Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

Another banner of rules down + Shahnameh19 + StepN

Strava to Virgool

خب، اطلاعیه بوستان هم سرنگون شد! بیش‌باد. حالا قسمت نوزدهم شاهنامه می‌رسه‌به خوان‌هفتم رستم. رستم غار دیوسپید رو می‌بینه و دورش پر از دیو‌های نگهبان، به اولاد میگه، چه‌کنیم؟! اولاد میگه اینا خورشید که بالا بیاد می‌خوابن، رستم صبر می‌کنه و ظهر حمله می‌کنه همه‌شونو لش‌وپش می‌کنه و دست و صورت‌ش رو یه آب می‌زنه و می‌ره توی غار که خیلی تاریکه. نمی‌فهمه چی به چیه. یهو احساس می‌کنه یه شبح تیره روبروشه عین کوه سیاه، ولی اون بالاش سفیده. نگو همینه. این دیوسپیده. دیوسپید اصلاً سفید نیست و مثل همه دیوها سیاهه. حالا چرا بهش میگن دیوسپید؟ چون موهای سرش سفیده! خلاصه درگیر میشن و رستــــم با شمشـــــــیر یکی‌از پاهاش رو قطع می‌کنه. دوتایی حسابی همدیگه رو جرواجر می‌کنن که زمین گِل میشه از خون‌شون. دیوسپید توی دل‌ش می‌گه من اگه زنده بمونم هم دیگه ناقص شدم و به‌کار نمیام، روحیه‌شو می‌بازه. رستم هم توی دلش می‌گه اگه زنده بمونم اسم من دنیا رو پر می‌کنه، انرژی می‌گیره.

اینجاست‌که رستم توی یه فرصت خوب گردن‌ش رو می‌گیره می‌زندش زمین و با خنجر شکم‌ش رو سفره می‌کنه و جگرش رو از توی سینه‌ش می‌کشه بیرون. می‌بره پیش اولاد دستاشو بازمی‌کنه جگر رو میده بهش. اولاد میگه هردفعه منو می‌بندی آخرش هم منو نمی‌شونی روی تخت پادشاهی، رستم میگه نترس، هنوز که شاه‌مازندران رو نکشتم. صبور باش. میرن جگر دیوسپید رو می‌مالن به چشمای کاووس‌شاه و بقیه، بینا میشن، یه هفته استراحت می‌کنن و نقشه می‌کشن و یه نامه می‌نویسن که پادشاهی‌ت رو تحویل بده وگرنه به زور ازت می‌گیریم. میدن به فرهاد، پهلوان ابَرشهر (نیشابور) می‌بره. اونجا شهر گرگساران هست‌ش و معروفه که پاهاشون از جنس چرمه. دیوها میان استقبال، یکی‌شون دست میده با فرهاد و دست‌ش رو می‌چلونه ولی فرهاد خم به ابرو نمیاره که دست‌ش داره می‌شکنه (به‌قول سدکاظم و احسان‌تایم وازاری نمی‌کنه!). نامه رو میده شاه‌مازندران، و شاه می‌فهمه که یکی به‌اسم رستم زده همه دیوهای مهم مملکت‌ش رو کشته.

اینجاست‌که رستم توی یه فرصت خوب گردن‌ش رو می‌گیره می‌زندش زمین و با خنجر شکم‌ش رو سفره می‌کنه و جگرش رو از توی سینه‌ش می‌کشه بیرون. می‌بره پیش اولاد دستاشو بازمی‌کنه جگر رو میده بهش. اولاد میگه هردفعه منو می‌بندی آخرش هم منو نمی‌شونی روی تخت پادشاهی، رستم میگه نترس، هنوز که شاه‌مازندران رو نکشتم. صبور باش. میرن جگر دیوسپید رو می‌مالن به چشمای کاووس‌شاه و بقیه، بینا میشن، یه هفته استراحت می‌کنن و نقشه می‌کشن و یه نامه می‌نویسن که پادشاهی‌ت رو تحویل بده وگرنه به زور ازت می‌گیریم. میدن به فرهاد، پهلوان ابَرشهر (نیشابور) می‌بره. اونجا شهر گرگساران هست‌ش و معروفه که پاهاشون از جنس چرمه. دیوها میان استقبال، یکی‌شون دست میده با فرهاد و دست‌ش رو می‌چلونه ولی فرهاد خم به ابرو نمیاره که دست‌ش داره می‌شکنه (به‌قول سدکاظم و احسان‌تایم وازاری نمی‌کنه!). نامه رو میده شاه‌مازندران، و شاه می‌فهمه که یکی به‌اسم رستم زده همه دیوهای مهم مملکت‌ش رو کشته.اینجاست‌که رستم توی یه فرصت خوب گردن‌ش رو می‌گیره می‌زندش زمین و با خنجر شکم‌ش رو سفره می‌کنه و جگرش رو از توی سینه‌ش می‌کشه بیرون. می‌بره پیش اولاد دستاشو بازمی‌کنه جگر رو میده بهش. اولاد میگه هردفعه منو می‌بندی آخرش هم منو نمی‌شونی روی تخت پادشاهی، رستم میگه نترس، هنوز که شاه‌مازندران رو نکشتم. صبور باش. میرن جگر دیوسپید رو می‌مالن به چشمای کاووس‌شاه و بقیه، بینا میشن، یه هفته استراحت می‌کنن و نقشه می‌کشن و یه نامه می‌نویسن که پادشاهی‌ت رو تحویل بده وگرنه به زور ازت می‌گیریم. میدن به فرهاد، پهلوان ابَرشهر (نیشابور) می‌بره. اونجا شهر گرگساران هست‌ش و معروفه که پاهاشون از جنس چرمه. دیوها میان استقبال، یکی‌شون دست میده با فرهاد و دست‌ش رو می‌چلونه ولی فرهاد خم به ابرو نمیاره که دست‌ش داره می‌شکنه (به‌قول سدکاظم و احسان‌تایم وازاری نمی‌کنه!). نامه رو میده شاه‌مازندران، و شاه می‌فهمه که یکی به‌اسم رستم زده همه دیوهای مهم مملکت‌ش رو کشته.


جوا‌ب‌نامه رو میده که عزیزم ما فقط هزارودویست‌تا فیل داریم و شما یه دونه هم ندارید و دیگه نگم برات. برگرد خونه‌ت. فرهاد هم برمی‌گرده ماجرا رو میگه، رستم قاطی می‌کنه می‌گه بذار این دفعه من برم. کی‌کاووس هم استقبال می‌کنه و این‌دفعه با لحن جدی‌تری می‌نویسه و رستم می‌بره. رستم که از دور می‌بیندشون یهو دست میندازه یه درخت رو از جا می‌کنه و عین زوپین (نیزه) پرت‌ش می‌کنه یه ور، اونا هم از دور می‌بینن، تخم‌می‌چسبونن. می‌رسه و یکی باز میاد دست میده با رستم، رستم می‌بینه دیوو انگاری می‌خواد امتحان‌ش کنه و داره دست‌ش رو می‌چلونه، رستم یه خنده می‌زنه و یه فشار ریزی میاره اون‌ خدا‌زده رنگ به رنگ میشه و از روی اسب میوفته! شاه، کلاهور دیو رو می‌فرسته یه زورآزمایی با رستم بکنه تا حساب کار بیاد دست رستم. میرن پنجه تو پنجه میشن، باز رستم یه فشار ریزی میاره ناخن‌های کلاهور می‌ریزه، دست‌ش مچاله میشه و از آرنج آویزون!


کلاهور همون‌جوری آویزون می‌ره پیش شاه، میگه آقا بیا باج بده بیخیال جنگ شو. شاه دستور میده رستم می‌ره پیش‌ش و شاه میگه پس رستم تویی. رستم میگه من؟! نه آقا من چاکرم، رستم اینقدر مقام‌ش بالاست که اینجور جاها نمیاد. می‌خواسته توی دل‌شون رو خالی کنه. ولی باز شاه‌مازندران کوتاه‌نمیاد، دم رفتن هم چندتا هدیه طبق رسم میده به رستم که رستم اصلاً قبول‌شون نمی‌کنه و می‌ره پیش کاووس که آقا من تنهایی اینا رو پاره می‌کنم. خلاصه آرایش نظامی، چپ و راست و وسط و جلوی همه هم رستم. دوطرف می‌رسن به هم‌. یه پهلوانی از مازندران، به نام جویان، میاد حریف می‌طلبه، ایرانیه همه خایه‌کردن، رستم اجازه می‌گیره از کاووس‌شاه و می‌ره نبرد تن به تن. از اینجای شاهنامه ذره‌ذره رجزخوانی‌ها مفصل‌تر میشه.


رجزو می‌خونن و رستم نیزه رو ورمیداره می‌کنه تو جویان میاردش بالا، انگار داری جوج سیخ‌می‌کنی! دیوا می‌شاشن تو خودشون. ولی جنگ شروع میشه و یک هفته با هم می‌جنگن، پهلوانان همه هستن، گودرز، گیو، بهرام‌گرگین، طوس، فرهاد، زنگه‌شاوران، رهام، گرازه و... . بعد از یک‌هفته کاووس کلاه پادشاهی رو می‌ذاره سرش و به درگاه خدا دعا می‌کنه که خدایا، لت‌و‌پار شدیم، کمک، اسباب‌زحمت! روز هشتم رستم می‌ره و تمام دشت رو پر از مغز سر دیو و خرطوم فیل می‌کنه و یه نیزه برمیداره به‌سمت شاه‌مازندران پرتاب می‌کنه و نیزه می‌خوره تو کمر شاه و یهو شاهو سخره میشه میوفته رو زمین! یعنی رسماً میشه یه‌تیکه سنگ.


کاووس میرسه می‌بینه رستم بهت زده داره به یه تیکه سنگ نگاه می‌کنه، میگه چته؟! میگه آقا ما اومدیم شاه رو بکشیم نیزه پرت کردیم گفتیم الان خون سرازیر میشه یهو شد این! کاووس میگه این الان شاه‌مازندرانه؟! رستم میگه هاخداشاهده! میگن چه کنیم چه نکنیم، دستور میده افراد لشگر زیرش رو بگیرن ببرنش کنار خیمه‌گاه خودشون اونجا یه فکری بردارن. ولی لشگر زورش نمی‌رسه برش داره که رستم میاد یک‌دستی میندازدش رو دوش‌ش و میبردش و سپاهیا کف می‌کنن. عجیبه که این سپاهیا عادت نمی‌کنن!


رستم می‌بره میندازدش و می‌گه اگه به شکل قبل‌ت برنگردی تیشه و تبر میارم می‌تراشم‌ت که یهو تیکه‌سنگ تبدیل میشه به شاه‌مازندران و رستم می‌گیردش و به شاه میگه چه کنیم؟ شاه میگه ریزریزش کنید، میکنن. بعدشم میرن یه پاکسازی می‌کنن مازندران رو. دیوهای سرکش رو می‌کشن، غنیمت‌ها رو جمع می‌کنن. تا یک هفته شکر خدا می‌کنن. هفته دوم گنج ها رو تقسیم می‌کنن، هفته سوم جشن و می و شادی. هفته چهارم شاه انتخاب کنن برای مازندران که رستم می‌گه با اجازه‌تون من قول‌ش رو دادم به اولاد. می‌شونن‌ش روی تخت و برمی‌گردن ایران.


ایران هم جشن میشه. شاه غنیمت ها رو بین مردم هم تقسیم می‌کنه. به پهلوانان هم میده. از همه بیشتر به رستم. رستم هم برمیداره یه مقداری بین مردم دیار خودش پخش می‌کنه. اونا بهش افتخار میکنن. مردم ایران هم به کاووس افتخار میکنن، اسم کاووس معروف میشه به شاهی که مازندران رو فتح کرد. اینجا یه توضیح جانبی میده امیر خادم عزیز. راجع‌به هفت‌خوان، البته یه تحلیله از دکتر امیدسالار در کتاب بوطیقا و سیاست در شاهنامه. (من فکر می‌کردم بوطیقا اسم یه پرنده‌ست!) میگه انگار به شکل نمادین رستم از نوجوانی به جوانی رسیده و از زال هم مستقل شده و شده بزرگ‌ترین پهلوان شاهنامه. دیوسپید هم یجورایی نماد زال هست‌ش. دیدین که اونم مثل زال موهاش سپید بود. آره خلاصه. بریم تا در قسمت بعد ببینیم رستم دیگه قراره چیکار کنه.



قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

رستم رستمشاهدست‌ش می‌چلونه
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید