Strava to Virgool
آخه کدوم عادم عاقلی پنج و نیم صبح زمستون میره میدوعه؟! البته خداییش این هوای زمستون نیست. دیگه لاله جان داشت برمیگشت بلژیک، گفتیم با دوعیدن بدرقه کنیم، مربیع زهراع هم لانگست ران نیو نوز داشت، با مندل و عرفان پنجتایی رفتیم توی لوپ شیری! که چون مجسمهی شیر داره اسمش رو گذاشتیم لوپ شیری، ربطی هم به شکل مسیر نداره!
دیگه بریم ببینیم در قسمت چهلوپنج شاهنامه چه اتفاقاتی میوفته. در قسمت قبل دیدیم که ایران از توران شکست خورد و عقبنشینی ولی لحظهی آخر بهرامِ گودرز پرید با نوک نیزه تاج ریونیز، پسر کاووسشاه، رو از چنگ دشمن قاپید. حالا توی این قسمت ببینیم بهرام چطو میشه.
بهرام میره پیش گودرز، میگه میفهمی چی شد؟! همون لحظه که تاج رو برداشتم انگاری شلاقم افتاده یه جایی گم شده. خیلی برام مهم بود. اسمم روی چرمش نوشته شده بود. اصلاً دوست ندارم دشمن ببینه روی زمین افتاده، برداره مسخره بشم. میخوام برم پیداش کنم! واقعاً چراااا؟! اتفاقاً سوال گودرز و گیو هم همینه. میگن بابا میری میمیری، یه تازیانه چه ارزشی داره؟! گیو میگه بیا من هفت تا تازیانه دارم، چه تازیانههایی، باقلواع. یکیش همون روزی که فریگیس بهم زره سیاوش رو داد، اینو هم داد، یکیش هدیهی کیکاووسه، پنجتا دیگه هم هست. همهی مال تو. بر نگرد به میدون جنگ خطرناکه.
بهرام ولی میگه اصلاً بحث من خود تازیانه نیست. من اسمم روشه، برام خفت و خاری داره اسمم روی خاک باشه، دشمن ببینه. مرگ آدم هم معلوم نیست کی باشه. اینطوری بمیرم بهتره تا نامم زشت بشه، بیآبرو بشم. فردوسی هم میگه، خب بعضی وقتا عمر آدم سر میاد، هرچی هم بگی فایده نداره! یعنی این فردوسی توی هر شرایطی فقط میخواد ته داستان رو لو بده! خلاصه بهرام برمیگرده، کشتهها رو میبینه خون به دلش میشه، اشکش جاری میشه. همینطوری میره میرسه به جنازه شاهزاده ریونیز، باز حسرت و افسوس.
یهو یه صدایی از توی اون جسدها میاد، که ای شیر، من زندهام! بهرام نگاه میکنه میبینه یکی از اونایی که روی زمینه هنوز جون داره. یارو ادامه میده الان سه روزه در آرزوی آب و نونم. بهرام شوکه میشه، میپره بغلش میکنه گِل و خاک و خون رو تمیز میکنه، کـُرته، یعنی پیرهن خودشو جر میده، زخمش رو میبنده و همینجوری داره گریه میکنه. دلجویی میکنه، میگه خوب میشی، الان زخمت بسته بشه دیگه زنده میمونی. بعد هم بهش میگه من تازیانهم گم شده، میرم پیداش میکنم برمیگردم میبرمت پیش سپاه دوا درمون.
راه میوفته دنبال تازیانه و پیداش میکنه، از اسب میپره پایین برش میداره که یهو اسبو یه صدای اسب مادهای از دور حواسش رو پرت میکنه، شور ورش میداره میتازه به سمت صدا. بهرام هم سریع میدوعه دنبالش و اسبو وامیسته و بهرام میرسه میگیردش و سوار میشه و هرکار میکنه اسبو تکون نمیخوره، این دیگه هورموناش ورهمریز شده فرمون نمیبره. بهرام هم عصبانی میشه با شمشیر میزنه پای اسبو رو جر میده و اسبو میوفته! دیگه پیاده میدوعه به سمت سپاه که یهو دشمن متوجهش میشه و صد نفر میندازن دنبالش و میرسن بهش و بهرام هم تیرکمون رو برمیداره و دلیرانه تیر میریزه روی سرشون.
اونا هم خیلی کشته میدن و ناچار برمیگردن پیش پیران که آقا یکی اون وسط داره فرار میکنه و اینطور اونطور. پیران میگه کی بود خب؟ یکی میگه عاقا بهرامه، مهرهی حیاتی ایرانیان. پیران هم به رویین میگه یالا پاشو اگه بتونی زنده بگیریش میتونیم صلح بین دوتا سپاه برقرار کنیم. رویین هم با تمام سرعت میره ولی بهرام خیلی یله، وقتی اینا پیش پیران بودن رفته کلی تیر از روی زمین جمع کرده، اینا که میرسن حسابی تیر بارونشون میکنه و رویین میبینه همه دارن میمیرن و باز برمیگرده پیش پیران که عاقا نمیشه اصلا، یه چیز عجیبیه این بهرام.
حالا پیران خودش میره پیش بهرام میگه، پهلوان اینجوری با پای پیاده زشته ببینمت. تو مگه همراه سیاوش نیومدی پیش ما؟ تو نون و نمک ما رو خوردی. حیف نیست الان کشته بشی؟! بیا پناهنده شو به توران، اینجا ازدواج میکنی، زندگی میکنی. یاد ماجرای سیاوش نیوفتادین؟ بعله! بهرام ولی قبول نمیکنه. میگه اگه میخوای لطف کنی فقط یه اسب بده من برگردم پیش سپاهم. پیران هم میگه نه، فقط همون که گفتم که بهرام میگه نه.
پیران هم با همراهانش برمیگرده عقب و میرسه به تُژاو و برای تژاو تعریف میکنه که این بهرامه، هرچی هم بهش پیشنهاد خوب میدم عقل نداره. قبول نمیکنه که تژاو میگه تو رفتی مهربونی کردی؟! باید میکشتیش، الان خودم میرم کلکش رو میکنم. با لشکر میره و میگه رحم نکنید و بزنیدش تا جونش دربیاد. بهرام هم اول تیر بارون، بعد نیزه، نیزهش رو میشکنن، بعد گرز و شمشیر و حسابی همهشونو لت و پار میکنه که یهو تُژاو از پشت سر میره و با تیغ هندی، شمشیر، میزنه دستش رو از کتف قطع میکنه. بعد خودش بهرام رو که میبینه یه جوریش میشه، دلش نمیاد کارشو تموم کنه. همونجا ولش میکنه و برمیگرده.
10
هوا تاریک میشه گیو به بیژن میگه اینجوری نمیشه. بریم دنبالش. میرن و از وسط همه جنازهها یهو بهرام رو میبینن با اون وضعیت، دلشون خون میشه، اشکشون سرازیر میشه. بهرام هم میگه پیران اومد کاری نداشت ولی این تژاو خیلی ...(فحش مربوطه عنایت شود!)، برو انتقام منو ازش بگیر و گیو میگه من تا انتقامتو نگیرم این ترگرومی، این کلاهخودم رو درنمیارم.
گیو رو هم که میشناسید چطو شوخی نداره. مستقیم میزنه به سپاه دشمن و راست میره سراغ تژاو و تژاو میبینه بابو، چطو شده، و فرار میکنه ولی گیو کمند میندازه میگیردش و از اسب میندازهتش پایین و همینجوری کشونکشون میبردش. تژاو هم داره ناله میکنه که تو با من یکی چه مشکلی داری که اومدی به قصد من؟! گیو هم میگه خفهشو اشغال ... (همون فحش مربوطه بالا رو مجدداً عنایت بفرمایید!)، چی فکر کردی که به بهرام حمله کردی و اون بلا رو سرش آوردی، تژاو هم میگه من؟! من اصلاً کاری نکردم! من رسیدم دیدم اونطوری بیجون افتاده، حتماً کار چینیهای سپاه پیران بوده!
این خدازده فک کرده بهرام مرده و گیو از روی عصبانیت اومده. واسه همین داره دروغ میگه. میرسن به بهرام و گیو میگه بفرما، الان وقتشه که انتقامتو ازش بگیرم. تژاو التماس که منو نکش منو نکش که بهرام میگه آدمیزاد بهرحال یه روزی میمیره! منم از این قضیه مستثنا نیستم، پس بذار این تژاو رو ببخشم تا نامم به بخشندگی و آزادی بمونه و این تژاو یادگار من باشه! وااااات؟! که یهو گیو طاقت نمیاره و ریش تژاو رو با یه دست میگیره و با دست دیگه خنجر میکشه سر از تن تژاو جدا میکنه و بهرام داااااد میزنه نهههه
که گر من کـُشم، گر کسی پیشِ من ، برادر بود کشته، گر خویشِ من !!
اینو بهرام میگه و میمیره! حالا یعنی چی؟! بذارید یه ذره از متن شاهنامه فاصله بگیریم ببینیم چطو شد! اینا رو امیر خادم عزیز میگه که کلاً این داستان بهرام خیلی پیچیده و غیرعادیه. به نظر میرسه از همون اول بهرام از مرگ فَرود خیلی عذاب وجدان گرفته بوده و ضربه اساسی به نظامهای ذهنیش خورده. اصلاً اون تازیانه رو هم بهانه کرد که بره وسط اون اجساد. فردوسی یه کار دیگه که توی این داستان کرد نشون دادن قسمتهای غیر حماسی جنگ بود. قسمتهای دراماتیک و احساسی بعد از جنگ. انگار میخواد بگه این همه بکُش بکُش واسه چی؟! همهش الکی، کلاً جنگ چیز بیخاصیت و اشتباهیه. توی جملهی آخر هم میگه من هرکسی رو که بکشم انگار برادر خودم رو کشتم، و بعدشم میمیره. انگار بهرام کل فرهنگ جنگاوری که خودش توش بزرگ شده و اینکه آدم اسم و رسمی در کنه رو برد زیر سوال.
حالا یه نگاهی بندازیم به آقای تژاو. ایشون چیزی که اول داستان گفت چی بود؟! گفت من نژادم ایرانیه و ساکن توران هستم و داماد افراسیاب هم هستم. کی توی این داستان این ویژگیها رو داشت؟! عافرین، سیاوش! انگار تژاو نیمهی منفی سیاوشه. حتی طرز کشته شدنش هم مثل سیاوشه. هردوشون دست بسته عین گوسفند سرشونو بریدن. باز یادمون بیاد به آخرین جملهی بهرام. برادر خودم رو نمیکشم. خداییش فکرشو میکردین شاهنامه یه همچین ابعادی داشته باشه؟! من که پشمام ریخت. بهرحال، برگردیم داستان رو ادامه بدیم.
حالا گیو و بیژن میخوان جنازهی بهرام رو برگردونن. میبرن تنش رو با مُشک و عبیر شستوشو میدن و میپیچنش لای پارچهی حریر چینی. میذارنش توی دخمه و درب دخمه رو هم میبندن به رنگ سرخ و کبود، تو گویی که بهرام هرگز نبود. همه هم سوگوار شدن. بعد هم همه به هم میگن ما خیلی ناقص شدیم، بریم پیش کیخسرو ببینیم اگه اون دستور جنگ نده، دیگه خودمون مگه مریضیم که بجنگیم، اگرم دستور داد که دیگه دستوره، باید مسلح بشیم، روحی و جسمی و دوباره بیاییم جنگ. پس برمیگردن.
صبح خورشید میزنه سپاه پیران میخواد حمله، طلایهی سپاهش که جلوتر میرن بهش خبر میدن که خیمههای ایرانیا خالیه، میگردن میبینن انگار ایرانیا جمع کردن رفتن. پس جنگ تمومه. پیران هم میره پیش افراسیاب، افراسیاب کلی تحویلش میگیره. هدیه میده. توی کشور جشن راه میندازن. افراسیاب به پیران میگه تو دیگه حواست به کشور باشه. اینا باز حمله کردن جا نمونیم. تا وقتی رستم زندهست کسی نمیتونه با خیال راحت بخوابه. دیگه پیران هم میره خُتن، خونهش. فردوسی هم میگه بعد از این داستان باید بریم سراغ جنگ با کاموس، که به نظر میرسه سر و کلهی رستم هم قراره پیدا بشه. پس تا قسمت بعد.