Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

Search for a quiet loop + Shahnameh8 + StepN

Strava to Virgool

یه آدوری رفت تو پام چند روز مجبورم بیشتر بدوعم! رفتم لوپ‌بوستان خیلی سروصدا بود، ولی مهسا رو دیدم چشمام روشن شد، دیگه رفتم توی شهربازی. حالا قسمت هشتم شاهنامه، منوچهر که زد سلم و تور رو ناک‌اوت کرد سپاهیان‌ش دیگه قصد ادامه جنگ نداشتن، حیرون شدن، یه آدم سرزبون‌دار فرزانه‌ای رو می‌فرستن جلو بگه بابا ما اصلا خیلی‌هامون کشاورز و دامداریم، ما جنگی نداریم، دیگه ما رو بی‌خیال شو، منوچهر هم میگه باشه برین حال کنین این وسایل جنگی‌تون رو هم تحویل بدین. یه سرداری همراه‌شون می‌کنه برن شهر خودشون. بعد هم به پهلوان شیروی میگه برو وسایل توی اون قلعه رو هم بردار، با این وسایل کوتی میشن قیامت. یه نامــــــه هم می‌فرسته به فریدون که داریم میاییم. میرن می‌رسن به فریدون، فریدون میگه خب دیگه اگه کاری ندارین من می‌خوام بمیرم! مرگ اون دوتا رو دیدم به آرزوم رسیدم دیگه وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم، اونام میگن، راحت باش، دیگه می‌میره، منوچهر هم یه هفته مثلاً ناراحت، دو چشم‌ش پرآب و رخ‌ش زرد بود، دیگه روز هشتم میگه بسه، آماده باشین می‌خوام صدوبیست‌سال پادشاهی کنم، پهلوانان هم میگن عافرین! منوچهر کلاه پادشاهی رو می‌ذاره سرش و خطبه‌ی آغاز پادشاهی‌ش رو هم می‌خونه، مثلاً میگه، من فلانی‌ام نژادم فلانی‌ها بودن، خیلی گنده‌ام، اگه جنگ بشه اینجوری می‌کنم، به موقع‌ش هم بخشنده‌ام، ولی آخرش بنده‌ی خدا هستم و هرکی ظلم کنه پچ‌ش می‌کنم و چه و چه، بعدشم پهلوانان میگن ما پشت‌تیم، بزرگ پهلوانان هم سام هست‌ش، پا میشه می‌ره پیش‌ش زانو می‌زنه و میگه از این به بعد تو بشین فقط دستور بده، پشت سرش هم بقیه، ولی دوربین همینجا می‌ره تو زندگی سام، می‌ره تو شبستان که یه خانم خوشگلی اونجاست. نگاری بُد آنجا در شبستان او، ز گلبرگ رخ‌داشت و از مُشک مو، و ایشون بَرومند بود، یعنی حامله بود، زایید، بچه بدنیا اومد ولی هیشکی تخم‌نکرد به پهلوان‌سام بگه، آخه بچه همه‌چیش عالی بود فقط سفید مو بود! بعد از یه هفته یکی‌شون می‌ره میگه، سام جلدی میاد تا خودش ببینه و اوه‌اوه، قاطی می‌کنه شروع می‌کنه خدا رو می‌کشه به فحش، که این بچه‌دیو چیه دادی به من، اگه من گناهی کرده‌م قرار شد یواشکی به خودم بگی قضیه رو حل و فصل کنیم، نه اینجوری آبروریزی. خیلی هم نگران حرف دشمنانه انگار. دستور میده ببرن‌ش یه جای دوری بذارن‌ش توی کوه و بیابون. می‌برن می‌ذارن برمی‌گردن. از قضا اونجا نزدیک خونه سیمرغه. بچه‌های سیمرغ گرسنه میشن جیس‌جیس می‌کنن، سیمرغ می‌ره دنبال شکار می‌بینه یه بچه‌ی لختی رو سنگ و خاک زیر آفتاب داره گریه می‌کنه، چنگ می‌زنه می‌بره بده بچه‌هاش بخورن، ولی یهو معجزه