Strava to Virgool
امروز احسانتایم اومد توی لوپ شیری، صبر کرد من تموم کنم، وسط صبرش یهخورده هم دلقکبازی درآورد، با شیر ور رفت، رقصید، دیگه آخرش کنار فوتبالیستها پیداش کردم و رفتیم پیش اردکها. فردوسیخوانیمون هم میرسه به قسمت چهلوشیش شاهنامه.
تایم گفتم بگو، میگم. عاقا، من اینجوری پاراگرافبندی میکنم، مثل لقمههای کوچیکتر تا راحتتر خونده بشه، که گم نکنیم. هر ده تا پارگراف هم یه عدد میذارم، نشونه. در قسمت قبل دیدیم که ایران شکست خورد و عقبنشینی و همه برگشتن ایران. حالا این یه داستان جدیده و اولش فردوسی مقدمه میگه، که اولین باریه که اسمم رو توی شاهنامه میشنوم، میگه:
به نام خداوند خورشید و ماه ، که دل را به نامش خرد داد راه ،، [...]
خداوند کیوان و بهرام و شید ، از او مان نوید و از او مان امید ،، [...]
شگفتی به گیتی چو رستم بس است ، که از او داستان در دل هرکس است ،، [...]
کنون رزم کاموس پیش آوریم ، ز دفتر به گفتار خویش آوریم ،،
دیدیم که اسم جنگ رستم و کاموس رو آورد، ببینیم چطو میشه. حالا این لشکر شکستخوردگان ایران میرسن پیش کیخسرو، همینایی که برادرش رو هم الکیالکی کشتن. و سر همین قضیه کیخسرو بشدت عصبانیه، رو میکنه به یزدان که تو از کار دنیا آگاهی، اگه از تو شرم نمیکردم میگفتم هزار نفر رو دار بزنن، و اول از همه اون طوس و همپیمانان بیخاصیت و نفهمش رو. گفتم از راه جَرَم نرو و دقیقاً از همونجا رفتین که الهی سقط شین. بعد هم همهشون رو بیرون میکنه، اونا هم باز خون به دلشون میشه، میرن پیش رستم.
واسه رستم ماجرا رو تعریف میکنن، که اول فَرود زد پسر طوس رو کشت، اوضاع پیچیده شد، بعد هم جنگه دیگه، اون یکی پسر کاووس هم کشته شد، توی جنگ که حلوا خیرات نمیکنن، میگن تو برو با کیخسرو حرف بزن بلکه بهخاطر تو ما رو ببخشه. رستم هم صبح زود میره و وساطت میکنه و از کار دنیا میگه و کیخسرو دلش آروم میشه و طوس میاد جابلوسی و بقیه هم میان و کیخسرو میبخشدشون.
گیو هم بعد از نوبت طوس عذرخواهی میکنه، البته اسمی از فَرود نمیاره، ولی میگه اگه اجازه بدین لشکر آماده کنم و برم کینخواهی اینایی که کشته شدن! واقعاً این جنگ خیلی مسخرهست، اون اینو کشته، اینا میرن انتقام، از اونا میکشن، باز اونا میان انتقام، از اینا میکشن، و این چرخهی باطل تا ابد ادامه پیدا میکنه، اصلا انگار هویتشون توی کشت و کشتار و انتقامجویی خلاصه شده. چقدر پوچ.
حالا کیخسرو هم خوشحال میشه میگه عافرین، با تهمتن هم مشورت میکنه و رستم هم میگه عافرین. همهی گندآوران سپاه ایران سوگند میخورن که برن آبروی ایران رو جمع کنن، برگردونن، هرچی، کیخسرو هم گیو رو صدا میکنه و کلی هدیه بهش میده. یادی از بهرام میکنه، میگه تو حواست به این طوس باشه که باز از کوره در نره، تندی نکنه و افتضاح بار بیاره. دیگه همه آماده. صبح میزنن به راه.
با تمام قوا، میتازن به سمت رود شهد، یه نامه هم میفرستن واسه پیران، خیلی کوتاه ، مفید، مختصر
که من جنگ را گردن افراخته ، سوی رود شهد آمدم ساخته ،،
پیران هم میگه، ای بابا! دوباره؟! میرن یه نگاهی بندازن ببینن، کجان؟ چند نفرن؟ کیا اومدن؟ پیران یه پیغامبر میفرسته و میگه که من با فریگیس و شاه چه کردم مگه؟ این همه واسه سیاوش اشک ریختم که عزیزم بود و از دست اون افراسیاب خون دل خوردم... . حالا ببینیم طوس چه جوابی میده!
طوس میگه به پیران بگو تو اصلاً قیافهت داد میزنه آدم خیرخواه و مهربونی هستی، چرا توی توران موندی اگه اینهمه بدبختی برات داره؟! پاشو بیا ایران! اونجا پادشاه روی سر میذارهت، پهلوان با احترامی اونجا میشی و زندگی میکنی! توجه دارید که فقط پیران بود که توی شاهنامه از این حرفا میزد، به سیاوش همچین پیشنهادی داد و به بهرام هم. حالا انگار برعکس شده! پیران هم میگه، من زن و بچهم و خانوادهم اینجان همه، خودمم ریشهم اینجاست، نمیتونم که! همزمان یه پیغامبری میفرسته به افراسیاب که عاقا من اینا رو گول زدم، معطلشون کردم، زود یه سپاه بفرست تا همین اول کار نابودشون کنیم.
10
الآن معلوم نیست که پیران به ایرانیان دروغ میگه یا به افراسیاب. از اونور داره با ایرانیا مکالمه میکنه، از اینور به افراسیاب اینطوری میگه. شخصیت مرموز پیران رو داشته باشید، معلوم نیست که صلحطلبه، یا فریبکاره. حالا سپاه توران آماده شده، رسیده به رود شهد که ایرانیان میبینن عه، این که میگفت نجنگیم نجنگیم رفته بوده سپاه جمع کرده بوده. خلاصه جنگ شروع میشه و بر طبل میکوبن، همهجا خاک بلند میشه، خورشید رو میگیره، این بزن اون بزن، رود شهد پر خون میشه، جنازهها روی هم تلانبار میشه. فردوسی هم میگه دنیا همینه، آخرش همه میمیرن.
حالا وسط جنگ یه پهلوانی هست از توران، به نام ارزنگ، داره همه رو تار و مار میکنه که از دور طوس رو میبینه میتازه بهش، یه رجز ریزی میخونن و طوس اصلا خودشو معطل جواب دادن نمیکنه، شمشیر میکشه کلهی ارزنگ رو دو شقه میکنه، دل تورانیان خالی میشه، همه یه جا حمله میکنن به طوس که بازم فایده نداره. هومان، برادر پیرانویسه، میگه اینطوری نمیشه، خیلی داریم خسارت میدیم، یه توقف ریزی بکنیم بلکه بتونیم بهتر بجنگیم. میتازه تا طوس که طوس میگه الان ارزنگتون رو کشتم، تو هم میخوای بمیری انگار.
هومان میگه، عامو چرا همچین میکنی، شما سپهسالار سپاه ایرانی، شما که نباید این جلو بجنگی، این جلو برای بچهمچههاست که میخوان اسمی در کنن، شما که بزرگ سپاهی اومدی زارتی زدی پهلوان ما رو کشتی، برو عقب درفش کاویانی رو نگه دار و بذار یکی مثل بیژن بیاد این جلو. البته طبق رسم جنگ راست هم میگه، ولی معلومه که هدفش بهم ریختن طوسه. البته یکی از دلایل طوس برای اینکار جبران اون افتضاحش در جنگ قبلیه، اومده جلو تا به خودش بیشتر زحمت بده و تعداد بیشتری از دشمن بکشه. که هومان ادامه میده، من بعد از رستم تو رو گندهی سپاه ایران میدونم، الان اگه من بکشمت که آبروی خودت و تکیهگاه سپاهتون به گا میره!
طوس هم کم نمیاره و میگه تو سپهسالار تورانی، تو هم اگه به دست من بمیری خیلی بد میشه، آخه پادشاه ما از تو و پیران تعریف کرده بود که چقدر آدمهای با احترامی هستین. تو و پیران چرا نمیایید پناهنده بشین به کشور ایران؟! تا قدرتون رو بیشتر بدونیم! اینجا با این ذلت دارین میمیرین! هومان هم میخواد جواب بده که یهو گیو از راه میرسه.
گیو به طوس میگه وسط جنگ چیکار داری میکنی؟! بجای اینکه بزنی با شمشیر نصفش کنی داری به چرت و پرتهای این ترسو جواب میدی؟! یادمونه که گیو مسئول نظارت بر کارهای طوس بود، به دلیل اتفاقات جنگ قبلی از طرف کیخسرو دستور داره. هومان هم میبینه نقشههاش داره خراب میشه میپره به گیو که به تو چه؟! الآن سپهسالارتون طوسه، تو به چه حقی بهش دستور میدی چه کنه چه نکنه؟! بعدشم شما گودرزیان کم به دست من کشته نشدین، منم اگه کشته بشم حسابتون میوفته با پیران و خاندانمون و هیچی ازتون نمیمونه، به جای اینکارا برو به سوگ اون برادر مردهت یه گوشه گریه کن، تو رو چه به جنگیدن؟!
طوس هم به هومان میگه خفه شو، تو جنگ بلد نیستی انگار، همین الآن خونتو میریزم و هومان میگه منو از مرگ میترسونی بدبخت و هردو دست میبرن به عمود و میتازن بهم و گرد و خاک، طپلق طوپولوق، عمودهاشون کج میشه، شمشیر هندی میگیرن به دست و جیبیلینگ جوزولونگ و جرقه میزنه و شمشیراشون ریزریز میشه، خوب حلقشون پرخاک و سر و روشون عرق میکنه حالا نوبت دوال کمره، این کمربند اونو میگیره اون کمربند این که کمربند هومان پاره میشه و میزنه به چاک و طوس تیر میذاره و زهِ کمان رو میکشه و از تیر خدنگ اسب هومان تلف میشه و میوفته و سپاهیان براش یه اسب پالای، جایگزین، میارن و الان دیگه نصف شب شده، هومان فرار میکنه و میرسه به پیران.
پیران میگه چیکار داری میکنی؟! داشتی خودتو به کشتن میدادی لامصب! هومان میگه بذار صب بشه، نشون میدم. طوس هم داد میزده که خجالت بکش بچه، برو با همقد خودت بجنگ. بریم ببینیم در قسمت بعد این جنگروانی پهلوانان به کجاها میرسه. پس تا قسمت بعد.