Strava to Virgool
عکس اول از ورکشاپ دیروزه، دو تا جواهر. حالا قسمت بیستونهم شاهنامه رو داریم که خودم چندان دوسش نداشتم ولی خب زندگی همینه دیگه، درهمه، دیدین که در قسمت قبل سیاوش و رستم باهم مشورت کردن و افراسیاب صدتا از اعضای خونوادهش رو گروگان فرستاد واسه سیاوش تا بین ایران و توران آتشبس اعلام بشه و همهچی بهخوبی و خوشی داشت پیش میرفت و میخوان پیام بدن به آقای کیکاووس جوندل که ماجرا رو به سمع و نظرش برسونن تا مجوز صلح کامل صادر بشه.
سیاوش میگرده دنبال یه آدم چربزبون تا بتونه کاووس رو متقاعد کنه که رستم میگه لازم نکرده، خودم میرم، هیشکی بهتر از من کاووسشاه رو نمیشناسه. نامه مینویسن و ماجرا رو تعریف میکنن و رستم و همراهانش میرن. همزمان کرسیوَز هم رفته پیش افراسیاب و تعریف میکنه که سیاوش چه آدم کاردرستیه. افراسیاب هم میخنده و میگه خوب شد من اون کابوسو رو دیدم تا جنگ نکنیم و همهچی به خیر و خوشی بگذره. حالا رستم رسیده به کاخ کاووس. کاووس میاد تحویلش میگیره و میگه چی شد پس چرا اومدی؟!
رستم نامه رو میخونه که یهو رخ شهریار جهان شد چو قیر (یعنی سیاه کرد!) ،، به رستم چنین گفت گیرم که اوی ، جوان است و بد نارسیده به روی ،، چو تو نیست اندر جهان سربهسر خیر سرت اونجا چه غلطی میکردی؟! میگه نامه بنویسن واسه سیاوش که افراسیاب که دغله، اون گنجها هم که تــُف نمیارزن، اون صدتا گروگان هم که اسم پدرشونم نمیدونن! الآن یه پهلوان دلیر میفرستم نه مثل شماها ترسو، گنجها و هدایا رو آتیش بزنید، حواستون باشه هیچیش سالم در نره، اون صدتا گروگان رو هم بفرستید پیش من تا خودم سر از تنشون جدا کنم و نقطهع! و رو میکنه به رستم که تو با گردانت برو جنگ رو شروع کن، تا اونا هم چارهای جز جنگ نداشته باشن!
رستم میگه دستبردار سر جدت! تو مگه دستور ندادی که تا اونا شروع نکردن ما نجنگیم؟! بعدشم، اصلاً اگه کلک بزنه، ما که پیروز بودیم، دوباره میجنگیم پیروز میشیم. میخوای اعتبارش رو سر پیمانبستن به گا بدی؟! که کاووس میگه توی ناکس پس بغل گوشش خوندی که صلح کنه! اصلاً لازم نکرده تو جایی بری، الان میگم طوس عین شیری بره دستورات رو اجرا کنه، رستمم قاطی میکنه که بهبه، حالا دیگه طوس جنگیتر از منه؟! دیگه سوراخ گوشتو دیدی منم دیدی! و میزاره میره.
کاووس هم طوس رو صدا میزنه و نامه جدید رو مینویسه به سیاوش که باباجون امیدوارم اوخ نشده باشی! تو از بس با زنها پریدی جنگیدن یادت رفته! الآن طوس میاد تو گروگانها رو سوار الاغ کن بفرست پیش من واسه قتل عام، اگر هم عاشق افراسیاب شدی سپاه رو بده به طوس و خودت پاشو بیا خونه! نامه میرسه به سیاوش و ماستهاش کوپ میشه، اول خیلی از دست رستم دلگیر میشه که چرا ولکرد رفت، بعد هم میبینه هر تصمیمی بگیره ضرره! اگه گروگانها رو نفرسته سرپیچی کرده، اگه بفرسته بیگناها کشتهمیشن، اگه بجنگه، پیمان شکسته، اگه نجنگه که باید بره پیش سودابه، یعنی گوه تو گوه به توان دو! پس پهلوانان بهرام و زنگهشاوران رو صدا میزنه.
شروع میکنه درد و دل، یا غر یا مشورت، هرچی اسمشو بذاریم. کیکاووس رو هم خوب نمیشناسه فکر میکنه این متلکها رو سودابه یادش داده. خوب تمام زندگیشو تعریف میکنه بعد میگه که من الان چارهای ندارم جز اینکه از دربار و ایران فرار کنم به جایی که کسی دستش بهم نرسه! به زنگهشاوران میگه تو این گروگانها رو ببر پیش افراسیاب و ماجرا رو براش تعریف کن. به بهرامگودرز هم میگه تو هم سپاه رو بده تحویل طوس. منم فرار میکنم میرم یه جای دور! بهرام اشکهاش سرازیر میشه مرد گنده، زنگه هم شروع میکنه به نفرین کردن سرزمین هاماوران! (بخاطر سودابه!)
بعد بهش میگن، تو اصلاً یهکاری کن، بیا گروگانها رو پس بده به افراسیاب، بعدشم نامه بزن رستم بیاد، بریم به جنگ افراسیاب. کاووس میبخشدت و همهچی درست میشه، تو ولیعهد ایران هستی، بری خدازده میشیم. ولی سیاوش راضی نمیشه، میگه اینجوری نه تنها فرمان شاه بلکه فرمان خدا رو هم زیر پا گذاشتم. پس زنگه رو میفرسته با گروگانها پیش افراسیاب و خودشم دنبال یه جاییه که بره بقیه زندگیش رو دور از این چیزا بگذرونه که افراسیاب خبر دار میشه که سیاوش و کاووس میونشون شکرآب شده. در قسمت بعد حرکت افراسیاب رو میبینیم که چجوری از این آب گلآلود ماهی میگیره. تا قسمت بعد به فکر مهاجرت باشید!