میشه، بچه‌ها نمی‌خورن‌ش، همینجوری مبهوت نگاش می‌کنن، سیمرغ هم شرایط رو می‌بینه تصمیم می‌گیره نگه‌ش داره، از خوراکی‌های نازک‌تر و کوچیک‌تر میده بمکه، تا زال بزرگ میشه، اسم‌ش رو می‌ذاره دستان. اونور سام خواب می‌بینه که یه سوار هندو میاد بهش می‌گه خوشحال باش بچه‌ت چیز خوبی شده. سام هم چندتا موبد رو صدا می‌کنه که تعبیر این خواب چیه، اونام میگن خاک تو سرت، تو مثلاً پهلوانی که بچه‌ت رو حیوونا بزرگ‌کردن؟! توبه کن. سام هم می‌گیره به یه‌ورش! ولی باز شب دوم خواب می‌بینه که یه سپاه هندو میاد میگه خجالت بکش، به موی سفید بچه ایراد می‌گیری؟! ریش خودتو دیدی عین بته‌ی آدوریه! برو دنبال بچه‌ت، اونم از خواب می‌پره، یه مشورتی با تعبیرخوابی‌ها می‌کنه، باز چندتا فحش می‌خوره، یه لشکری رو آماده می‌کنه، از اونایی که بچه‌ش رو بردن هم لوکیشن رو می‌پرسه و می‌ره می‌بینه، اوف عجب جاییه، خوش‌ساخت، بلند، خوشگل، سخت، یه چیز عجیبی، می‌خواد بره بالا می‌بینه پنت‌ش داره می‌زنه بیرون، رو می‌کنه به خدا میگه گوه خوردم کمک کن. سیمرغ هم به دستان میگه وخی بابات اومده، میخوای در صلح و صفا ببرمت پیش‌ش، دستان هم میگه چیه از من خسته شدی؟! جاتو تنگ کردم؟! من خونه‌م اینجاست، کجا برم؟! سیمرغ هم میگه حالا برو یه امتحانی بکن، چند وقت پیش آدما باش، بدبخت اونجا کلی عزت و احترام داری خبر نداری، اصلاً این پَر من بگیر همراه‌ت باشه هرموقع خسته شدی بذارش رو آتیش من جلدی میام برت می‌گردونم، اونم میگه باعشه. برش می‌داره پرواز می‌کنه نزدیک سام میاد پایین، سام گریه‌ش می‌گیره، سرش رو می‌بره نزدیک سیمرغ میگه دمت‌گرم، به زال می‌گه من گناه بزرگی کردم، از این به بعد هرچی تو بگی همونه. لباس پهلوانی رو میندازه روی هیکل مثل آرنولدش و از کوه میرن پایین و همه دست و جیغ و هورا میرن به سمت شهر، خبر می‌رسه به منوچهر که سام داره میاد با یه نشونه‌ی الهی، اونم نوذر، یعنی پسرش، رو می‌فرسته تو راه‌شون (قرار نیست دیگه همه‌ی حامله شدنا و زاییدنا رو سیرتاپیاز بگه!) . میگه بگو سام بیاد تعریف کنه، زال رو هم ببینیم. میرن و می‌بینن و میان و منوچهر هم میاد تو راه‌ش همه با هم میرن کاخ پادشاهی، مهر زال میشینه توی دل منوچهر، میگه اخترشناسا بیان، طالع‌ش رو می‌بینن، باقلوا. میگه سام و خاندان‌ش برن بشن حاکم یه قسمتی از سرزمین، از دریای چین تا رود سند تا کابل و زابل و چه و چه که من نمی‌فهمم اصلاً کجا میشه. حالا آقای خادم گفته ناراحت نباش، توی قسمت‌های بعدی یجوری میگم بفهمی. بریم ببینیم بلکه توی قسمت‌های بعدی یه‌خورده هم عشق و عاشقی نصیب‌مون بشه، توی واقعیت که نشد، بلکه توی داستان یه دوری بزنیم. کاچکی!


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول اینجاست

سیمرغخوابسام
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید