Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

Shahnameh37 Giv in Touran + StepN

Strava to Virgool

همه بندرن، ماهم مستقیم بریم سراغ قسمت سی‌وهفت شاه‌نامه. قسمت قبل دیدیم که گودرز خواب دید که فقط گیو می‌تونه بره دنبال کی‌خسرو و پیداش کنه و بیاردش و بزرگترین پادشاه ایران بشه. پس تک و تنها و بدون لباس جنگ می‌ره به سمت توران. توی راه هرکسی رو که می‌دیده باهاش تورکی حرف می‌زده و ازش راجع‌به کی‌خسرو می‌پرسید و اگه بی‌اطلاع بود همونجا می‌کشت‌ش و خاک‌ش می‌کرده تا کسی نفهمه که یه پهلوان داره میاد دنبال شاه جدید و کی‌خسرو زنده بمونه.

یه قسمت از مسیر با یکی همراه میشه، وسط حرف‌زدن از یارو می‌پرسه
بدو گفت کی‌خسرو اکنون کجاست ؟ بباید به من برگشادن‌ت راست ،،
چنین داد پاسخ که نشنیده ام ، چنین نام هرگز نپرسیده ام ،،
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون ، بزد تیغ و بنداخت‌ش سر برون ،،
بعله، می‌گشته، می‌پرسیده و زرتی می‌کشته! این گیو هفت سال اینطوری ادامه داده و پیدا نکرده. یه روز می‌رسه یه جای سرسبزی به استراحت و پیش خودش میگه گودرز زنده باشه چه خوابی دیده! خب شاید اون فرشته نبوده و دیو بوده که گفته من میرم و کی‌خسرو رو پیدا می‌کنم! کو؟! هرچی می‌گردیم نیست که. همه رفیقام الان یا توی جنگ‌ن، یا توی مهمونی، یا دارن اسم‌شون رو بزرگ می‌کنن یا دارن خوش می‌گذرونن اونوقت من بدبخت اینطوری دارم گوز به گنبد میندازم (گوز یعنی گردو، یعنی دارم کار بیهوده می‌کنم). اصلاً شاید کی‌خسرو تا حالا مرده باشه.

همونجا بوده می‌بینه یه آدم قد بلندی سوار اسب داره می‌ره لب چشمه، یهو می‌بینه بالای کله‌ش فرّه ایزدی ظاهر شد! این فره ایزدی تا حالا ظاهری نبوده، یه چیز درونی بوده که هرکی می‌داشته مناسب پادشاهی بوده، یادمونه که کی‌کاووس اونجایی که می‌خواست با تخت پادشاهی پرواز کنه فره ایزدی‌ش رو از دست داد. حالا اینجا گیو فره ایزدی رو بالای کله‌ی این بابا می‌بینه.
به دل گفت گیو این جز از شاه نیست ، چنین چهره جز درخور گاه نیست ،،
خلاصه گیو می‌گه این حتماً کی‌خسروعه، و پیاده با پیس سه می‌دوعه به سمت‌ش و کی‌خسرو هم از دور می‌بینه و خوشحال میشه و زرتی تشخیص میده که این گیو پسر گودرزه و اومده ببردش بکندش شاه ایران! حالا چجوری فهمید؟! دقیقا این سوال گیو هم هست.

بدو گفت گیو ای سرِ راستان ، ز گودرز با تو که زد داستان ؟!
کی‌خسرو هم می‌گه مادرم گفت پدرت قبل از مرگ همه‌چی رو پیش‌گویی کرده. گیو می‌گه اگه راست میگی لخت شو نشونه‌ت رو ببینم! کی‌خسرو هم بعله! خال روی شونه‌شو نشون‌ش میده که گویا ژنتیکی از کی‌قباد همه داشتن تا سیاوش. دیگه حسابی خوشحال میشن و کی‌خسرو احوال ایرانیان رو می‌پرسه که گیو جواب میده عامو نگاه کن، من خودم الان هفت ساله از هیشکی خبر ندارم، تک و تنها آواره‌ی دشت و بیابون، من الان توی وضعیتی‌ام که اگه سیاوش رو هم زنده پیدا می‌کردم نمی‌پرسیدم که تو چجوری‌ زنده شدی، حالا تو می‌پرسی رستم و بقیه چطورن؟!

دیگه راه میوفتن به‌سمت سیاوخش‌گرد و توی راه هم هرکی می‌دیده‌شون می‌کشتن که خبر پراکنده نشه، می‌رسن به فریگیس و فریگیس می‌گه زود باشین که افراسیاب زود می‌فهمه و کارمون زاره. شما این لگام و زین سیاه رو همراه‌تون ببرین به این آدرس، یه مَرغزار سرسبزیه با جویبار، یه گله اسب وحشی اونجاست. تا شب صبر کنید، اسب‌ها میان آب بخورن، تو بهزاد رو پیدا کن، رام‌ش کن، زین و لگام‌ش رو نصب کن، با مهر باهاش رفتار کن. سیاوش وقتی که داشت می‌رفت بمیره به بهزاد وصیت می‌کنه که به هیشکی سواری نده مگر زمانی که کی‌خسرو بزرگ شد و اومد پیش‌ت.

