Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

616 days Streak Running + 5000km of 2023 record + 3500km with this Shoes Torkan Tabriz 3 + Shahnameh43 Faroud death news to KeyKhosrow + StepN

Strava to Virgool

امروز یه رکورد ثبت کردم، رکورد ۵۰۰۰ کیلومتر دوعیدن در سال. خیلی داشتم به خودم مغرور می‌شدم، آخه هیچ ایرانی‌ای رو ندیدم به این کیلومتر رسیده باشه ولی رفتم دیدم سالار پیری ۶۰۰۰ کیلومتر رو رد کرده به خودم گفتم بچه برو پی بازی‌ت! اینم بگم که الان ۶۱۶ روزه که هرروز دوعیدم. تورکان‌تبریز‌سه هم ۳۵۰۰ کیلومتری شد.


حالا قسمت چهل‌وسوم شاه‌نامه رو داریم. در قسمت قبل دیدیم که چطوری فَرود، پسر سیاوش، رو کشتن و مادرش، جریره، هم خودکشی کرد و حالا لشکر ایران در خاک توران ادامه میده. سه روز در همون شهر جَرَم هستن و روز چهارم راه میوفتن به کشتار تورانیان، همینجوری می‌کشن و میرن تا می‌رسن به کاسه‌رود.


حالا خبر پیچیده توی کاسه رود، کی خبردار میشه؟! بلاشان. اگه یادتون باشه، بلاشان همون پهلوانیه که سه قسمت قبل کی‌خسرو برای سرش جایزه تعیین کرده بود و بیژن ادعا کرده بود که ردیف‌ش می‌کنه. حالا بلاشان اومده نزدیک‌تر تا سپاه ایران رو یه وراندازی کنه که یهو بیژن و گیو درفش بلاشان رو از دور تشخیص میدن و گیو دست می‌بره به گرز و میگه الان میرم کارشو می‌سازم که بیژن میگه، عه کجا؟! قرار شد من برم. گیو میگه تو کم تجربه‌ای، می‌ترسم داغ‌ت به دل‌م بمونه، که بیژن میگه تو اون زره سیاوشی‌ت رو بده به من ببین چطو عین پلنگی بلاشان رو پاره می‌کنم. انگاری این بیژنو از دفعه قبلی که زرهو رو پوشید دیگه خوش‌ش اومده!


حالا بلاشان به خیال خودش آمار دشمن رو گرفته رفته یه آهویی کباب کرده داره می‌خوره کمان‌ش هم کنارشه که اسب‌ش صدای اسب بیژن رو تشخیص میده که داره میاد، بی‌قراری می‌کنه و بلاشان متوجه میشه و از دور داد می‌زنه که تو کی هستی؟ بیژن هم میگه که من بیژنم، نیا شیر جنگی، پدر گیو گـُرد. الآن راهی قبرستون‌ت می‌کنم و عین دوتا شیر می‌پرن به همدیگه، اول با نیزه حمله میکنن که نیزه‌هاشون می‌شکنه، بعد شمشیر، که شمشیراشون لخت‌لخت میشه، بعد عمود برمیدارن، بیژن عمود رو می‌زنه توی سینه‌ی بلاشان و مهره‌ی پشت‌ش رو می‌شکنه و از اسب میوفته و بیژن هم جلدی می‌پره سرش رو از تن‌ش جدا می‌کنه.


برمیداره سلیح و اسب رو با سر بلاشان می‌بره برای گیو. گیو حالا چشم به راهه که چه اتفاقی قراره بیوفته که از دور می‌بینه بیژن داره میاد با جوشن و اسب و سر. شاد میشه اونجاش عروسی میشه و بهش میگه پیروز باد ای پسر. برمیدارن می‌برن برای طوس که طوس خیلی استقبال می‌کنه و می‌گه همین بود بزرگ سپاه‌شون؟! خبر می‌رسه به افراسیاب. افراسیاب هم به پیران میگه زود باش لشکر جمع کن تا بیشتر از این خسارت ندادیم. پیران هم می‌ره لشکرجمع‌کنون.


