Strava to Virgool
قسمت سیودوم شاهنامه رو ادامه میدیم. خب دیدیم که سیاوش یه شهری درست میکنه به نام سیاوخشگرد، پیران هم میره میبینه، میاد واسه افراسیاب تعریف میکنه و افراسیاب به گرسیوَز میگه برو تماشا هدیه هم ببر، حسابی هم خوش بگذرون. گرسیوَز هم میره میبینه بجای ذوق زدن احساس خطر میکنه که این تا یکسال دیگه خدا رو بنده نیست، چه برسه به ما.
به وقت خوشگذرونی میرن چوگانبازی، سیاوش باز دوباره بیرقیب محشری درست میکنه وسط زمین هیشکی گرد پاشو نمیبینه. بعد زوپین، هدف، گذاشتن و شروع کردن به پرتاب نیزه. روی هدف هم پنج تا زره میذارن تا ببینن زورش چقدره. سیاوش پرت میکنه و همهی زرهها پاره میشن و تیر میشینه توی هدف. بعد چهارتا سپر میخواد، گیلانی، محکم، دوتا چوبی دوتا فلزی، اینا رو میذارن و سیاوش سوار اسب میشه تا درحال حرکت تیر از کمون رها کنه، سه تا تیر میگیره تو دستش و شیش تا میذاره توی ترکش، تیردان، همه رو میزنه به هدف. گرسیوز چندتا ماشالاح میگه و بعد یهو میگه بیا با هم نبرد کنیم، همدیگه رو از روی اسب بندازیم پایین، اضافه میکنه که من در تمام ترکها بیرقیبم.
سیاوش قبول نمیکنه میگه عاقا، نگو، زشته، هیچوقت همچین جسارتی نمیکنم، گرسیوز میگه بابا سخت نگیر داریم بازی میکنیم دور هم، سیاوش میگه نه، حتی اگه لبهامون هم بخنده تهش دلامون تیره میشه. و میگه با هرکسی غیر تو حاضرم کشتی بگیرم، گرسیوز رو میکنه به لشگر که کی میخواد مبارزه کنه و اسمی در کنه؟ گرو میگه من. گرسیوز میگه سیاوش جان، این گرو قویترین و سنگین ترین پهلوان این سپاهه، سیاوش میگه گرو کمه، یکی دیگه هم کنارش باشه! خلاصه دمور و گروی میرن به مبارزه. سیاوش چنگ میزنه توی دوال کمر گروی و زرتی بلندش میکنه میندازدش پایین، بعد هم دموی رو عین ماست میزنه زمین. گرسیوز هم داره حرص میخوره. خلاصه چند روزی هستن و گرسیوز هدایا رو میده و میره به سمت افراسیاب.
میره و سلام میرسونه یکروز هم به خودش میپیچه و روز دوم با افراسیاب خلوت میکنه و بهش میگه، چه نشستی که سیاوش داره یواشکی با ایران و چین مکالمه میکنه و توطئه میچینه. افراسیاب هم میگه، دیدی گفتم، این بچهی شیر رو آوردیم دخترمون رو هم بهش دادیم، حالا بدبخت شدیم! کاش همون روز اول که اون خواب رو دیده بودم زرتی شل نمیشدم و باهاش میجنگیدم تا همه چی تموم بشه. حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟! خودمون هم نمیتونیم پیشدستی کنیم نابودش کنیم، آبرومون میره، باید اون یه بهانهای به دست ما بده تا بتونیم حرکتی بزنیم.
بعد افراسیاب ادامه میده که به نظرم بفرستیمش ایران تا وضع بدتر نشده بغل گوشمون، که گرسیوز میگه دیوونه شدی؟! این تمام زیر و بم این مملکت رو یاد گرفته، اگه بره ایران همه مون بیچارهایم. بعد افراسیاب باز ادامه میده که باید دعوتش کنیم پیش خودمون اینجا تا یه حرکت مشکوکی زد سریع بگیریمش. باز گرسیوز میگه این خیلی خطرناکه. بعدشم فک نکن که میتونی روی دخترت فریگیس حساب کنی، نه عاقا، اون خام سیاوش شده، عقلش از بین رفته. همه هم دارن این سیاوش و مملکتداریش رو میبینن دیگه پادشاهی تو زیر سوال میره. دیکه آخرش میگه تو برو سیاوش رو دعوت کن بیاد اینجا ببینیم اینجا چجوری میتونیم مچش رو بگیریم.