میرن و اسب‌ها میان و بهزاد یهو کی‌خسرو رو از دور می‌بینه و یه آهی می‌کشه، یعنی اینقدر تابلوعه که اسب هم فهمید! می‌ره و با بهزاد حرف میزنه و سوارش میشه و یه اشاره می‌کنه و بهزاد چنان سریع می‌ره که گیو فکر می‌کنه این یه اهریمنی چیزی بود این شکلی شده بود تا کی‌خسرو رو بدزده! ولی کی‌خسرو توی دامنه ی کوه بهزاد رو نگه می‌داره تا گیو برسه و به گیو می‌گه می‌خوای ذهن‌ت رو بخونم؟! گیو هم می‌گه با اون فره ایزدی بعید نیست بتونی و کی‌خسرو میگه یه لحظه فکر کردی این اسب نیست، دیوه، جادو کرده اومده منو دزدیده و تو دوباره بدبخت شدی!

سیاوش هم البته پیش‌گویی می‌کرد و به اسرار جهان آگاه بود. فریدون هم که بزرگ‌ترین پادشاه شاه‌نامه بود جادو بلد بود و سنگ رو توی هوا نگه می‌داشت و به شکل اژدها درمیومد. حالا کی‌خسرو هم عین اونا سطح‌ش خیلی بالاست. دیگه میان پیش فریگیس تا سه تایی برن به سمت ایران. فریگیس هم به گیو میگه بیا! می‌بره اون اتاق پشتو! یهو یه اتاق بزرگ از گنج و وسایل قیمتی و عتیقه و اینا نشون‌ش میده میگه هرچی می‌خوای انتخاب کن. گیو هم تشکر می‌کنه و فقط یک چیز برمیداره، زره سیاوش. بعدشم می‌تازن به سمت ایران.

همه جا خبر پیچیده که شاه جدید ایران، خسرو، داره از توران میره به سمت ایران. پیران می‌شنوه و قاطی می‌کنه و دستور میده که سه تاشون رو بگیرید بکشین که اگه برسن به ایران بدبخت می‌شیم. حالا اون سه‌تا رسیدن یه جایی که استراحت کنن، گیو داره پاسبانی میده و کی‌خسرو و فریگیس خوابیدن که از دور گرد سپاه پیران پیدا میشه و گیو شمشیر می‌کشه و می‌تازه بهشون. می‌ره قسمت اول لشگر‌ رو تار و مار می‌کنه، نیزه‌هاشون رو پرت می‌کنن سمت‌ش، فایده نداره، این همینجوری داره شیت میده میاد. گلباد و نستیهن که سرداران سپاه‌ن می‌بینن به هم میگن این اگه کوه بود یه طوری‌ش میشد، از کوه هم سخت تره، عین شیر داره پاره می‌کنه و میاد. و عقب نشینی می‌کنن و میرن به‌سمت پیران‌.

گیو هم می‌ره پیش کی‌خسرو که اصلاً نگران نباش، توی کل ایران تنها کسی که از من قوی‌تره رستمه، دیگه خودت بدون. گلباد با نستیهن میرسه به پیران و پیران میگه پس چی شدن اون سه تا؟ کو؟! گلباد هم میگه عاقا اگه بگم گیو چه کرد دیگه هیچوقت در زندگانی‌ت نمی‌جنگی، تو لشگر منو دیدی، جنگیدنامون رو دیدی، خودم هزارتا هزارتا می‌کشم، ولی گیو، سرش انگار که از آهن و سنگ بود، ساعدش مثل فیل شده بود، من قبلاً رستم رو دیدم، این از رستم هم یه چیزی اونور تر بود، ما اگه به جای گرز که این همه زدیم تو سرش اگه یه تیکه موم توی دستمون بود تا حالا باید له میشد. اما با هر ضربه وحشی تر میشد.

پیران هم میگه، سااااکت، خجالت نمی‌کشی؟! دوتا سردار با لشگر‌ رفتین از پس یه دونه آدم برنیومدین؟! اینو هیچ‌جا تعریف نکن که آبرو برای هیشکی نمی‌مونه. و می‌گه اصلاً خودم میرم تا کارشون رو یکسره کنم. حالا نبرد پیران با گیو و کی‌خسرو و فریگیس رو در قسمت بعد شاهد خواهیم بود. تا قسمت بعد پدرود خلاصه.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

ایران
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید