Strava to Virgool
این اطلاعیه میگه من اگه بخوام طلوع تمرین کنم نمیشه و واسه خانما هم کلا نمیشه! اما من میخندم، چون بنیاد غم ویراناست، نقطع! بریم قسمت یازدهم شاهنامه که دستور اومده سام بره کابل، یعنی خونهی معشوقهی زال رو نابود کنه! بیخیال بابا! الان سام رسیده به زابلستان و زال هم که کلا کابل پلاس بوده میرسه پیش سام، اطرافیان سام میگن حواست باشه حرف بدی نزنی، زال هم میگه ولم کنین بابا، یارو میخواد خونه زنمو خراب کنه، اونوقت اینو نگی اونو نگی، سیکتیر بابا! میرسه به سام، خیلی مودب و از روی سیاست اول میگه درود و اینا، بعد میگه بهترین پهلوانان خودتی و بس، الانم که رفتی مازندران و حومه رو فتحکردی، این واسه همه پیروزیه، ماشالا، فقط این وسط واسه من که پسرت باشم بدبختی سوغات آوردی، اونم منی که از بچگی اونجور، پستان مادر ندیدم و... . این زال همش این داستانش رو همهجا میاره وسط، عقدهایه! ولی انصافاً باید بهش پستان میدادن طفلکی حق داره، چیز به این مهمی! ادامه میدیم، خلاصه میگه که اگه میخوای حمله کنی به کابل اول باید منو ببری آمل دار بزنی و اینا. سام هم جالبه که قاطی نمیکنه بگه ما جلو پدرمون پامونو دراز نمیکردیم، میگه حق داری، اتفاقاً هرچی گفتی کاملاً درست بود، حالا آرامش خودتو حفظ کن میخوام یه چارهای بیاندیشم. میگه نویسنده بیاد یه نامه بنویسه به منوچهر و نامه رو بده خود زال ببره واسهش. بعد از ستایش خدا و منوچهرشاه میگه من که بندهی شما هستم خیلی هم قوی هستم که رفتم مازندران و اینجا داستان ماجرای جنگیدنش با یه اژدها رو تعریف میکنه که ابعادش اندازهی یه شهره و از تو دهنش آتیش درمیاد، اکوسیستم اونجا رو به گا داده بوده رسماً و من اون گرز کلهگاویم رو که برداشتم همه برام فاتحه خوندن، رفتم با تیرکمون سه تا کوک زدم به دهنش که زبونش مثل یه درختسیاهی لاش بیرون موند، دیگه دهنش که بسته شد رفتم با همون گرز کلهگاوی یک ضربه زدم و نفله شد، واسه همین بهش میگن گرز یکزخم (اینجا، هم یاد انیمهی وانپانچمن رابیوس افتادم، هم انیمیشن رنگو که معروف بود با یه گلوله چیکارا که نکرده). حالا داستانش رو که گفت پشتبندش ادامه داد که من که اینطور و اونطور بودم الان دیگه شصتسالمه و موهام داره سفید میشه و بهخاطر ترشح تستوسترونِ کمتر عضلاتم هم دیگه رشد نمیکنه و بعد از من باید این پسر من سیستم پهلوانی پادشاهی رو هندل کنه و این طفلی هم پیش حیوونا بزرگشده خیلی آدم ندیده، واسه همین اولین دختری که دیده همهجاش جنبیده و منم که جلوی خودتون بهش قولدادم آرزوشو برآورده کنم، اینه که حمله به کابل رو بیخیال شو سر جدت، دردات تو سرم! نامه رو میده زال میبره پیش منوچهر.
بریم یه سر پیش مهراب که میخواد سیندخت و رودابه رو بکشه! یارو کلا رد داده! بهش خبر حمله به کابل رو دادن این میگه من که هیچجوری نمیتونم بجنگم، باید شما دوتا رو قربانی کنم بلکه منوچهر بیخیال بشه که سیندخت میگه کو آروم بگیر یه! بیا یه کاری کنیم، تو یهذره از مال و منالت دل بکن بده من ببرم برای سام اونجا قضیه رو حل و فصل کنم، یه قول سفت و سخت هم ازش میگیره که تا برمیگرده رودابه رو کاری نداشته باشه، اونم میگه چکار کنم دیگه باشه. سیندخت یه کاروان همراه خودش میبره پیش سام، اسم خودش رو هم معرفی نمیکنه، سام میگه اوهاوه اینهمه گنج و هدایای گرانبها، چجوری، از کجا، چرا ندادن یه پهلوانی بیاره دادن تو بیاری، حالا هرچی هم باشه من نمیپذیرم، ما جنگ داریم، اینا مال زالـه، ما تحویل زال میدیم، بعد هم میگه حالا تو که فرستادهی کابلی بگو این پسر ما چجوری اصلاً رودابه رو دیده؟ ما دودقیقه رفتیم مازندران اینجا چی شد؟ سیندخت هم میگه اول امان بده که با خودم همراهانم کاری نداشته باشی، سام هم میگه باشه، یخورده هم جمع رو خصوصیتر میکنه و سیندخت میگه که کلا دعوا سر خودشه که از نژاد ضحاکه، میگه که بیا منو بکش و دست از سر مردم کابل بردار. داستان رودابه هم اونطوری بوده، سام که قد و بالای سیندخت رو میبینه، رفتارش گفتارش، هوش و خردش، آروم میشه میگه نگران نباش من الان یه نامه فرستادم به منوچهر که قضیه رو فیصله بدم، شما بگو که حالا کی میخوای اون اژدها کوچولو رو به ما نشون بدی؟! به رودابه گفت اژدها کوچولو!! سیندخت هم میگه شما اگه تشریف بیارید قدم رو چشم ما بذاری با همه آشنا میشی و سام هم یه لبخندی میشینه رو لبش که یعنی باشه. بریم ببینیم زال چه میکنه با منوچهرشاه.