یهو ابر میشه، باد سرد میاد، همه مات و مبهوت که چه خبره؟! همه‌جا یخ میزنه، برف سخت می‌شینه، تا یک هفته زمین پیدا نبوده، کسی خِنگ یا همون کفش جنگی پاش نمی‌کرده از سرما. اسب‌ها مریض میشن. روز هشتم آفتاب می‌زنه همه جا گل میشه. سپهبد طوس همه رو جمع می‌کنه که باهاشون حرف بزنه، بهرام میگه، تازه کجا شو دیدین؟! زرتی می‌زنین پسر بی‌گناه سیاوش رو می‌کشین فک کردین طبیعت نازتون می‌کنه؟! هنوز داره براتون! طوس هم ساکت نمی‌مونه، میگه از زراسپ سریع‌تر داشتیم، هم‌قد ریونیز چندتا داریم؟ بی‌گناه نبود، این دوتا رو کشت، جواب‌شو گرفت. صحبت گذشته رو بذار کنار. بعدشم به گیو می‌گه کو یه آتشی درست کن از این سرما خلاص شیم سر جد!


بیژن یهو به گیو می‌گه، شما این همه زحمت کشیدی منو بزرگ کردی، دیگه با این سن و سال خوبیت نداره، من درست می‌کنم. گیو هم میگه سن و سال کدومه؟! وسط جنگ، اینا چیه که میگی؟! هیزم میارن اندازه‌ی کوه، نوک تیر آتیش میذارن و پرت می‌کنن کوه هیزم آتش بگیره. آتیش سه هفته می‌سوزه، همه برفا آب میشه، دودش می‌خوابه، راه باز میشه، میرن به سمت گروگرد. خداوکیل فک‌تون هنوز سرجاشه؟! ابعاد آتش و دلیلِ درست‌کردن‌ش رو داشتین؟! هیچی نمی‌تونم بگم! ادامه بدیم!


این گروگرد یه شهر مرزیه، مرزبان کیه؟! آقای تُژاو. اگه دوباره از سه‌قسمت قبل یادتون باشه یه جایزه‌ی دیگه‌ای که کی‌خسرو تعیین کرد و بیژن پرید گفت من من، همین تاج آقای تُژاو بود. گویا این تاج رو افراسیاب بهش داده. یه کنیزی هم همراه‌شه گویا که اونم باز جایزه گذاشتن برای زنده آوردنش. حالا این آقای تُژاو فهمیده سپاه ایران حمله کرده، به خدمتکارش که یه چوپانه و اسم‌ش کبوده هست‌ش، میگه هوا که تاریک شد، یواشکی برو آمار سپاه‌شون رو بگیر تا شبیخون بزنیم.


کبوده هم می‌ره، طلایه سپاه ایران اون شب بهرام بوده. توی تاریکی صدای اسب کبوده رو می‌شنوه، تیر می‌ذاره تو کمان و میندازه به کمربند کبوده. کبوده می‌گه عاقا گوه خوردم که بهرام میگه زود بگو کی فرستاده‌تت؟ کبوده میگه منو نکش، منو تُژاو فرستاده، بیا تا ببرم‌ت بالای سرش. بهرام هم میگه همون گوه خوردی و سرش رو می‌بره. تژاو حالا دورتر با لشکر وایساده منتظر کبوده که می‌بینه نیومد، میگه برمی‌گردیم، احتمالاً کبوده به گا رفت!


صبح میشه تژاو با لشکر میاد به سمت سپاه ایران که گیو داد می‌زنه تو کی هستی؟ چه جراتی داری، زنده نمی‌مونی. تژاو هم می‌گه من تژاوم، نژادم ایرانیه، الان مرزبان توران هستم توی این شهر. راستی داماد شاه هم هستم! گیو هم می‌گه تو مایه‌ی ننگی که، چطو ایرانی هستی و توی سپاه توران مقابل ایران وایسادی؟! تو که لشکری نداری، شاه و مرزش رو بریز بیرون بیا خودتو به سپهبد معرفی کن و وایسا توی صف ایرانیا. تژاو هم می‌گه من واسه خودم کسی‌ام، اینطوری نگام نکن. الآن یه بلایی سرتون میارم که نفهمین از کجا خوردین که بیژن به پدرش گیو میگه چی الکی با این حرف میزنی، الان خودم با خنجر نشون‌ش میدم دنیا دست کیه و میپره به تژاو.

10

رسماً جنگ میشه، لشکر گیو می‌زنن به لشکر تژاو جلوی همه بیژن. تورانیان دوبرابر ایرانیا کشته میدن. تژاو می‌بینه اوضاع خیطه برمیگرده به فرار که بیژن می‌پرن با نوک نیزه تاج روی سر تژاو رو می‌قاپه. این همون تاج افراسیابه که براش جایزه تعیین شده بود. تژاو سریع می‌ره تا قلعه که می‌بینه کنیزش، اسپنوی، اشک‌آلود،‌ میگه منو تنها میذاری و میری؟ تژاو دلش می‌سوزه میگه بپر بالای اسب‌م دوتایی بریم. توجه دارید که این اسپنوی، همون کنیزیه که کی‌خسرو جایزه گذاشته بود زنده بیارن‌ش. از بس که خوشگل و خوش‌اندام و خوش‌آواز و همه‌چی خلاصه.


یه خورده که دوترکه میرن تژاو می‌بینه طفلی اسب‌ش الان موتورش میاد پایین، سرعت‌ش کم شده. به اسپنوی میگه ببین، اینا دنبال منن، اگه دست‌شون به من برسه کشته میشم، ولی با تو کاری ندارن. با ناراحتی پیاده‌ش می‌کنه. بیژن هم می‌رسه می‌گه به به بهههههه و اسپنوی رو سوار می‌کنه پشت‌ش و می‌ره پیش سپاه ایران، همه هورا می‌کشن که بیژن با شکار مرغوب‌ش اومد. خلاصه قلعه رو هم تسخیر می‌کنن و اسب و وسایل غنیمت بر‌میدارن. حالا تژاو می‌رسه به افراسیاب و میگه عاقا حمله کردن همه رو کشتن، بلاشان کشته شد، همه‌جا غارت شد. افراسیاب هم به پیران نهیب می‌زنه که بفرما! خوبت شد؟! هی میگم ارتش جمع کن هی کونتو می‌خارونی!


پیران هم می‌ره همه رو فرامی‌خونه، پول و سلاح میده، آرایش نظامی، راست سپاه بارمان و تژاو، چپ نستیهن افراسیاب هم میاد میگه هاااا، این درسته، زنده باشی زودتر خب. لشکر عظیمی راه میوفته که خشکی و رودخونه پیدا نیست. پیران میگه باید از بی‌راهه بریم غافل‌گیرشون کنیم. جاسوس می‌فرسته گروگرد و سپاه رو بین شهرهای سرخس و طوس و باورد نگه می‌داره. حالا این کارآگهان جاسوس‌ها برمی‌گردن و چی میگن؟! میگه عاقا اینا شب و روز مست‌ن. اصلاً انگار نه انگار که جنگه، راحت می‌تونی‌م شبیخون بزنیم.


پیران هم گلچین می‌کنه و شبیخون. گله‌داران و چوپانان ایرانی رو همینجوری توی راه می‌کشه می‌ره جلو تا گروگرد، تا توی قلعه. وسط اون همه مست فقط چند نفر مثل گودرز و گیو هشیارن. صدای تبر می‌شنون و گیو سریع میاد سوار اسب بشه که پاش سر می‌خوره و میخوره زمین و خودشو می‌کشه به فحش که چطورت شده؟! این چه وقت‌ش بود؟! میپره توی جمع مست‌ها تا هشیارها رو پیدا کنه که می‌بینه بیژن مست پاتیله، یه خاک توسرت هم به اون میگه. اما خیلی کاری از کسی برنمیاد، پیران و گردان‌ش ریختن تو و همه رو تیکه پاره کردن. صبح که میشه گیو می‌بینه چه خبره، افتضاح، چه بسیار پدران بی‌پسر، چه بسیار پسران بی‌پدر. همه‌جا غرق خون. ایرانیا جنازه‌ها رو ول می‌کنن و عقب‌نشینی می‌کنن تا کاسه‌رود، تورانیان هم دنبال‌شون تا کاسه‌رود. همه مردن، هرچی هم زنده مونده مجروح. نه تختی نه تاجی.


سپاهیان ایران می‌بینن تمام این مصیبتا به‌خاطر طوسه. میرن پیش گودرز که عاقا این واسه ما سپهبد نمیشه. یه فکری بردار. گودرز هم باید با کی‌خسرو هماهنگ کنه. فرستنده می‌فرسته تا شرایط رو به کی‌خسرو بگه. کی‌خسرو خبر مرگ برادر رو همراه با گندکاری‌های طوس و شکست تلخ سپاه رو می‌شنوه و درد روی درد. اینجا کی‌خسرو می‌خواد تصمیم بگیره که فرماندهی لشکر رو به یکی دیگه بده. این تصمیم و ادامه‌ی ماجرا رو در قسمت بعد می‌شنویم. پس تا قسمت بعدی.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول اینجاست

Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید