Strava to Virgool
رفتم دیدم اطلاعیه سرنگونشده، ولی یه قفلزدن، برنامه که تمومشد دیدم بازه، طبق ساعت بازمیکنن قفلمیکنن و ما میخندیم! بریم قسمت پونزدهم و شونزدهم شاهنامه رو باهم بشنویم، یادمونه که آقای زَو رو گذاشتن شاه ایران و جنگ ایران و توران هنوز ادامه داره. اینا هشتماهه دارن میجنگن و خیلی طولانی شده، خشکسالی هم شده، میگن حتماً بهخاطر جنگ ما طبیعت قهرکرده، پس بیاییم صلحکنیم. مرز هم توافقی میذارن رودابد (رود جیحون کنونی) و خرگاه، سمت راستش باشه توران، چپش ایران. یه نکته، داستان آرشکمانگیر که مرز ایران و توران رو با پرتاب تیری از نوک قلهدماوند مشخصمیکنه قااااااااااعدتاً باید همینجای داستان اتفاق بیوفته ولی فردوسی اینجا ازش حرفی نمیزنه، نمیدونیم چرا. بگذریم، اینا که صلح میکنن باز دوباره بارونمیاد و همهچی درست میشه! این آقای زَو، شاهایران، پنجسال به نیکی پادشاهی میکنه و در سن هشتادوشیش سالگی بهدلیل کهولت سن میمیره! من احساس میکنم زمان در شاهنامه خیلی نسبیه، اینقدر که بیحساب و کتابه، قبول ندارید؟! حالا هرچی، ادامه بدیم، خبر مرگ زو که میرسه به توران میبینن ایران بیپدرمادر شد، آمادهمیشن دوباره حملهکنن! اون موقع که افراسیاب عقبنشینی کردهبود، پدرش پشنگ به استقبالش نیومدهبود، گفتهبود تو رفتی برادرت رو کشتی، از یه کسی که مرغ بزرگش کرده هم شکستخوردی، دیگه قهرقهر تا روزقیامت! ولی الان باشنیدن خبر مرگ زو بهش میگه حملهکن دردات تو سرم، عافرین!
ایرانیا که میفهمن دوباره جنگه میرن زابلستان پیش زال میگن، تا زمانی که سام بود آسایش داشتیم، از وقتی تو اومدی هیچ کاری نمیکنی، زال هم میگه لامصبا، وقتی جوون بودم توی اوج بودم اینهمه زحمت کشیدم، الان که پیرشدم اینو میگین؟! (من میگم زمان تکلیفش معلوم نیست، شما توجه نمیکنید!) بعدش میگه بذارید حالا یه صحبتی با رستم بکنم ببینم میجنگه نمیجنگه... آخه این بچهی ما خیلی سنگینه، اسب براش پیدا نمیشه! اسبهای تازی خیلی سریعن ولی زیر رستم کمرشون میشکنه! زال میره پیش رستم که اینجا تازه نوجوونه، میگه باباجون میخوای بجنگی؟! دوستداری؟! رستم میگه من اصلاً برای جنگ بهدنیا اومدم، شما ابعاد من رو نگاه کن، من اگه همش یهجا بشینم حروم میشم. این شمشیر بزرگ و بلند و تیز من رو ببین بیکار مونده، اون کمان چاچی (چاچ یه شهریه، میشه تاشکند امروزی) رو ببین. فقط اسب ندارم.
دیگه چندتا گله اسب میارن رستم تست کنه، چجوری تست میکرده؟! دستشو میذاره روی کمر اسب فشار میده، اون اسبا هم همهشون کمرشون خم میشد و شکمشون میرسید نزدیک زمین، بیچارهها! یه گله از سمت زرنگ (نزدیک نیمروز سیستان) میارن براش این میبینه یه مادیانی هست که پا کوتاه و کند، کمر باریک و سینهش مثل سینهی شیر و گوشاش هم مثل خنجر، پشت سرش یه کرهاسب داره چابک که سرین و بر (کون و سینه!) اندازه مادرش، کمر باریک، خایهسیاه، دم افراشته، زرد با خالهای سرخ، اخلاقش هم مثل رنگش آتیشی. رستم میخواد با کمند بگیردش که چوپون گله دادمیزنه هییارو با اسب مردم چیکارداری؟! رستم میگه این اسب هیچ داغی روش نداره، فکر کردم بیصاحبه، حالا صاحبش کیه؟ من میخوام بخرمش، چوپون میگه این صاحبش معلومنیست! (مریضی داد میزنی؟!) میگه این الان سهساله که به سن زینگذاری رسیده و اسمش رخشـه ولی بهش میگن اسب رستم، هرکی هم بهش نزدیک میشه مادرش بدجوری حملهمیکنه. رستم میگه کو ببینم... و کمند کیانی رو میندازه گردن رخش که مادرش حمله میکنه، رستم هم یه نعره میزنه مادیانو میرینه تو خودش میخوره زمین پامیشه میگریزه به سمت گله. رستم هم رخش رو یه تستی میکنه میبینه نهتنها خم نمیشه، بلکه اصلاً حالیش نمیشه کسی داره بهش فشار میاره! رستم رو میکنه به چوپان که داداش، این اژدها چند؟! چوپان هم میگه اگه رستمی که مال توعه دیگه، قیمت هم به قیمت امنیت مرزهای ایران، نوش جونت. رستم هم شاد و خوشحال زینش میکنه. مبارک باشه! همه میدونید که اسب در فرهنگ اساطیری ایران چقدر اهمیت داره، اونقدری که تهاسمشون اسب میآوردن. مثل طهماسب، گرشاسب و... .
دیگه زال خوشحال سپاه میفرسته به میدان جنگ، دنبال یه شاه جدید هم میگردن، زو انگار بچه نداشته، توی نوههای فریدون میگردن و کیقباد رو پیدامیکنن و رستم وظیفه داره بنشوندش به تخت پادشاهی. از البرز کوه میاردش پیش زال و بقیه، هفت رو صحبت میکنن و روز هشتم تاجگذاری، بعد هم لباس جنگ میپوشن برن به جنگ افراسیاب. تمام پهلوانان هستند، درفش زرد و سرخ و بنفش هم از زمان فریدون توی تمام جنگها حضور داشته. پشت همه زال و کیقباد هستن. جنگ شروع میشه قارن داره همه رو تار و مار میکنه، رستم میبینه، به زال میگه، ددی جون افراسیاب چه شکلیه میخوام برم برات خِر کِشش کنم بیارمش! زال هم میگه تو امروز حواست به خودت باشه حالا شتابت چیه؟! تو اولین باره که میجنگی، ولی زیر پوستی هم بهش میگه افراسیاب چهشکلیه، تمامقد سیاه پوشه، زره و درفش و همهچیش رو توضیح میده و بهش میگه این افراسیاب خیلی چیز خطرناکیه، اژدهاییه، اصلاً سمتش نرو.
رستم ولی گوش نمیده، میتازه به سمت افراسیاب، افراسیاب از دور میبینه یه وحشی کم سن و سالی داره میاد، میپرسه این کیه؟! میگن گرز کلهگاویش رو نمیبینی؟! این پسر دستانسامه. افراسیاب هم میره جلو، یهو رستم میبینه اصلاً به گرز احتیاجی نمیشه، میذارهتش توی جیب اسبو! دست میندازه توی کمربند اسفندیار از زین بلندش میکنه میتازه بهسمت کیقباد که کمربند از فشار دست رستم و وزن افراسیاب پاره میشه و افراسیاب توی راه میوفته پایین! رستم میگه آخ، کاشکی زده بودمش زیربغلم! ولی دیگه کار از کار گذشته و افراسیاب با سپاهیانش زدن به چاک. دیگه خبر میپیچه توی لشکر ایرانیان، کیقباد هم که مثلاً شاهه، امون نمیده تنهایی داره همه رو شیت میده. دیگه تورانیان کلا عقبنشینی میکنن.
افراسیاب میره پیش پشنگ و تمام ماجرای جنگ رو تعریف میکنه و میگه تقصیر تو بود که گفتی اینا شاهشون مرده، مملکتشون به باده، بعد هم از تمام پهلوانان و ابعادشون تعریف میکنه و میگه تو که ندیدی و شنیدن هم کی بود مانند دیدن. ختم کلام که بیا با اینا زودی صلحکنیم تا بدبخت نشدیم. پشنگ هم یه نامه خوشخط مینویسه به کیقباد که ما گوه خوردیم! کیقباد هم میگه، الان قرنهاست که شما جنگ رو شروع میکنید وگرنه ما اصلاً جنگی نداریم، حالا هم ما با شما کاری نداریم، اگه اون افراسیاب میتونه کون به زمین بذاره! نامه رو که میفرسته رستم اعتراضمیکنه که میذاشتی بریم نابودشون کنیما! کیقباد هم میگه یه خورده اون غرور جوونیت رو کنترلکن بچه، دنیا با عدل و داد پیش میره، تو هم برو سیستان اونجا مملکتداری کن پیش زال و مهراب. خود کیقباد هم یه پادشاه عادلی میشه، پایتختش رو هم میبره شهر استخر در منطقه پارس. صدسال عمرمیکنه، چهارتا پسر میاره، کیکاووس، کیآرش، کیپشین، اشکش. لحظهی مرگ هم یه خورده وصیت و پند و اینا به کیکاووس میده و میمیره. در قسمت بعدی میریم دوران پراتفاق پادشاهی کیکاووس رو استارت میزنیم. پیروز و اینا باشید و بای!