Strava to Virgool
خوش اومدی مجسمه. قسمت چهلوهفتم شاهنامه هستیم. قسمت قبل دیدیم هومان، برادر پیران، اومد با طوس درگیر شد، اول لفظی، بعد فیزیکی، طوس سر بود، ولی شب شد، ادامهی جنگ سپاهیان افتاد واسه روز بعد. حالا صبح میشه... من میگم "صبح میشه"، ولی ببینید فردوسی چجوری همینو میگه
چو چرخِ بلند از شبح تاج کرد ، شمامه پرآگند بر لاجورد ،،
و ادامه میده
چو بر زد سر از چنگ خرچنگ شید ، جهان گشت چون روی رومی سپید ،،
الآن همین دوتا بیت یعنی صبح شد! خب باشه، صبح شد، ادامه، هومان رو داریم، آماده میشه، به لشکریان روحیه میده که امونشون ندین، به پیران هم میگه خسیس بازی درنیار، حسابی گنج و پول بده به سپاهیان تا بهتر بجنگن.
اونور، طوس هم آماده میشه، سپاه رو هم به قشنگی چشم خروس آرایش میده، همه هم میگن عافرین، تو میتونی. طوس به گودرز میگه درسته تعداد اونا چندبرابر ماست ولی اگه سپاه دست از جونشون بشورن ما برندهایم. گودرز هم میگه اگه تقدیرمون خوب باشه میبریم، ربطی به تعداد نداره، تو خودتو نگران نکن. آرایش سپاه هم اینطوریه که گودرز خودش راست سپاهه و پسرش، رَهّام، سمت چپ رو داره. طوس میگه اخترشناسا گفتن امروز تا شب خیلی کشته میدیم، که خب، هنر کردن، جنگه دیگه، پس میخوای همدیگه رو ناز کنن؟!
حالا همه توی صف دارن میرسن به هم، اینور و اونور، اسم همهی پهلوونا رو میاره. معلومه بد جنگیه. ولی سپاه توران یه غافلگیری داره همراهش. یه خورده تخیلیش کنیم بعد از مدتها. توی تورکان تورانی یه جادوگری داریم به نام بازور. این زبونهای زیادی بلده مثل چینی و پهلوی. کلاً توی شاهنامه انگار یه رابطهای بین جادوگران و تسلطشون به زبونهای مختلف وجود داره.
چنین گفت پیران به افسونپژون ، کز ایدز برو تا سر تیغ کوه ،،
بله، ایشون در حوزهی افسونپژوهی فعالیت دارن!
بهش میگه برو سر کوه و یه باد سردی بهمراه برف و طوفان، همچین پرملات، بفرست به سمتشون.
وسط تیرماه، یهو ابر سیاه میاد و برف و سرما هجوم میاره، زَمهَریر میشه، که دست ایرانیان خشک میشه درست نمیتونن همون شمشیر رو بگیرن حتی. تورانیان هم تیر و نیزه پرت میکنن و خون و کشتههای ایرانیان میریزه روی برف و یخ، همه ناله و دعا به درگاه یزدان که این چی بود؟! ما همه پرگناه هستیم و به تو امیدوار که یه آدم پُر خِرَدی میاد پیش رهام و با انگشت نوک کوه رو نشون میده و میگه این بدبختی و سرما از اونجا میاد، رهام هم میزنه به کوه، دامن زرهی خودشو میزنه کنار تا بهتر بتونه پیاده از کوه بالا بره.
اون بازور جادوگر هم میبینه، عمودی از جنس پولاد چینی داشته برمیداره که یهو رهام میرسه شمشیر میکشه دستش رو قطع میکنه که همون لحظه یه باد قیامتی میوزه که ابر سیاه رو دور میکنه و رهام دست بازور رو برمیداره و میاد پایین و سوار اسب میشه به سمت گودرز و میرسه میبینه اوه اوه چه افتضاحیه، جنازهی ایرانیان تمومی نداره. رهام و گودرز و طوس میخوان تصمیم بگیرن که حالا چه خاکی توی سرشون کنن.
گودرز میگه حمله کنیم، جای درنگ نیست، حالا بکشیم یا کشته بشیم. طوس میگه قربون اون ریش سفیدت بشم، شتابت چیه؟! بذار اونا حمله کنن، من خودم قبلاً با این عجول بودنم حسابی ریدمال کردم، تو از من عبرت بگیر. این که میگم رو گوش کن، تو، یعنی گودرز، برو با کاویانی درفش در قلبگاه، بیژن و گیو برن سمت راست سپاه، گستهم هم باشه چپ. رهام و شیدوش پیش سپاه باشن، گرازه هم که از شدت عصبانیت دهنش کف کرده، تکلیفش رو خودش بهتر میدونه! اگه من کشته شدم تو، یعنی گودرز، سپاه رو برگردون پیش کیخسرو تا اون تصمیم بگیره.
حالا جنگ باز شروع شد، همه دارن نهایت تلاششونو میکنن که یهو یکی به طوس میگه عامو پشت سرت رو نگاه کن، هیشکی نیست، همه در رفتن! طوس هم میگه عهعهعه! نگاه کن گیو، اینا اصلا عقل ندارنا! گیو رو میفرسته برشون گردونن. دیگه شب میشه. ایرانیا رسماً به گا رفتن. ایرانیا عقبنشینی میکنن که استراحت کنن. پیران بر تخت فیروزه نشسته میگه خب، کار ایرانیا دیگه ساختهست. فردا هرچی مونده رو میکشیم و خلاص و شروع میکنن به جشن و ساز و آواز.
حالا اونور، ایرانیا، همه بدبخت، همه بیچاره، سوگوار، زخمی، ناامید. جنازهها رو چک میکنن به گودرز آمار میدن که همه آدمهای مهم خاندانت کشته شدن. طوس هم میشنوه میره آرومش میکنه. میگه سپاه رو میبریم عقبتر تا کوه هَماون. یکی رو هم میفرستیم به شاه خبر ببره و درخواست کمک میکنیم بلکه رستم بیاد نجات پیدا کنیم.
10
طوس به گیو میگه سه روزه هیچی نخوردی، خودتو اذیت نکن، الان پیران حمله میکنه. بیا ما آمادهی نبرد بشیم، مسئولیت سپاه رو هم بذاریم واسه بیژن. شب تموم میشه، پیران میتازه به سمت خیمههای ایرانیان که میبینه کسی نیست. میپرسه از بقیه چه کنیم که همه میگن اینا دیگه شکست خوردن، دنبالشون کنیم و کارشونو بسازیم. پیران ولی میگه افراسیاب یه سپاه دیگهای توی راه داره، عجله نکنیم. اون سپاه برسه، بعد حمله کنیم.
هومان میگه عاقا اینا ممکنه برگردن سپاه نو درست کنن، تازه ممکنه رستم هم بیاد کمکشون. بیا همین الان حمله کنیم و پرچم کشورشون رو هم بگیریم و پهلووناشون رو بکشیم، پیران در نهایت قبول میکنه که حمله کنن. لهاک رو میفرسته جاشون رو پیدا کنه. میره پیدا میکنه برمیگرده میگه اینا شبونه رفتن به سمت کوه هماون. پیران هم به هومان میگه لشکری جمع کن و توی راه ایران بگیرشون، اگه بتونی پرچمشون رو هم ریز ریز کنی عالی میشه.
دیدهبان ایرانیان گردِ پای سپاه تورکان رو میبینه به طوس خبر میده. طوس هم میاد جلو که هومان میرسه داد میزنه که بدبختا فرار کردین و عین بز کوهی رفتین توی کوه قایم شدین؟! طوس هم محل سگ بهش نمیده! هومان یه نامه میفرسته برای پیران و ماجرا رو تعریف میکنه و میگه اینا برنگشتن ایران، اینا اومدن بالای کوه سپر دفاعی دارن، بهتره تو هم با سپاه بیای. روز بعدش پیران میاد و باز داد میزنه که ترسوها و بز کوهی و... که طوس میگه تو دیگه حرف نزن که هرچی میگی دروغه، دفعه قبل هم راجعبه سیاوش دروغ میگفتی. الآنم ما فرار نکردیم، اومدیم توی کوه که اسبهامون یه کم علف بخورن. بعدشم، من نامه فرستادم رستم بیاد شیتتون بده بدبختا.
هومان به پیران میگه حمله کنیم بکشیمشون که پیران میگه، نه! الان باد توی صورت ماست، نمیتونیم حمله کنیم ولی اینا برعکس چیزی که میگن اونجا علف ندارن. اگه چند روز محاصرهشون کنیم هم علف و هم آذوقه سپاهشون تموم میشه و تلف میشن. گودرز هم همین حرف رو به طوس میزنه که ما نهایتش به اندازهی سه روز آذوقه داریم که طوس میگه دیگه چارهای نیست جز اینکه چندتا از خودمون پهلوونا شب بهشون شبیخون بزنیم. حالا این طوس توی دلش هم داره به این فکر میکنه که ایندفعه مثلاً قرار بود جبران کنم، آبروی رفتهم رو برگردونم، ریدم که!
حالا در قسمت بعد ببینیم که عایا نامه به کیخسرو میرسه و اینا چقدر دووم میارن. پس تا قسمت بعد.