میشه زیر کابل. آره خلاصه سام و زال میشن شاه نیمروز، اونجا با بزرگانش دیدارمیکنن، هدایاع و نامهی منوچهرشاه رو ارائه میکنن، سام داستان خودش و زال رو تعریف میکنه.
میگه شما هادر این زال باشین، من باید به دستور شاه لشکر بکشم به مازندران، دیگه زندگی پهلوانیگری و اینا یهو زال میگه زکی! این چه زندگیه، اون که از دنیا اومدنم، اون از بزرگ شدنم، همش دوری همش بیکسی، همش خون بخور، لخت بگرد، الآنم که تو داری میری دوباره، ای ریدم توی این زندگی! سام هم میگه راحت باش خودتو خالی کن نذار تو دلت بمونه، اما همینه، دنیا کلا همینه، اخترشناسا هم طالعت رو دیدن، اینجا برات بهترین جاست، برو، بگرد، یادبگیر، حال کن خلاصه، من باید سپاه ببرم مازندران، الان میگین اینکه پیش منوچهر بوده، تازه داره از مازندران میاد! نههههه، باز دوباره جغرافی، اونجایی که منوچهر بود طبرستان بود، تازه دویست سال بعدش اسمش تغییرکرد به مازندران. مازندران در زمان فردوسی میشه تقریباً شرقپاکستان، یه جای خوفی بوده محل زندگی دیوها. کم کم بریم سراغ قسمتهای خوشمزهی داستان.
زال طفلی داشت زندگیشو میکرد، چندتا رفیق پایه جمع کرده بود، به گشت و گذار، نزدیکی کابل یه جایی نشستهبودن که حاکم کابل، مهراب، خبردارمیشه میاد تحویلشون میگیره، زال هم میبینه چه اهل دله، به رفقاش میگه عجب مرد باکمالاتیه، یکی از رفیقا نهبرمیداره نهمیذاره میگه اوهاوه دخترشو ندیدی، رخ بگو مرحبا، هیکلش اینجور، مژههاش اونجور، موهاش حلقهحلقه، لبودهنش، وایوای سینههای اناااااری و آخ و اوخ، بعله، در اینجای داستان ما زال رو از دست میدیم! دیگه جمعش میکنن میبرنش خونه، که مهراب میره پیشش، زال هم میگه جونم درخدمتم که مهراب میگه من فقط یه خواسته دارم اینکه بیای خونه من مهمونی. زال اما مرد سیاستمداریه، زرتی همهچیو به باد نمیده، میگه شرمندهام، من اگه بیام پیش شما بتپرستان، منوچهرشاه و پدرم خیلی عصبانی میشن، مهراب هم درظاهر میگه حرف شما درست، ولی درباطن خیلی دلگیر میشه. حالا چرا اینجوری شد، آخه طبق شواهد مهرابجان از نژاد ضحاک ایناست. در این لحظه بزرگان حکومت که کنار زال بودن میگن زال عجب آدم کاردرستیه، نگو اینا یهدستی ورش میداشتن، فکر میکردن این توی جنگل بزرگشده دیگه خیلی شوته! اینجا روش یه حساب دیگه بازمیکنن. ولی فقط تا همینجا زال تونسته عشقش رو نگهداره، دیگه فاتحهای عقل و خِرَدش رو بخونید!
مهراب میره کابل، سیندخت و رودابه، مادردختری داشتن توی باغ قدم میزدن، مهراب میرسه، سیندخت میگه حالا این زال چطو آدمیه؟ میگن پیش آدما بزرگ نشده و... که مهراب میگه اوووووف نگم برات، خردمند، خوشرفتار، هیکل عاه، کمر باریک، روز جنگ اژدهاعیه، روز صلح مثل بهشته، یه آهو داره (آهو یعنی نقص) که اونم به نظر نمیرسه اصلاً ایراد به حساب بیاد... حالا این داره اینا رو میگه رودابه اونجاست، میبینن رنگ به رنگ شد، که، بعله اینجا هم ما رودابه رو از دست دادیم! پنجتا پرستار داشته، میره پیششون و میگه من عاشق زال شدم چه کنم؟! اونام پنجتا سیبزمینی میگن خاکتوسرت، این که اصلاً پیر به دنیا اومده یه مرغی هم بزرگش کرده، رفتی عاشق این شدی، اونم تو که تا شعاع پنجهزارکیلومتری همه کشتهمردهتان، خورشید از آسمون چهارم باید بیاد شوهرت بشه. رودابه هم عصبانی میشه اون سگ درونش میاد بالا که شما غلطکردین همچین حرفی زدین، یا زال یا هیچکس. اونام تخم میچسبونن میگن خانم ما اصلاً کنیز و نوکر شماییم هرچی شما بگی همونه. کاریت نباشه، ردیفش میکنیم.
