Strava to Virgool
لوپبوستان بارونیبود، کافهسعدی پلاستیک کشیدهبود و قورپشم میخرامید که رفتم لوپشهربازی، ادامه داستان زال و رودابه، قسمت دهم شاهنامه، آقا! خانم! از این دو جوان تازهشکفته که دیگه قدیمیتر و اصیلتر که نداریم، اینا بدون هماهنگی با خونوادهها باهم یواشکی آشناشدن و یک شب هم پیش هم گذروندن اونوقت میگن این دهه هشتادنودیها بیحیا شدن! خداوکیل فکت از این مستندتر؟! بگذریم، ببینیم چطو قرارهبشه حالا. زال همینجوریکه خندانلبه، درواقع نمیتونه لبولوچهش رو جمعکنه قاعدتاً، همونجوری دستور میده موبدان و فرزانگان یعنی گندههای اونجا برن پیشش، میگه بشینین میخوام سخنرانی کنم، اول از خدا و جهان هستی میگه و ذرهذره چربش میکنه و میگه همه موجودات به جفت احتیاجدارن غیر از خدا (اون موقعها هنوز داروین نظریه نداده بوده که حرفش رد بشه) آره خلاصه، منم جفت میخوام، جفتم رو هم انتخابکردم، دختر مهراب کابلخدای، یهو همه یاتاقان میزنن، که زال ادامه میده که اینجوری نگاهنکنید، خودم میفهمم که اینا از نژاد ضحاکن و با ما شکرآبن و اگه سام و منوچهر بفهمن همهمونو پیلاشپیلاش میکنن، ولی شما بگین راه چاره چیه منم از خجالتتون درمیام. اونام میگن ببین غیر از این حرکت آخریت تو همیشه با عقل و خرد بودی، حالا هم با همون دانش و تدبیر همیشگیت یه نامه بنویس به سام، اونو راضی کن، اون خودش منوچهر رو راضیمیکنه همهچیز حل میشه، این مهراب و خونوادهش هم از همهنظر در شأن شما هستن.
زال میگه نویسنده میاد و میگه بنویس سلام و درود بر شفتالو و آلبالو جهانپهلوان سامنریمان که قوی هستی هزارماشالا و وسط این حرفا یه نکتهی کنکوری هم میگه که تو "نشانندهی شاه بر تخت زر" هستی. کلاً توی شاهنامه اینطوریه یکی از پهلوانان اونقدری قدرتمنده که اعتبار پادشاهیه، یعنی شاه بدون حضور، قدرت و رشادتهای اون نمیتونه حکومت کنه، که مهمترین خاندانی که این وظیفه رو دارن همین خاندان سام و زال و رستم هستن. آره خلاصه تعریف و تمجیدش که تموم میشه از خودش میگه که چقدر بیچاره بوده که اونجوری دنیا و اومده و کجا بزرگ شده و الان هم در ادامهی همون روند، بدبخت عاشق شده، دختر شاه کابل رو میخواد و سام هم که جلوی همه قول داده هر آرزویی داشته باشه فراهم کنه، بفرما اینم آرزو. میفرسته نامه رو ببرن برای سام با سهتا اسب، یعنی هرکدوم خستهشد با یکی دیگه بره که زودتر برسه. از بالای کوه میبینه تشخیص میده از سمت زال خبری شده، میره میبینه میخونه عصبی میشه، میگه بفرما، بچه رو بدی مرغ بزرگ کنه از این بهتر نمیشه، رفته عاشق اقوام ضحاک شده، حالا اون نژاد دیو داره اینم حیوونا بزرگ کردن معلوم نیست بچهشون چی از آب دربیاد! میگه بذار یه خوابی بزنیم صبح از اخترشناسا یه فالی بگیریم، میگیره میبینن اوف چی تو فالشه، بچهش قراره یه پهلوان عالمگیر بشه، پس اوکی رو با اکراه میده و نامه رو میفرسته، خودشم جمع میکنه بره ببینه چه خاکی باید تو سرش کنه. زال هم نامه رو میگیره، از خوشحالی جشن میگیره به مستمندان هم یه صدقهای میده و یه نامه میفرسته از طریق خانم رابط به معشوقه که اونم ذوقکنه، حالا اونجا دعوا میشه!
زال این خانم پیامرسون رو صدا میکنه و نامه و هدایا رو میده ببره واسه رودابه، اونم میبره میده باز هدایا میگیره ببره واسه زال، که مادر رودابه یعنی سیندخت یهو پیامرسون رو توی تالار کاخ میبینه و اوضاع کیشمیشی میشه، سیندخت میگه آهای وایسا ببینم تو کی هستی همش میای توی کاخ، پیامرسون میپیچونه و جواب میده که من دستفروشم جواهر میفروشم، سیندخت میپرسه خب کو جواهراتت؟ جواب میده که بردم فروختم به رودابه، میپرسه خب پس پول فروش جواهرات کو؟ جواب میده که رودابه خانم گفته فردا بیا پول رو بگیر که سیندخت دست میندازه تو گیس اون بیچاره درب کاخ رو هم میبنده و رودابه رو صدا میکنه که چی پنهان کردی اون مردی که عاشقش شدی واسهش دستبند و اینا میفرستی یواشکی کیه؟! یالا راستشو بگو، رودابه هم خیلی گریه میکنه، چجوری؟! اینجوری: دو گل را به دو نرگسِ خوابدار، همی شست تا شد گلان آبدار. شما لطافت فردوسی رو ببینید قربونش برم! یعنی لپهاش مثل گلسرخ و چشمهاش مثل گل نرگس، گریهکرده آب ریخته روی لپهاش، درداش تو سرم! خلاصه میگه عاشق زال شده و بدون اون میخواد دنیاش نباشه، و میگه که سام اوکی داده این زن هم بیچاره نامهرسون بود، سیندخت هم موهاشو ول میکنه، پول و هدیه هم بهش میده و از کاخ بیرونش میکنه، به رودابه میگه که اگه زال باشه که عالیه ولی خدا آسون کنه!
مهراب میاد میبینه سیندخت پژمرده شده، میگه چی شده؟ سیندخت میگه، چیه این دنیا، هی، این همه زحمت بکش آخرش هیچی ازت نمونه. مهراب میگه دنیا اول و آخرش همینه دیگه فکر کردم اتفاق جدیدی افتاده! سیندخت میبینه دوزاریش کجه میگه بابا این رودابه رفته عاشق زال شده که یهو مهراب اتصالی میکنه دست میبره شمشیرشو میکشه سیندخت گا تو کونش خشک میشه، مهراب میگه برم خون این دختر رو بریزم که کاش همون روز اول ریخته بودم، شاه جماعت باید پسر دار بشه بره بجنگه اسمی در کنه دختر به چه کارش میاد این سام و منوچهر بفهمن کابل رو به آتش میکشن که سیندخت گوههای مذکور رو سر و سامون میده دست میندازه تو کمربند مهراب که نگهش داره مهرابم دستشو میکشه پرتش میکنه اونور که سیندخت میگه مهراب دو دقیقه به حرف من گوش بده مرد حسابی، الان سام فهمیده و اوکی داده، مهراب میگه امکان نداره، یعنی زال رفته اون دوتا رو راضی کرده؟! بزرگ و کوچیکی رفته تو کون سگ؟! بعد هم میگه اگه نیان حمله کنند کابل رو با خاک یکسان کنن که خوبه، کی بدش میاد دومادش زال باشه، از اهواز تا قندهار همه آرزوشونه، ولی اینا با ما ضحاکیا وصلت نمیکنن، سیندخت واقعاً توی اون بلبشو چطو فکرش کار میکنه؟! میگه بابا اینا قیمهها رو نمیریزن تو ماستا، فریدون که با ضحاک مشکل داشت رفت از سرو برای پسراش زن گرفت که عرب بودن، ازدواج با رودابه هم براشون مشکلی نیست. به نظرم این سیندخت رو باید بذارن سخنگوی وزارت امورخارجه، حلالش! مهراب که آرومتر شده میگه بگو رودابه بیاد پیش من، سیندخت ازش قول سفت و سخت میگیره که آزاری بهش نرسونه، بعد میره به رودابه میگه پاشو برو پیش بابات یه دستی هم به سر و روی خودت بکش که دلش به رحم بیاد اجازه بده که رودابه میگه، اینحرفا چیه؟! من باید با زال ازدواج کنم ولاغیر و میره باباش چندتا درشت بارش میکنه که بهرحال پدریگفتن! حالا بریم ببینیم منوچهر قراره چجوری واکنش نشون بده.
خبر میرسه به گوش منوچهرشاه میگه نه، اینجوری نمیشه، اگه بچهشون بکشه به سمت مادری ضحاکی میشه پادشاهیمون به گا میره، همه هم میگن احسنت احسنت! پسرش نوذر رو میفرسته پی سام، میگه بگو بیاد مثلاً دلمون براش تنگ شده. نوذر میره سام رو برمیداره میاره، منوچهر هم میره پیشواز، میرن توی کاخ، منوچهر به سام میگه خب، چه خبر؟! تعریف کن از مازندران و گرگساران... سام هم میگه آقا ما رفتیم اونجا دیدیم چه لشکری دارن، قاطی جنگجوها دیو دارن، یه سرداری هم بود میشد از طرف مادری نوهی ضحاک، اسمش کاکوی بود، هیبتی بود. لشکر ما که تخم چسبوندن، منم دیدم داره اوضاع خراب میشه اون گرز یک زخم خودم رو برداشتم رفتم به جنگ کاکوی. گرز یک زخم هم داستان داره، توی قسمتهای بعد میگه چیه داستانش. خلاصه یه نعره میزنه لشکرش جون میگیره میره بهسمت کاکوی، یه تیر میندازه بهش، انگار نه انگار، کاکوی هم کمند میندازه ولی زورش نمیرسه سام رو از جا تکون بده، سام میره نزدیکش و با زین اسب از جا برش میداره و نفلهش میکنه و خلاص. بقیه سپاه کاکوی هم میزنن به چاک. منوچهر هم میگه ای بنازمت، شام و شراب رو میارن و تا صبح حال میکنن و صبح میگه سام بیاد و بهش دستور میده که برو آتیش بکش به هندوستان، بزن کابل رو با خاک یکسان کن و تمام تیر و طایفهشون رو هم بکش که اینا ضحاکیان و هرچی ازشون بمونه دردسره و سام هم دم نمیزنه و میگه چشم و میره. پشمام! واقعاً چرا؟! تمام پیشبینیهای آدم رو میریزه بهم این فردوسی! حالا باید ببینیم زال با این دستور منوچهرشاه قراره چه خاکی تو سرش کنه خدازده! تا بعد.