Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

Pomp Poudre testing + Shahnameh17,18 + StepN

Strava to Virgool

مخمل گفت این پمپ کرکسیه، منم از مربی‌هاع پرسیدم و فهمیدم به‌درد دوهای یواش استقامتی نمی‌خوره اما چندروز تست‌می‌کنم. نتایج اولیه‌ش اینه‌که چندان با دل و روده‌م سازگار نیست و نیم‌ساعت اول هم خارش دارم، صورت و بدن! ولی ادامه میدم. حالا بریم قسمت هفدهم و هجدهم شاهنامه، که کلی اتفاق میوفته. کی‌قباد مرد و تاج پادشاهی رسید به کی‌کاووس. کی یعنی شاه، می‌دونید دیگه. فردوسی یه رسمی که داره هراتفاقی که می‌خواد بیوفته قبل‌ش یه اشاره ریز می‌کنه، مثلاً اینجا اشاره می‌کنه که حالا کی‌قباد که خردمند بود اگه پسرش نباشه شما تقصیر رو به‌گردن کی‌قباد نندازید! بعله. کی‌کاووس مااااااااااااااا هم خیلی پهلوان دور و برش داره هم گنج فراوون بهش رسیده. کم‌کم فکر می‌کنه از همه شاهان قبلی بالاتره. تق‌تق‌تق درب کاخ رو می‌زنن. کیه؟! یه دیو رامشگری از سرزمین مازندران اومده واسه شاه آواز بخونه. میاد و اول تعریف از شاه بعدش شروع‌می‌کنه از مازندران می‌خونه که چه‌جای خوش آب‌وهوا و پرارزشیه که کی‌کاووس میگه، من که اینقدر بزرگم باید جهان‌جوی هم باشم. لشگر بکشیم بریم مازندران رو فتح‌کنیم. بزرگان مملکت هم اون‌لحظه مخالفت نمی‌کنن، ولی پنهانی میگن عامو گاومون زایید که! جمشید و فریدون اسم هرجایی رو می‌آوردن از اسم مازندران ترس داشتن این چی میگه؟! فقط خدا کنه الآن از روی مستی اینو گفته باشه وگرنه همه‌مون بدبختیم، که طوس میگه یه نامه بنویسیم به زال که اگه گل (شامپو) رو سرته نشور، پاشو یه پندی بده تا به خاک‌سیاه ننشستیم.


زال شرایط رو یه بررسی می‌کنه می‌گه به‌نظر می‌رسه بعیده به حرف من هم گوش بده ولی بهرحال پامیشه می‌ره، اون بزرگان هم کلی ازش استقبال می‌کنن. زال می‌ره پیش کی‌کاووس. هرچی می‌گه و می‌ترسوندش شاه باز حرف خودشو می‌زنه، دیگه زال می‌گه حرف‌آخر حرف شماست که شاهی و ما بنده‌ایم، امیدوارم به روز بد نیوفتی و میاد بیرون، بزرگان هم باز ازش قدردانی می‌کنن که با این موی‌سپیدت رنج سفر دادی به خودت. صبح‌میشه، کی‌کاووس راه میوفته به‌سمت مازندران (که تقریباً میشه بالای هند) پایتخت کشور رو هم می‌سپره به پهلوان میلاد، بهش میگه هراتفاقی افتاد به زال و رستم بگو. میرن تا میرسن به مازندران، کی‌کاووس دستور میده پهلوان گیو با یه سپاهی برن قتل‌وغارت تا دیوان خبردار بشن و بیان به جنگ تا اینا بتونن توی جنگ ببرن و مازندران رو فتح‌کنن.


یک‌هفته خون به دل همه می‌کنن تا شاه مازندران خبردار میشه و سنجه رو می‌فرسته دنبال دیوسپید. دیوسپید هم میگه، عه؟! دارم براشون. کی‌کاووس اینا که از خواب بیدارمیشن می‌بینن که یه دود سیاهی روی سرشونه و کم‌کم چشماشون کور میشه. یه‌هفته اینجوری حیرونن تا روز هشتم دیوسپید می‌رسه به کی‌کاووس میگه نتونستی کون‌تو بذاری زمین زرتی پاشدی اومدی جنگ درست‌کردی. دستور میده یه جوری ازشون مراقبت‌کنن که بهشون سخت بگذره، وسایل‌شون رو هم میگه ارزنگ‌دیو غنیمت برداره، نامه هم می‌نویسه واسه شاه‌مازندران که من اینا رو نمی‌کشم، شکنجه‌میدم تا عبرت بگیرن و راهی‌شون می‌کنه به‌سمت شاه‌مازندران. حالا خبر می‌رسه به زال.


انگار یه فرستاده‌ای رو کی‌کاووس می‌فرسته به زال، چجوری‌شو نمی‌دونم بخدا! می‌گه گوه خوردم بیا کمک! زال هم به رستم میگه پاشو، همون که می‌خواستی شد! رستم میگه حالا از کدوم مسیر برم؟ زال می‌گه اون راهی که کی‌کاووس رفت خیلی طولانیه ولی یه راه دیگه هست که دوهفته بیشتر طول نمی‌کشه ولی خیلی سخته، کوه و دره زیاد داره، شیر و دیو و شگفتی خلاصه خیلی می‌بینی. رستم میگه باشه. رودابه و زال میان خدافظی، میگن شاید بره دیگه برنگرده و رستم می‌ره و این راه همون " هفت‌خوان " معروف رستمه.


رستم و رخش جوری می‌تازن که دوروز رو توی یه روز طی می‌کنن. یعنی شب و روز میرن. اولین جایی که رستم گرسنه میشه یه گور شکار می‌کنه پوست‌شو می‌کنه، بریون‌ش می‌کنه و بعدشم می‌خوابه. اونجا یه نی‌زاری بوده کنام شیر. شیر میاد اینا رو می‌بینه یهو صدای افکار شیرو پلی میشه که چه غلطا! اول اسبو رو بکشم بعدشم سوارش... که رخش جفت‌پا می‌ره توی صورت‌ش و با دندوناش شیت‌ش میده. رستم پا میشه می‌بینه به رخش میگه، خونه‌ت‌آبادون، لامصب تنهایی نجنگ که اگه بمیری من این‌همه وسایل رو چجوری ببرم؟! این از خوان‌اول. یه نکته، توی کل شاهنامه تنها جایی که ما حرف‌زدن و فکرکردن این موجودات رو می‌شنویم همین هفت‌خوانه. دیگه درادامه از این فانتزی‌بازیا نداره. ادامه‌بدیم.


رستم و رخش می‌تازن و میرسن یه جایی که هوا خیلی گرمه و زمین هم خشک، تا حدی که دیگه میرن تا مرز هلاک‌شدن. رستم به درگاه خدا دعامی‌کنه که یهو یه غُرم فربی سُرین (یعنی بز کون گنده!) پیدا میشه و رستم میگه ای دردابلات و دنبالش‌می‌کنه و میرسه به یه چشمه که اتفاقاً ردپای هیچ گله‌ای اونجا نیست و به نظرمی‌رسه این بز معجزه بوده. رستم دعا می‌کنه که الهی دست شکارچی ازت دور باشه. رستم گرچه خودش هیبتیه ولی دل‌ش قد گونجیشکه! و اینطوری خوان‌دوم یعنی گرما رو پشت‌سر می‌ذاره. دیگه اونجا رخش رو لخت‌می‌کنه می‌شوردش و می‌فرسته برای خودش بچره. خودشم باز یه گور شکار می‌کنه و می‌خوره و شب میشه به رخش میگه اگه باز طوری شد تنهایی اقدام‌نکن دیگه دردات‌توسرم، منو بیدارکن، عافرین!


