Strava to Virgool
بعد از سرنگونی اطلاعیه، حالا پارهشدن حصار زمین رو داریم. بیشباد. بریم قسمت بیستم شاهنامه وقتی که همه از جنگ و اینا خلاصشدن که دوباره کاووسشاه هوسمیکنه باز کشورگشایی کنه پس لشکر میکشه بههههه مُکران، حالا مکران کجاست. میدونیم که به بلوچستان قبلاً میگفتن مُکران، بلوچستان کنونی بعلاوه پاکستان و دور و برش، ولی طوری که توی شاهنامه آدرس میده انگار یه جای دیگهست، آخه میگه اینا توران و چین رو رد میکنن و به مکران میرسن، یعنی خیلی شرقتر از این حرفاست. حالا هرچی! به من چه اصلاً! رفته کشورگشایی مکران دیگه! حالا خوشـــــــبختانه مکران کوتاه میاد و میگه جنگ نکنیم ما باج میدیم. باز کاووسشاه ادامهمیدن به سمت بربرستان که اونجا دیگه جنگ میشه، جنگاور ایرانیان هم گودرزه که همه رو پارهپوره میکنه و تسلیم و باج و ادامهمیدن به کوهقاف، منطقهباختر، اونا دیگه خودشون واسه باجدادن میان پیشواز ایرانیان. دیگه از اونجا کیکاووس و سپاه برمیگردن به نیمروز، جشن و خوشگذرونی که خبر میرسه مصر و شام شورشکردن میخوان از زیر سلطه کیکاووس بیان بیرون.
کیکاووس هم از نیمروز لشگر میکشه و سپاه رو از راه دریا با کشتی میبره آخه پایپیاده دهنشون آسفالت میشده. به سمت هاماوران که اسم قدیمی یمن هستش. میرن و میجنگن و پهلوانان غوغا میکنن و شاه هاماوران میگه گوه خوردم. باجمیده، مالیات وضعمیکنن، صلحمیشه. که یهو یکی به کیکاووس میگه آقا این شاههاماوران یه دختر داره به بلندای سرو، زلف مُشکین کمند عین تاج روی سرش، زبونش عین خنجر (این تعریف بهحساب میاد؟!) لبهاش قند (اینو کی چشیدهبوده؟!) ، کیکاووس هم وا میده و یه نفر میفرسته پیش شاههاماوران که از کیکاووس و روابط دیپلماسیش تعریف کنه و میره و میگه و شاههاماوران ناراحتمیشه که من کلا سهتا چیز دارم که میراث و گنج، دخترم، جونم. اولی رو گرفته، دومی رو هم که داره میگیره، اگه ندم سومی رو میگیره!
رو میکنه به دخترش میگه سودابهجان، بابا، تو چی میگی؟ که میگه حالا که چارهای نداریم انگاری همچین بدی هم نیست! اوکی رو میده و کیکاووس هم یه کاروان هدیه میفرسته. از اونور هم بار میکنن دیبا و دینار به سمت کیکاووس و سودابه هم که گلسرسبد کاروانه میرسه پیاده میشه جلوی کاووسشاه که کاووس اسم خدا رو میاره و از دست میره! دیگه بعد از مشورت با موبدان میگه خوبه و همینو میخوام و هفت روز میگذره که نمیدونم درچهحالی بودن که فرستاده میاد پیش کیکاووس ازسمت شاههاماوران که تشریف بیارید اینجا مهمونی. سودابه نقشهی باباشو میخونه و به کاووس میگه نرو اینا میخوان یه نقشهی شومی توی سرشونه. اونم گوش نمیده طبق معمول و با بزرگان پامیشن میرن.
مهمونی توی شهر شامه بوده، استقبال و جشن و همهچی، یک هفته هستن و کامل شل میکنن که شاههاماوران با سپاه بربرها هماهنگ میکنه و میریزن ایرانیا رو اسیر میکنن. فردوسی هم میگه ببینید تورو خدا، این دخترشو گرفته، جای پسرشه، ای تف تو این دنیا! دیگه میفرستن دنبال سودابه که سودابه صورتشو خنج میزنه که من میخوام برم پیش شوهرم و چهارتا هم فحش میده که ترسوها شما اگه میتونستین تو جنگ میگرفتینشون، نه اینجوری تو مستی و جشن. شاههاماوران هم میگه، پس برو پیش شوهرت توی یه زندانی، بالای یه کوهی. حالا خبر پیچیده، از چپ و راست اومدن ایران رو تسخیر کنن.
از چپ تازیان اهل دشتنیزهوران و از راست هم افراسیاب که معرف حضور هست! سه ماه میجنگه تا مسلط میشه. مردم بیچاره هم میرن پیش رستم که دریغ است ایران که ویران شود، کنام پلنگان و شیران شود. رستم هم دوقطره اشک میریزه و استراتژی رو میچینه اول بره نجات کیکاووس و دوستان. پس نامه میده به شاههاماوران که یا ولشون میکنی یا حضوری خدمت میرسم که اونم میگه بیا زندانت آمادهست و رستم هم با کشتی سپاه رو میبره و جنگ رو شروع میکنه. شاههاماوران نامه میده به دوتا کشور کناریش که بیایین کمک وگرنه این ما رو میگیره بعدشم شما رو میگیره. اونا هم پا میشن میان. رستم هم یواشکی یه نامه میفرسته واسه کاووسکی و میگه بخدا من بیتقصیرم ولی الان اوضاع خیلی قاراشمیشه، کاووس هم میگه فدای سرت، ما اینجا تو زندان جامون خوبه! گمونم سودابه تو بغلش بوده!
حالا جنگه، رستم میبینه سپاهش زرد کردن، میگه چه ده نفر چه صدهزار نفر اصلاً نگران نباشین. روحیه میده و خودشم اصلاً کاری به این سرباز الکیا نداره، مستقیم میره سمت گندهها، کمند میندازه سالار کشور شام رو میندازه زمین و بهرام هم جلدی میپره دستشو میبنده. همزمان گراز، یکی از پهلوانان ایرانه! میپره شاه بربرستان رو میگیره و شاههاماوران میگه گوه خوردم، تسلیم! اگه با من کاری نداشته باشین کاووساینا رو بهتون پس میدم. صلح میکنن و کاووساینا آزاد میشن، با یه تشریفات خاصی هم سودابه رو میارن بیرون و میبرنش خونه. حالا سپاهیان کاووس، رستم و لشگرش، بعلاوه لشگر بربرستان و هاماوران و شام رو داریم که باهم شدن. یه نامه هم کاووس میده به قیصر روم و سپاه اونا رو هم جمعمیکنه که تورانیان رو از کشور بیرونکنن.
حالا سواران نیزهوران که اول ریختهبودن ایران رو تصاحب کنن میبینن که ایرانیا دارن میان ایران رو پس بگیرن، حتماً خواهرشونو... پس نامهمیدن که بخدا ما دوست شماییم، ما دیدیم افراسیاب داره حمله میکنه رفتیم نذاریم، خداشاهده! دیگه کاووسشاه میگه باشه حالا. یه نامه مینویسه واسه افراسیاب که خجالت نمیکشی؟! رفتی نشستی رو تخت ما؟!بدم پدرِپدرِپدرِپد... که افراسیاب جواب نامهشو میفرسته که ایران اصلاً میراث نیاکان خودمه، من از تخم تور هستم که کیکاووس دستور حمله میده از سمت خوزستان، یه خورده که میزنن به تیپ و تاپ هم افراسیاب عمق فاجعه رو درک میکنه و عقبنشینی میکنه به کشور خودش تورانزمین.
دوباره گل و بلبل میشه و بازم ارج و قرب شاه ایران و پهلوانان مخصوصاً رستم بیشتر میشه. شاه میره پارس میشینه به تخت سابقش و هر منطقهای رو هم میده به یه پهلوانی. در قسمت بعدی چند تا داستان کوتاه داریم، امپیتری، بریم ببینیم چجوری میشه. تا فرداع.