Strava to Virgool
خیلی که سوم میومد ولی قسمت سیوشیش شاهنامه ادامهی کینخواهی سیاوشه، سیاوش رو که تورانیان کشتن، حالا دندشون نرم چشمشون کور باید شاهد حملهی ایرانیان باشن. دیدیم که ایرانیان، سرخه، پسر افراسیاب، رو دقیقاً مثل سیاوش کشتن تا انتقام گرفته باشن. حالا یه جنگ تمام عیار داریم و پیلسم از سپاه توران میخواد بره به جنگ رستم از سپاه ایران.
حالا پیلسم رفته داره داد میزنه
به ایرانیان گفت رستم کجاست ؟ که گوید که او روز جنگ اژدهاست ؟!
گیو هم داد میزنه که رستم بزرگتر از اونیه که با یه تورک بجنگه. پس خود گیو میره به جنگ پیلسم و پیلسم یه نیزه پرت میکنه میخوره به گیو و گیو پاهاش از توی رکاب اسب درمیاد و تعادلش بهم میخوره و فرامرز، پسر رستم، میبینه الانه که گیو رو از دست بدن سریع میپره جلوی گیو و با شمشیر میزنه نیزهی پیلسم رو توی هوا دوتیکه میکنه. بعد هم میزنه توی کلاهخود پیلسم و پارهش میکنه. رستم از قلبسپاه جنگ اینا رو میبینه و میگه اخترشناسا استعلام پیلسم رو گرفته بودن و گفته بودن هیشکی به تواناییش نمیرسه، پس میگه کسی دیگه باهاش نجنگه تا خودم برم جلو.
زود خودشو میرسونه به پیلسم و میگه غلط کردی اسم منو آوردی و یه نیزه میزنه توی کمرگاهش و برشمیداره میبره پرتش میکنه جلو سپاه توران و برمیگرده. پیران هم میبینه کارش از دوا دکتر گذشته و اشکی میریزه و روحیه سپاه توران هم به گا میره و جنگ شروع شده دیگه، شروع میکنن به پاره کردن همدیگه، همه جا خونی میشه. افراسیاب میبینه همهی سران سپاهش دارن دونهدونه به گا میرن، داد میزنه که بابا همین امروز رو درست بجنگین وگرنه پادشاهی من به فردا نمیرسه!
خودش میزنه به سپاه ایران، از سمت راست همینجوری شیت میده با پیران میاد به سمت قلب سپاه ایران، دنبال رستم. افراسیاب میبینه کنار پرچم اصلی کاویانی سپاه ایران یه پرچم بنفشه، میدونه که پس باید درفش رستم بنفش باشه، یهو درفش بنفش رستم رو از دور میبینه و میشناسه، رستم هم درفش سیاه افراسیاب رو میشناسه. میتازن به همدیگه و افراسیاب نیزه پرت میکنه و از زره رستم رد میشه ولی از ببر بیان رد نمیشه، این ببر بیان رو رستم همیشه زیر زره میپوشه. رستم هم برمیداره یه نیزه میزنه توی سینه اسب افراسیاب و افراسیاب از روی اسب میوفته و رستم میره سمت کمرگاه افراسیاب تا کار رو یکسره کنه که یهو بارمان میبینه و یه گرزی میزنه توی شونهی رستم و فرار میکنه، صدای مهیبی بلند میشه و افراسیاب یه اسبی برمیداره و میزنه به چاک. طوس هم که همسپاه رستمه به شوخی به رستم میگه، چجوریبود که یه گورخر میخواست یه لگد به فیل بزنه و بکشدش؟!
رستم هم جواب متلکش رو اینطوری میده که درسته که گرز خوبی بود، ولی باید توی دست یه آدم قدرتمندی باشه تا اثر کنه، نه یکی مثل هومان که انگار یه تیکه موم دستش بود، بدرد نمیخورد! بعد هم رستم میندازه دنبال افراسیاب و تا سه فرسنگ دنبالش میکنه اما خب چون هم خودش و هم زره و شمشیر و تشکیلاتش سنگینن دیگه رخش بیشتر از این نمیتونه ادامه بده و برمیگرده. پس الان دیگه سپاه ایران پیروز شده، افراسیاب فرار کرده، رستم میره میشینه روی تخت پادشاهی افراسیاب. دستور میده به خدمتکاران که ببینه گنجها کجان، میارن براش، از جواهر و تخت و لباس و اسب و سلاح و سند و منشور سرزمینها و همهچی خلاصه. اونم شروع میکنه به تقسیم! رستم خیلی جو گیر شده که نشسته روی تخت پادشاهی!
شهر چاچ رو میده به طوس، میگه هرکی هرچی گفت بکشش و اونجا باشه قلمرو تو. بعد گودرز رو صدا میکنه و سپیجاب و فقدُز (سغد) رو میده بهش. بعد هم به فریبرز میگه تو برادر سیاوشی، این گنج و مقامها مال تو، همینجوری به انتقام گرفتن ادامه بده! خبر میرسه به چین و ماچین، قدیما به غرب چین امروزی و مناطق اطرافش میگفتن چین، به چین امروزی میگفتن ماچین. خلاصه اونام تبریکات و هدایا رو میفرستن واسه رستم و پادشاهیشو به رسمیت میشناسن.
همینجور ی اینا هستن تا یه روز که زواره، برادر رستم، داشته توی شکارگاه گشت و گذار میکرده و یه راهنمای تورک هم همراهش بوده میرسه به یه نخجیرگاه، شکارگاه، محل زندگی نخجیر، که یهو اون راهنما میگه عه اینجا محل تفریح بدبخت سیاوش بوده! زواره داغ دلش تازه میشه اعصابش کیشمیشی میشه و همراهان زواره هم یارو رو یه کتک سیر میزنن که یادش آورده و زواره زود برمیگرده پیش رستم که مگه ما اومدیم خوشگذرونی؟! ما اومدیم کینخواهی، باید بزینم اینجا رو با خاک یکسان کنیم. رستم هم میگه راست میگی
همه سر بریدند برنا و پیر ، زن و کودکِ خُرد کردند اسیر
که دیگه همه مردم میگن عاقا لعنت به افراسیاب، ما همه متقاعد شدیم که افراسیاب کثافته، دیگه لازم نیست کشت و کشتار کنید، بعد دور و بری های رستم در قچقارباشی میگن الان شیش ساله شما اینجایین، معلوم نیست افراسیاب کجاست، نکنه یواشکی بره ایران سروقت کاووس و در نبود ما ایران رو تصاحب کنه!
پس توران رو ول میکنن و برمیگردن ایران، افراسیاب هم خبردار میشه زود برمیگرده میشینه روی تخت خودش و میبینه نه گنجی مونده نه آدمی نه جایی آباد مونده پس میگه ما هم به کینخواهی این رنج و غارت بزرگ لشکر جمع میکنیم برای حمله به ایران! و شروع میکنن به جنگهای مرزی، اینا هفت سال آروم نمیگیگیرن و باز طبیعت قهرش میگیره و خشکسالی میشه! پس دوباره باید یه پادشاه نو بیاد و صلح برپا کنه تا خشکسالی هم تموم بشه. حالا این پادشاه خیلی مهمه، احتمالاً مهمترین پادشاه شاهنامه قراره پیدا بشه و روی تخت پادشاهی ایران بشینه. اما چجوری؟! اینجوری!
یه شب که گودرز خواب بوده، خواب میبینه که یه فرشتهای از بالای یه ابر بارانزا باهاش صحبت میکنه که از تخم سیاوش یه پسری هست به نام کیخسرو که میاد و عدل و داد میاره و روزگار تورانیان رو سیاه میکنه. اما هیشکی نمیتونه پیداش کنه بجز گیو، یعنی پسر گودرز. که گودرز از خواب میپره و گیو رو صدا میکنه و واسهش تعریف میکنه و میگه از تو نامی در تاریخ میمونه که از هر گنجی ارزشمندتره، پس برو و کیخسرو رو پیداش کن. گیو هم که خیلی از خواب باباش تعجب کرده آماده میشه برای رفتن و میگه من سبک میرم و چندان سلاح و زره و چه و چه برنمیدارم.
کمندی به فتراک و اسبی روان ، پرندآور و جامهی هندوانه
یعنی تنهایی میره و فقط یه طناب و اسب و شمشیر و لباس، همین. آخه داره یواشکی عین جاسوسا میره. خب دیگه داستان کینخواهی سیاوش که تموم نمیشه درکل، ولی این قسمت کشت و کشتار و غارت لحظهایش تمومه دیگه. در قسمت بعدی باید ببینیم چجوری قراره گیو بره کیخسرو رو پیدا کنه. پس تا قسمت بعدی پدرود باشید.