گرسیوز هم راهی میشه، و قبل از خودش یه نامه میفرسته واسه سیاوش که قبل از خودش برسه دست سیاوش. سیاوش نامه رو میگیره که گرسیوز توش گفته من دارم میام پیشت ولی لطفاً نیا به استقبالم. سیاوش پیام رو میگیره و تعجب میکنه که حتماً طوری شده. گرسیوز میرسه و حالی و احوالی و میگه افراسیاب دعوتتون کرده برید پیشش و سیاوش میگه خب باشه. گرسیوز میبینه اینا اگه برن نقشههاش نقش بر آب میشه، یهو میزنه زیر گریه. سیاوش میگه عه دردات تو سرم داداش! چی شده؟! پادشاه اذیتت کرده تا برم پشتت در بیام؟!
بدو گفت نرم، ایبرادر، چه بود ؟ غمی هست آنرا نشاید شنود ؟؟
من اینک به هرکار یار توام ، چو جنگ آوری مایهدار توام ،،
گرسیوز هم میگه، این افراسیاب از روز اول با تو و اجدادت مشکل داشته الانم همونه، میخواد تو رو بدبخت کنه، داره سپاه جمع میکنه و دنبال راه میگرده. سیاوش میگه عاقا، این مملکت به من داده دختر داده چرا واسه چی چگونه؟! بیا بریم صحبت میکنیم سوءتفاهم ها رو حل میکنیم. گرسیوز میگه ای آدم ساده، افراسیاب اونی که به تو نشون میده نیست، من شانسی زنده موندم، ندیدی با اغریرت که برادرمون بود چه کرد؟ الانم تو رو آورده اینجا خامت کرده یه جای داغونی داده بهت که فک کنی همه چی آرومه و صلحه، دختر هم بهت داده که نتونی فرار کنی، اینجوری ایرانیان هم باهاش در صلحن. خلاصه حسابی سیاوش رو میریزه بهم. بعد سیاوش میگه عاقا من که طالع خودمو میدونم، ناراحتی ندارم، من قراره جوونمرگ بشم، حالا اینجوری یا جور دیگه فرقی نمیکنه. بریم ببینیم چطو میشه.
اگرچه بد آید همی بر سرم ، هم از رای و فرمان او نگذرم ،،
بیایم کنون با تو من بیسپاه ، ببینم که از چیست آزار شاه ،،
بدو گفت کرسیوز ای نامجوی ، تورا آمدن نزد او نیست روی ،، تو حرفاتو توی نامه بنویس، من میبرم و بهجای تو توضیح میدم، اگه اون روی خوب افراسیاب اومد بالا میگم بیای، اگه اون روی اهریمنیش یهو زد بیرون بهت خبر میدم زودی فرار کن، بعد هم مسیرهای فرار رو بهش معرفی میکنه که اینوری بری بعد از صدوبیست فرسنگ میرسی به چین، از اونور بری سیصدوچهل فرسنگ داری تا ایران. سیاوش هم نامه مینویسه که پادشاه سلامت باد، دلمون واسه شما تنگه ولی فریگیس ناخوشاحواله (دروغ) ایشالا خوب بشه میاییم دستبوسی. گرسیوز هم میره پیش افراسیاب و میگه عاقا، سیاوش اصلاً ما رو نپذیرفت که هیچ، نامهی شما رو هم نخوند!
اینقدر از ایران و چین و روم نامه داشت و سرش شلوغ بود و داشت سپاه جمع میکرد. شما اگه همین الان اقدام نکنید کشور رو از دست دادید. افراسیاب هم قاطی میکنه میگه ساز جنگ میزنن و سپاه حاضر میکنن. اونور فریگیس میبینه سیاوش غمگینه، میگه چیه. میگه هیچی دورانمون به سر اومد طبق حرفهای گرسیوز و تعریف میکنه، فریگیس هم میگه خب یالا آماده شو یه کاری بکن. یا مقاومت کن یا فرار کن. سیاوش اما آرومه، این پذیرش تقدیر باعث شده دستپاچه نشه. با اینکه هم قدرت داره هم فرصت اما هیچ کاری نمیکنه. یه تصمیم میگیره که در قسمت بعد معلوم میشه چه اتفاقی قراره رقم بخوره، البته با اسپویل فردوسی احتمالاً یه حدس هایی میزنید اما چگونهش رو در قسمت بعد بریم ببینیم. پس تا فردا بای.