فروردین بوده، پنجتایی پامیشن میرن پای رودخونه گل بچینن، کجا؟ نزدیک شکارگاه زال! زال میبیندشون میگه اینا کیان؟ میگن. اونم جلدی کمان رو برمیداره میره مثلاً شکار، همونجا یه چندتا مرغابی فلکزده از تو آب پرواز میکنن، زال هم تو هوا میزندشون و خدمتکارش رو میفرسته برشون داره، خدمتکار میرسه نزدیک اون پنجتا، میگن این کیه که اینقدر چالاکه، خدمتکارو شروع میکنه که بابا این فلانیه، ابعاد و عظمت، سنگ تموم میذاره، اونام میگن اتفاقاً ما هم یه ماه داریم اینجور و اونجور، خدمتکار خندان میره پیش زال، زال میگه چیه میخندی؟! میگه آقا اینطوری شد، زال میگه بگو یه دقیقه صبرکنن، میفرسته هدایا میرسونن بهدستش اونم میبره واسه پنجتا کنیز، میگه یه چیزی میپرسم اگه دروغ بگین میندازمتون زیر پای فیل، ریقتون در بشه! اونام زرد میکنن! میگه رودابه چجور آدمیه؟ اونام دوباره رخ بگومرحبا و... . بهشون میگه اینا رو با پیغام من میبرین برای رودابهجانم، هیشکی نفهمه فقط. اونام میگن آقا ما درستش میکنیم هوا که تاریک شد یه کمندی همراهت بیار لازمت میشه! میرن نزدیک قلمرو مهراب نگهبان گیر میده که کجا بودین این موقع، اونام میگن بهاره، گلمیچینیم واسه ارباب، نگهبان میگه حواستون باشه، الان روابط دیپلماسی مهراب و زال شکرابه خلاصه. اونام میگیرن به یهورشون و میرسن به رودابه و میگن اوفففف خانم عجب چیز آسی بود! قد و بالاش اونطور، سینهش اینطور، حرف زدنش، رودابه میگه شما نبودین میگفتین اینو حیوونا بزرگ کردن، که اونا عرضمیکنن که خانم ما گوه خوردیم! خلاصه اتاق رو برای مهمان مهیامیکنن از جواهرات و پارچه و عطر، درب اتاق رو هم قفل میکنن!
میفرستن پی زال. میاد و از دور رودابه بهش درود میفرسته و زال نگاه میکنه میبینه وایساده تو پنجره بالای کاخ، در و دیوار کاخ هم از قرمزی صورت رودابه قرمز شده، خداییش حال زال چند؟! حال رودابه چند؟! زال میگه لامصب چه خوشگلی، اینجوری که نمیشه، چجوری بیام پیشت؟ اونم موهاشو باز میکنه (اینجاشو خودتون اسلوموشن ببینید!) کمند گیسو میرسه تا پایین پنجره، میگه اینو بگیر بیا بالا، زال میگه من غلط بکنم، من عاشقم چطور دلم میاد؟! و کمند خودشو پرت میکنه گیرمیکنه به کنگرهی پنجره و عین پلنگی میره بالا، دست همو میگیرن میرن تو اتاق و تاصب بوس و کنار و نبید، دیگه فقط همین دیگه، بوس و کنار و شراب، خود فردوسی میگه خداشاهده، که سکسشون فقط تا همین لول پیش میره. همی بود بوس و کنار و نبید / مگر شیر کو گور را نشکرید. یعنی انگار یه شیر داریم که یه گور (گورخر) رو تا جایی پیش ببره ولی شکارش نکنه، شکار یعنی، بعله! فردوسیه دیگه، فاخره! زال میگه وای که اگه منوچهر و سام بفهمن، ولی خب چون تکلیفش مشخصه، ازدواج ازدواج، میگه طوری نیست، نهایتش میمیرم، رودابه هم میگه ها منم، یا تو یا هیچکس! نزدیک طلوع میشه همدیگه رو محکم بغل میکنن، یه ذره هم التماس خورشید میکنن که لفتش بده که میبینن فایده نداره طبیعتاً، زال میپره پایین و میره خونه خودش. بریم ببینیم در قسمت بعد قراره چه خاکی تو سرشون بکنن با این رسوایی که درست کردن! بعله.