اژدها داره همونورا می‌پلکه که رخش و رستم رو می‌بینه و دوباره صدای افکارش پلی میشه و تصمیم می‌گیره حمله‌کنه، رخش هم می‌تازه به‌طرف رستم و بیدارش می‌کنه، رستم پا میشه می‌بینه خبری نیست، به رخش می‌گه، عزیزم مرض داری؟! و دوباره می‌خوابه. اژدها باز نمایان میشه باز رخش می‌پره رستم رو بیدار می‌کنه ولی اژدها باز پنهان میشه. یه نکته، رستم بشدت بدش میاد از خواب بیدارش کنن، خیلی خیلی. خلاصه بیدارمیشه به رخش میگه دفعه دیگه الکی بیدارم کنی پاهاتو می‌شکنم و خودم وسایل رو تا مازندران می‌کشم و می‌خوابه، باز اژدها پیدا میشه، رخش می‌ترسه میگه چه‌کنم چه‌نکنم ولی باز رستم رو بیدار می‌کنه و رستم اژدها رو می‌بینه و چند کلمه باهم حرف میزنن اسم‌ همدیگه رو می‌پرسن و اینا، بعد هم باهم سرشاخ میشن. رخش اوضاع رو می‌بینه می‌پره کتف اژدها رو با دندون می‌گیره می‌کشه پوست‌شو جر میده رستم هم این حرکت رخش رو می‌بینه خیلی شگفت‌زده میشه، گمونم اولین‌باریه که می‌بینه. درجا سر اژدها رو از تن‌ش جدا می‌کنه و تامام. اینم خوان‌سوم.


ادامه‌میدن تا می‌رسن به یه جای باصفای سرسبزی، می‌بینن کنار جوی آب یه سفره پهنه، مفصل، گوشت و جام‌شراب و ترشی و یه ساز تنبور هم هست. رستم ساز رو برمی‌داره و می‌زنه و می‌خونه که من چقدر بی‌چاره‌ام، خیلی‌تنها موندم، چند روزه دارم با پلنگ و شیر و اینا حرف‌می‌زنم که یه دختر زیبا از لای درختا میاد به سمت‌ش و رستم هم می‌گه به‌به‌به‌به و بزاق‌ش رو مدیریت‌می‌کنه و اسم خدا رو به سپاس از این لطف‌ش به زبون میاره که یهو رنگ دختر سیاه میشه. این دختره یه جادوگره که اسم خدا رو نمی‌تونه تحمل‌کنه، رستم که می‌بینه با پیس سه می‌پره کمند رو برمی‌داره میندازه دور گردن جادوگر که تو کی هستی که اسم خدا رو تحمل نمی‌کنی که جادوگر تبدیل می‌شه به یه پیرچروک‌چندش و رستم هم با خنجر نصف‌ش می‌کنه و اینم خوان‌چهارم.


باز راه‌میوفتن و میرسن یه‌جای تاریک که هیچ اتفاقی نمی‌افته! بعد میرسن یه‌جای سرسبزی و می‌ایستن به استراحت. رستم لباس‌های خودشو و رخش رو درمیاره تا خیسی عرق‌شون خشک بشه و می‌گیره می‌خوابه و رخش هم می‌ره چراکنه. یهو یه دشت‌بانی عصا‌ش رو می‌زنه به پای رستم که پاشو این اسب‌ت رو جمع‌کن مزارع مردم رو خورد که یهو رستم می‌پره گوش‌های یارو رو با دست می‌گیره می‌کنه خون سرازیر میشه. گفتم بدش میاد بیدارش کنن! دشت‌بان هم نمی‌فهمه چطو شد، گوشارو ورمی‌داره، فرار می‌کنه می‌ره پیش اولاد که از بزرگان اون منطقه‌ست و ماجرا رو تعریف‌می‌کنه. اولاد هم با همراهیان‌ش میرن رستم رو پیدا می‌کنن، از رستم می‌پرسه تو کی هستی که دنبال شر می‌گردی؟ رستم میگه من ابرم، تیغ می‌بارم، تو که با این سپه اومدین اینجا انگار که "گوز بر گنبد افشانده‌ای"...! اینجوری نگاه‌نکنید، گوز یعنی گردو! این یه اصطلاحیه کنایه از کاربیهوده کردن. حالا یه نکته رو هم بگم، درکل وقتی دوتا پهلوان می‌خوان باهم نبرد کنن، اینکه اسم‌خودشون رو بگن خیلی مهمه، اینطوری اسم و رسم درمی‌کنن و معروف میشن و خلاصه کلاس کاری‌شونه، ولی رستم خیلی جاها اسم‌ش رو نمیگه، یا دروغ‌میگه، یا مسخره می‌کنه، این ویژگی رستمه. ادامه بدیم، رستم که این حرف رو می‌زنه سریع حمله می‌کنه به سپاه اولاد و همه رو تار و مار می‌کنه و آخرش هم کمندش رو میندازه و اولاد رو می‌بنده می‌شوندش روبروش و میگه خوب گوش‌کن، اگه جای دیوسپید و پولادغندی و بید و کی‌کاووس رو به من نشون بدی، قول میدم وقتی شاه‌مازندران رو گشتم اگه پسر خوبی باشی تورو بذارم جاش پادشاه. اولاد میگه باشه، تو منو نکش من بهت میگم، اگرچه می‌میری و زورت نمی‌رسه با همه‌شون بجنگی. از اینجا تا کی‌کاووس صدفرسنگه، از اونجا هم تا دیوسپید باز صدفرسنگه، وسط‌شونم یه دره پر از دیو، رعیس‌شون هم پولادغندی، از دیوسپید تا شاه‌مازندران هم دشت‌سنگلاخی و رودخونه عظیم و سپاه چندصدهزار نفره شاه که سردارانش سنجه و بید و خلاصه می‌میری و رستم هم میگه حالا با من که میای خودت می‌بینی چطور مادرشون رو بعله! خوان‌پنجم اینجا تموم میشه، بریم به سرزمین دیوها.


رستم و اولاد از کوه اسپروز رد میشن، همونجایی که سپاه ایران جنگ‌شون رو شروع کرده بودن، نیمه شب می‌رسن به یه جایی که می‌بینن با شمع همه‌جا روشنه، و می‌بینن یه خیمه‌ای هست‌ش که ستون وسط‌ش یه درخت بزرگیه. رستم از اولاد می‌پرسه اینجا کجاست؟ اولاد میگه اینجا دروازه مازندرانه دیگه، دیوها دارن زندگی می‌کنن، رستم میگه دیوها خواب ندارن؟! اولاد میگه، کلا دیوجماعت کارش برعکسه، اینا شبا بیدارن روزا می‌خوابن. اونم خیمه‌ی ارزنگ‌دیوه. دوتایی برمی‌گردن کنار کوه اسپروز، رستم تا صبح صبر می‌کنه و اولاد رو محکم می‌بنده به یه درختی و می‌تازه تا کنار خیمه‌ی ارزنگ‌دیو یهو یه نعره می‌کشه و ارزنگ‌دیو میاد بیرون ببینه چه‌خبره که رستم با دست‌هاش گوش و یال ارزنگ‌دیو رو می‌گیره و کله‌ش رو می‌کنه پرت‌می‌کنه کنار بقیه دیوها اونا هم خایه می‌کنن (البته اگه داشته باشن!) و پا می‌ذارن به فرار. رستم هم برمی‌گرده پیش اولاد و آدرس کی‌کاووس رو می‌پرسه و می‌تازه. اونا که همینجوری کور موندن، صدای رخش رو می‌شنون و می‌شناسن و رستم می‌رسه احوال‌پرسی و کی‌کاووس میگه ما کور شدیم، ولی دکترا گفتن اگه سه‌قطره از خون قلب و مغز دیوسپید رو بچکونیم توی چشمامون خوب میشیم. رستم هم میگه باشه من میرم، اگه بدشانس باشین که من می‌میرم شماهم تو همین وضعیت بدبختی‌تون می‌مونین اگرم پیشونی‌ خوبی داشته‌باشین زنده‌ برمی‌گردم و نجات‌پیدا‌می‌کنین. اینم از خوان‌ششم، توی قسمت‌بعد خوان‌هفتم رو داریم، نبرد رستم با دیوسفیده. ببینیم چی‌میشه. تا بعد.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

رستممازندران
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید