Strava to Virgool
میریم سراغ قسمت سیوسه شاهنامه. در قسمت قبل دیدیم که کرسیوز نیرنگ زد و سیاوش رو پیش افراسیاب خراب کرد و به سیاوش هم گفت فرار کن که افراسیاب میخواد باهات بجنگه. حالا سه شبانه روز سیاوش و فریگیس فکر میکنن که چه غلطی بکنن با این بحران، فریگیس میگه فرار کن و سیاوش راضی نمیشه. حالا در ادامه،
چهارمشب اندر بر ماهروی ، بهخواب اندرون بود با رنگ و بوی ،،
بلرزید و از خواب خیره بجست ، خروشی برآورد چون پیل مست ،،
فریگیس که توی بغلش خواب بود میگه دردات توسرم! چی شد چه خوابی دیدی؟ سیاوش میگه به هیشکی نگو، دیدم بین آب و آتش گیر افتادم و افراسیاب هم سوار فیل میخواد بهم حمله کنه، فریگیس هم میگه خیره! قراره کرسیوز به دست خاقان روم کشته بشه! حالا امشب رو بخواب تا فردا ببینیم چی میشه. یه نکته، فردوسی اینجا با ظرافت نشون میده که فریگیس چقدر در باطن ترسیده و هول کرده، چرا؟! چون میگه خاقان روم! اصلاً روم خاقان نداره، قیصر داره، خاقان مال چینه. ادامه بدیم.
سیاوش یه سپاهی رو میفرسته خبر بیارن که اوضاع چطوره. میرن برمیگردن میگن، عاقا، افراسیاب لشکرکشی کرده، کرسیوز هم خبر داده که اوضاع قاراشمیشه، فرار کن. سیاوش حرف کرسیوز رو باور میکنه. فریگیس میگه برو نگران ما هم نباش. سیاوش میگه خب داریم به لحظات آخر تقدیرم نزدیک میشیم، قراره اینجوری بمیرم. دیگه کاخ ساختم زندگی کردم، حالا هم نوبت مرگه، چه الان چه هزار سال دیگه. یکی تو بغل شیر بزرگ میشه، یکی هم مثل همای سعادت در بغل کرکس بزرگ میشه. (اگه نمیدونید بهتون بگم که همای مرغ سعادت یه گونه کرکسه! باورتون نمیشه گوگل سرچ کنید.)
بعد سیاوش ادامه میده که تو الان پنج ماهه حاملهای، قراره یه پسر به دنیا بیاری، اسمش رو بذار کیخسرو، من الان میرم میمیرم، سرم رو میبرن، بدون تابوت، هیشکی هم برام زار نمیزنه، روزبانان تو رو به شکل تحقیر آمیزی برهنه میبرنت، پیران میاد التماس، تو رو آزاد میکنه، از ایران میان دنبال تو و کیخسرو، میذارنتون روی تختشاهی، همه هم میان کینخواهی من، همهی توران رو ویران میکنن. بعله، شما شاهد پیشگوییهای سیاوش بودید. بعد هم از فریگیس خدافظی میکنه
فریگیس را کرد پدرود و گفت ، که من رفتنی گشتم ای نیکجفت ،،
دیگه سیاوش با دل خونین میره اسطبل، بهزادِ شبرنگ رو برمیداره و توی گوشش یه راز درازی میگه، که قراره تو بشی اسب کیخسرو، آماده باش خلاصه.
درحالی که زره پوشیده، سوار بر اسب، نیمفرسنگ میره میرسه به افراسیاب، میبینه کرسیوز راست گفته، ارتش افراسیاب میبیننش و از ترس تکون نمیخورن، گردان خود سیاوش هم که ایرانی هستن صف کشیدن داد میزنن سر سیاوش که بذار ما باهاشون بجنگیم و بهشون بگیم دنیا دست کیه که سیاوش میگه نه، من با پدر زنم نمیجنگم، یعنی شما نگاه کن، یارو داره میمیره اما هنوز از اون اصولاخلاقیش کوتاه نمیاد. میره جلو پیش افراسیاب میگه من بیگناه رو چرا میخواین بکشین؟ که یهو کرسیوز داد میزنه تو خودت مگه نیومدی جنگ با این زره که پوشیدی؟! آدم نیزه و کمان رو هدیه میاره واسه شاه؟! بعله دوستان، تازه اینجا کرسیوز ذات پلید خودشو نشون میده. افراسیاب هم دستور میده تیغها رو بکشید و دشت خون راه بندازید.
اونا هم حمله میکنن تمام ایرانیان رو میکشن، بعد هم گروی، همون که یه بار توی میدون بازی از سیاوش شکست خورده بود میپره دست سیاوش رو از پشت میبنده و میرن به شهر سیاوخشگرد. افراسیاب دستور میده که سر سیاوش رو ببرید، و خونش رو بریزید یه جایی که هیچ آب و علفی نباشه و هیچ گیاهی ازش سبز نشه. که یهو چند تن از سپاه افراسیاب اعتراض میکنن که عاقا، چرا میخوای بکشیش؟! این که کاری نکرده، پادشاهیات نفرین میشه اگه بکشیش، که باز کرسیوز میپره وسط که نذاره نظر افراسیاب عوض بشه. بعد داداش کوچیکتر پیران که اسمش پیلسم هست و توی سپاه افراسیابه میاد وساطت میکنه که عاقا چرا عجله داری؟! اگه بکشیش پشیمون میشی. زندانیش کن که عبرتآموز باشه. اینو اگه بکشی کیکاووس پدرشه، رستم پرورشدهندهشه، پهلوانان ایران، گودرز و فریبرز و اووو، همه میان کینخواهی، شما عجله نکن بذار پیران بیاد، باهاش یه مشورت بکن بعد تصمیم بگیر.
کرسیوز باز میپره وسط که تو داری از جنگ با ایرانیان میترسی، این سیاوش اگه الان کشته نشه از چین و روم حمله میکنن آزادش میکنن. حالا شما انگار یه ماری رو زخمی کردی بعد میخوای با دیبا نازش کنی؟! اگه این الان کشته نشه من یکی که فرار میکنم چون حریفش نمیشم. گروی و دمور هم که زیردستان کرسیوز هستن حرفش رو تایید میکنن و ادامه میدن، ولی افراسیاب داره کمکم شل میشه، میگه اینکه گناهی نکرده، اخترشناسا هم گفتن که اگه بکشیش یه گرد تیرهای به هوا میشه توران به خاک سیاه میشینه. الآنم ما وسط گیر کردیم، آزادش هم نمیتونیم بکنیم دیگه. یهو میبینن فریگیس داره میاد، یه کمر بند خونین هم بسته دور کمرش، صورتش هم از بس خراشیده خون شده میاد و میگه، باباجون، چیکار داری میکنی؟! به فکر من نیستی؟ به فکر خودت نیستی؟ این دنیا چه ارزشی داره وقتی عاقبت همهمون خاکه.
بعد فریدون و ضحاک رو مثال میزنه، منوچهر و تور رو مثال میزنه، میگه سیاوش هم همین میشه و رستم میاد به کینخواهی. دستور میده فریگیس رو بندازن توی یه اتاقی و درب رو ببندن که نیاد بیرون. حالا کرسیوز میبینه که افراسیاب دودل شده، یهو یه نگاهی میندازه به گروی، گروی هم جلدی میپره موی سیاوش رو از پس سرش میگیره، سیاوش داد میزنه که ای خدا، از تخم من یه شاخی سبز بشه که مثل خورشید بدرخشه، کینخواهی منو کنه، نامم رو به نیکی زنده کنه. پیلسم اشکآلود میوفته پشت سرش، نمیدونه چه کنه، سیاوش بهش میگه سلام منو به پیران برسون بگو الهی زنده باشی. تو گفته بودی یار تو ام، نمیذارم اتفاقی بیوفته، حالا من اینجوری پیاده و بیکس و بدبخت پیش کرسیوز افتادم. میبرنش جایی که گفته بودن، میخوابوننش روی زمین،
یکی تشت زرین نهاد از برش ، جدا کرد از آن سرو سیمین سرش ،،
خونش رو هم میریزن همون جای بی آب و علف، یهو یه گرد سیاهی آسمون رو پر میکنه و خورشید تیره میشه، و همه شروع میکنن به نفرین کردن گروی، بخت افراسیاب هم خواب میره.
فردوسی میگه ندیدم کسی که بد کنه و خیر ببینه.
اینجا داستان مرگ سیاوش تمام میشه، فقط چندتا نکته رو امیر خادم عزیز میگه، که فردوسی چندان سوگواری سنگین و سریع نمیکنه، در مقایسه با مرگ سهراب یا ایرج. ممکنه دوتا دلیل داشته باشه. یک اینکه مرگ سیاوش خیلی بزرگ تر از این حرفاست که بخاطرش سوگواری کنیم و آروم بشیم و به زندگی معمول برگردیم. سیاوش نماد یک زندگی ایدهآل بود که با مرگش اون اتوپیا، دنیای ایدهآل، نابود میشه. دلیل دوم هم اینه که نمیخواد با سوگواری داستان سیاوش رو تموم کنه، چون هنوز خیلی چیزا وابسته به این مرگ قراره اتفاق بیوفته و پرونده قرار نیست به این راحتیا بسته بشه. حالا میریم در قسمت بعدی سراغ تولد کیخسرو که بسیار داستانها قراره در حضور کیخسرو پیش بره. پس آماده بشیم واسه زایمان فریگیس و به دنیا اومدن کیخسرو، تا قسمت بعد، بای.