بریم یه سر پیش مهراب که میخواد سیندخت و رودابه رو بکشه! یارو کلا رد داده! بهش خبر حمله به کابل رو دادن این میگه من که هیچجوری نمیتونم بجنگم، باید شما دوتا رو قربانی کنم بلکه منوچهر بیخیال بشه که سیندخت میگه کو آروم بگیر یه! بیا یه کاری کنیم، تو یهذره از مال و منالت دل بکن بده من ببرم برای سام اونجا قضیه رو حل و فصل کنم، یه قول سفت و سخت هم ازش میگیره که تا برمیگرده رودابه رو کاری نداشته باشه، اونم میگه چکار کنم دیگه باشه. سیندخت یه کاروان همراه خودش میبره پیش سام، اسم خودش رو هم معرفی نمیکنه، سام میگه اوهاوه اینهمه گنج و هدایای گرانبها، چجوری، از کجا، چرا ندادن یه پهلوانی بیاره دادن تو بیاری، حالا هرچی هم باشه من نمیپذیرم، ما جنگ داریم، اینا مال زالـه، ما تحویل زال میدیم، بعد هم میگه حالا تو که فرستادهی کابلی بگو این پسر ما چجوری اصلاً رودابه رو دیده؟ ما دودقیقه رفتیم مازندران اینجا چی شد؟ سیندخت هم میگه اول امان بده که با خودم همراهانم کاری نداشته باشی، سام هم میگه باشه، یخورده هم جمع رو خصوصیتر میکنه و سیندخت میگه که کلا دعوا سر خودشه که از نژاد ضحاکه، میگه که بیا منو بکش و دست از سر مردم کابل بردار. داستان رودابه هم اونطوری بوده، سام که قد و بالای سیندخت رو میبینه، رفتارش گفتارش، هوش و خردش، آروم میشه میگه نگران نباش من الان یه نامه فرستادم به منوچهر که قضیه رو فیصله بدم، شما بگو که حالا کی میخوای اون اژدها کوچولو رو به ما نشون بدی؟! به رودابه گفت اژدها کوچولو!! سیندخت هم میگه شما اگه تشریف بیارید قدم رو چشم ما بذاری با همه آشنا میشی و سام هم یه لبخندی میشینه رو لبش که یعنی باشه. بریم ببینیم زال چه میکنه با منوچهرشاه.بریم یه سر پیش مهراب که میخواد سیندخت و رودابه رو بکشه! یارو کلا رد داده! بهش خبر حمله به کابل رو دادن این میگه من که هیچجوری نمیتونم بجنگم، باید شما دوتا رو قربانی کنم بلکه منوچهر بیخیال بشه که سیندخت میگه کو آروم بگیر یه! بیا یه کاری کنیم، تو یهذره از مال و منالت دل بکن بده من ببرم برای سام اونجا قضیه رو حل و فصل کنم، یه قول سفت و سخت هم ازش میگیره که تا برمیگرده رودابه رو کاری نداشته باشه، اونم میگه چکار کنم دیگه باشه. سیندخت یه کاروان همراه خودش میبره پیش سام، اسم خودش رو هم معرفی نمیکنه، سام میگه اوهاوه اینهمه گنج و هدایای گرانبها، چجوری، از کجا، چرا ندادن یه پهلوانی بیاره دادن تو بیاری، حالا هرچی هم باشه من نمیپذیرم، ما جنگ داریم، اینا مال زالـه، ما تحویل زال میدیم، بعد هم میگه حالا تو که فرستادهی کابلی بگو این پسر ما چجوری اصلاً رودابه رو دیده؟ ما دودقیقه رفتیم مازندران اینجا چی شد؟ سیندخت هم میگه اول امان بده که با خودم همراهانم کاری نداشته باشی، سام هم میگه باشه، یخورده هم جمع رو خصوصیتر میکنه و سیندخت میگه که کلا دعوا سر خودشه که از نژاد ضحاکه، میگه که بیا منو بکش و دست از سر مردم کابل بردار. داستان رودابه هم اونطوری بوده، سام که قد و بالای سیندخت رو میبینه، رفتارش گفتارش، هوش و خردش، آروم میشه میگه نگران نباش من الان یه نامه فرستادم به منوچهر که قضیه رو فیصله بدم، شما بگو که حالا کی میخوای اون اژدها کوچولو رو به ما نشون بدی؟! به رودابه گفت اژدها کوچولو!! سیندخت هم میگه شما اگه تشریف بیارید قدم رو چشم ما بذاری با همه آشنا میشی و سام هم یه لبخندی میشینه رو لبش که یعنی باشه. بریم ببینیم زال چه میکنه با منوچهرشاه.
منوچهر میره پیشواز زال، حالی و احوالی بهش میگه خسته نباشی، زال هم زبل، میگه من روی زیبای شما رو میبینم خستگی که به تنم نمیمونه! و نامه رو میده منوچهر میخونه و میگه با اینکه ناراحتم ولی خب، چه میشه کرد، میسازیم دیگه، اشکال نداره، جنگ با کابل منتفیه. بعد هم دستور میده چندروزی رو زال مهمونش باشه، میگه اخترشناسا یه طالع اساسی ازش ببینن، بعد از چهارروز میگن آقا اینا بچهشون یه پهلوان بیبدیلی میشه نگو نپرس، به بزم و به رزم یا همون به جشن و به جنگ تو تاریخ نمونهش نبوده، منوچهر هم میگه اوکی ولی به خودش نگین، بعد هم دستور میده چندتا معما ازش یپرسن ببینن عقل و هوشش چجوریه، اینا آزمونهای حرفهای پروفشنال پهلوانیه! سوال اول اینه که دوازده تا درخته از هر کدوم سی تا شاخه درمیاد، سوال دومی دوتا اسبن یکی سیاه یکی سفید، هرچی میدوعن نمیتونن همراه بشن، به ترتیب این میزنه جلو اون میزنه جلو، سوم سی تا سوارن که کم و زیاد میشن ولی باز سی تا میشن، چهارم یه مرغی از این درخت میپره روی اون درخت دوباره میپره رو این درخت ولی اتفاقی که میوفته اینه که روی هر درختی که میشینه بعد از مدتی برگهاش زرد میشن و اون یکی جوونه میزنه، پنجم یه دشتی پر از علف یه مرد داس به دستی میاد و تر و خشک رو با هم درو میکنه، شیشم یه شارستان (شهر) داریم پر از آدم، این آدما از این شارستان میرن برای ادامه زندگی به خارستان (بیابون) و کلا یادشون میره شارستانی بوده، بعد یهو زلزله میشه یه صدای مهیبی میاد اینا مجبور میشن برگردن به شهر. زال یهخورده ژست ایکیاوسان میگیره بعد هم جواب میده که اولی سال و ماهه، دومی شب و روزه، سومی روزهای قمری، چهارمی خورشید و فصلها، پنجمی داس دروگر زمان، شیشمی هم دنیا و آخرته، اِستُپ! فریدون هم میگه عای زنده باد. باز دوباره مهمونی شبانه و دیگه خورشید که میزنه زال میگه کاری ندارین من دارم میرم دلم واسه بابام تنگ شده که منوچهر میگه تو دلت واسه بابات تنگ نشده شیطون، تو میخوای بری پیش رودابه! حالا یه روز دیگه پیش ما باش کارت داریم. میرن میدون تیر! میخواد مبارزهش رو هم امتحان کنه. نشونه میذارن میگن بزن، اونم میزنه نه تنها به هدف میخوره که کلا پاره میکنه تنهی درخت رو، بعد سپرهای گیلانی رو میده به چند تا مبارز و زوپین رو هم میده به زال اونم میره میزنه همه رو مچاله میکنه (توجه دارید که سپر گیلان مثل چاقوی زنجان معروف بوده) بعدشم کشتی روی اسب امتحانش میکنن، میره همه رو عین ماست کمرشونو میگیره پرتشون میکنه پایین، اینجا سپاهیان هم حسودیشون میشه هم به شوخی به هم میگن اینجوری این مبارزه میکنه گا ته دنیا نمیذاره ماشالاش باشه! منوچهر هم که دیگه خیالش راحت شده نامهی تایید رو مینویسه میده زال ببره واسه سام. بریم ببینیم قسمت بعد زال و رودابه کاری میکنن بلآخره یا نه! تا بعد.