Strava to Virgool
توی این هوا نوبت رسیده به قسمت سیوچهارم شاهنامه، تولد کیخسرو. ابتدای این قسمت، امیر خادم عزیز یه ذره صحبت میکنه که فکر نمیکرده این پادکست اینقدر مخاطب پیدا کنه، و به اینجا که رسیده یه سایت راهاندازی کرده که خب، مبارکه! که میشه پنج سال پیش. من وقتی این پادکست رو گوش میدم حس میکنم همین الان تولید شده و وقتی میگن پنج سال پیش یه حالی میشم که توصیفش سخته، یه جورایی شبیه آخرای فیلم اینتراستلار میشم. ولش کن، چیمیگم واسه خودم! بریم سراغ شاهنامه، در قسمت قبل دیدیم که سیاوش چقدر دردناک و بیگناه کشته شد و هیچ کاری از دست فریگیس و پیلسم، برادر پیران، بر نیومد.
همه شروع کردن به نفرین کرسیوز و خدمتکاران موهاشون رو باز کردن. فریگیس هم گیسوی بلندش رو چید و بست دور کمربندش. گونههاشو با ناخن خون کرد. افراسیاب هم دستور میده روزبانان فریگیس رو ببرن توی کوه و کنتکش بزنن تا بچهش بیوفته و تخم سیاوش سبز نشه. همه تعجب میکنن از این حرکت افراسیاب. پیلسم و لهاک و فرشیدوَرد به تاخت میرن پیش پیران و ماجرای کشته شدن سیاوش رو واسهش تعریف میکنن و پیران از حال میره و از روی تخت میوفته.
میگن پاشوپاشو که اگه دیر برسی یه درد دیگه هم به دردات اضافه میشه، دارن بچهی سیاوش رو توی شکم مادرش میکشن. اونم عین قرقی میپره روی اسب و میرن فریگیس رو پیدا میکنن و فریگیس میگه این چه کاری بود با من کردی که در آتش دارم زنده زنده میسوزم. پیران هم از اسب میپره پایین میگه روزبانان یه مدتی از کتک زدن دست بردارن تا پیران بره پیش افراسیاب.
میره بهش میگه شاها انوشه بُدی! یعنی زنده باشی، این چه کاری بود کردی؟! الآن همه ایرانیان میریزن سرمون، تو که خوب بودی، کدوم اهریمنی از راه بیراهت کرد؟ الآنم که حمله کردی به فریگیس بدبخت و میخوای بچه و نوهی خودتو بکشی تا مشهور عالم و آدم بشی. بعد از این زندگی نکبتی هم مستقیم میری دوزخ. تو بیا یه کاری کن، یه محبت در حق من کن تا روی من سفید بشه. این فریگیس رو همین الان بده به من ببرمش خونهی خودم. بچه که به دنیا اومد من میارمش تو اگه خواستی بکشش.
افراسیاب قبول میکنه و پیران میره فریگیس رو آزاد میکنه و چندتا فحش آبدار هم به روزبانان پست فطرت میده و فریگیس رو میبره به خُتن، مملکت خودش، میبره پیش گلشهر، همسرش، میگه این دختر رو ببر توی خلوت و ازش پرستاری کن. مدتی میگذره و یه شب تاریک پیران خواب میبینه که یه شمعی روشن شد و سیاوش یه شمشیر توی دستشه و میگه زودباش، بیدارشو، بیا جشن کیخسرو!
چنین دید سالار پیران به خواب ، که شمعی برافروختی ز آفتاب ،،
سیاوش بر شمع تیغی به دست ، به آواز گفتی نشاید نشست ،،
از این خواب نوشین سر آزاد کن ، ز فرجام گیتی یکی یاد کن ،،
که روزی نوآیین و جشنی نو است ، شبِ سورِ آزاده کیخسرو است ،،
پیران هم میپره به گلشهر میگه خواب سیاوش رو دیدم، برو پیش فریگیس. گلشهر میره میبینه بعله، زاییده، میاد به پیران میگه ماه و خورشید توی بغل هم بودن، مبارکه. پیران هم افراسیاب رو یه نفرین میکنه میگه الان باید یه فکری برداریم که نزنه این بچه رو بکشه. میره پیش افراسیاب میگه اعلاحضرتا، اگه میخوای جدت تور رو یه بار دیگه ببینی الان میتونی! اصلاً کپی پدر جد بزرگ شما شاهفریدونه. مبارک باشه. افراسیاب هم میگه چه کنیم که اخترشناسا گفتن این قراره من رو بکشه! و همهی توران زمین عاشقش میشن و چقدر انسان بزرگیمیشه... ولی خب کارینمیشه کرد دیگه هرچی باید و نباید میشده الان شده.
شما ببریدش یه جایی دور از کاخ و دربار، بذاریدش پیش یه چوپانی، اونجا بزرگ بشه و راه و رسم پادشاهی رو یاد نگیره. فردوسی میگه این افراسیاب انگار میخواد سر طالع و بخت و اینا رو گولبماله. پیران هم اونجاش عروسی میشه و بچه رو برمی داره میبره پیش شبانان کوه قُلا. میگه خیلی مواظب این بچه باشین، کلی هم بهشون پول میده، یه دایه هم میذاره پیششون تا مراقب کیخسرو باشه.
یه هفت سالی میگذره، این بچه خودش برداشته روده ی گوسفند رو پیچیده به یه تیکه چوب و کمان درست کرده و داره تیر اندازی میکنه. بدون اینکه کسی یادش بده داره راه و رسم پادشاهی رو سرخود یاد میگیره. ده سالش که شده میره شکار خرس و گرگ! دیگه به حرف هیشکی هم گوش نمیده، هرکار دلش میخواد میکنه! چوپان مسئول کیخسرو میره پیش پیران گلهگذارون! که عامو این چه بچهایه؟! حرف گوش نمیده، کنترلش دیگه از سطح توان من خارجه!
چو بشنید پیران بخندید و گفت ، نماند نژاد و هنر در نهفت ،،
پیران حضوری میره پیش کیخسرو و از اسب پیاده میشه و دستش رو میبوسه و محکم بغلش میکنه طولانی. کیخسرو میگه پهلوان سلامت بادا، من شبانزاده رو بغل میکنی و عارت نمیاد؟! پیران هم میگه تو شبانزاده نیستی عزیزم، من کلی چیزا برای گفتن دارم، و دستور میده یه جامهی خسروانی، یعنی یه لباس شایستهی شاهان براش بیارن با یه اسب پالای. اسب پالای یه اسبیه که زین شده ولی کسی سوارش نمیشه، این همراه شاه حرکت میکنه به نشونه احترام. برمیداره کیخسرو رو میبره همراه خودش، دلش هم خیلی جوش میزنه از ترس افراسیاب.
خبر میرسه از افراسیاب به پیران که این بچهای که الان بزرگ شده اگه اندکی رفتار شاهانه توش ببینیم میدونیم که خطرناکه و عین سیاوش میکشیمش. پیران هم میگه این بچهی نادون بیخبر از گذشته توی کوه بزرگ شده چه رفتار شاهانهای داشته باشه؟! شما اول سوگند بخور به فریدون و تور و آزادشم که آب و اجدادت هستن که اگه نشونه شاهی نداشت نمیکشیش تا من برم اون بچه رو بیارم. افراسیاب هم
یکی سخت سوگند شاهان بخورد ، به روزِ سپید و شبِ لاجورد ،،
به آن دادگر که این جهان آفرید ، سپهر و دد و دام و جان آفرید ،،
که ناید بر این کودک از من ستم ، نه هرگز برو برزنم تیز دم ،،
پیران هم احترام میذاره میگه دردابلات، الان میرم میارمش. پیران میره پیش کیخسرو و میبینه که به وضوح کیخسرو اتفاقاً عین شاهزادگان رفتار میکنه. بهش میگه نگا کن! کلا عقل و خِردت رو بنداز بیرون، هرچی گفت تو پرت و پلا جواب بده، انگار که اصلاً نمیشناسیش، عین دیوونهها رفتار کن، بذار امروز رو زنده بمونی!
لباس شاهانه تنش میکنن کلاه شاهزادهای هم میذارن روی سرش و میگن همگی کنار برید و میرسه پیش افراسیاب که یه لحظه افراسیاب قد و قامت و قیافه رو که میبینه رنگش میپره، پیران هم میگه اوهاوه بدبخت شدیم! افراسیاب خودشو جمع میکنه و اولین سوالش رو از کیخسرو میپرسه که ای نورسیده شبان ، چه آگاهی هستت به روز و شبان ؟؟
برِ گوسفندان چه کردی همی ؟ زمین را چگونه سپردی همی ؟؟
کیخسرو هم به او داد پاسخ که نخجیر نیست! مرا خود کمان و زه و تیر نیست!
افراسیاب میره سراغ سوال دوم:
بپرسید بازش ز آموزگار ، بد و نیک و از گردش روزگار ،،
بدو گفت جایی که باشد پلنگ ، بدرّد دل مردم تیزچنگ ،،
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب ، از ایران و از شهر و از خورد و خواب ،،
چنین داد پاسخ که درّنده شیر ، نیارد سگ کارزاری به زیر ،،
خب دیگه، افراسیاب خیالش راحت میشه، میگه این که نه تنها بیخبر و بی خطره، که اصلاً شیش میزنه! من از سر میپرسم اون از پا جواب میده! ببرش پیش مادرش با یه مردی ببریدشون سیاوخشگرد و بهشون هم پول و ثروت بدین تا همونجا زندگی کنن. پیران هم همین کار رو میکنه و میرن سیاوخشگرد که بعد از مرگ سیاوش متروکه شده بوده تا دوباره آبادش کنن. اون جایی هم که زمین بی آب و علفی بود و خون سیاوش رو ریخته بودن یه درختی سبز شده بود خوش بو، در همهی روزهای سال هم سبز میموند و شده بود زیارتگاه سوگواران.
حالا همزمان با تولد کیخسرو داره توی ایران یه اتفاقاتی میوفته که همه ازش نگران بودن، که فردوسی با یک بیت داستان تولد کیخسرو رو میچرخونه به سمت داستان ایران که :
ز خون سیاوش گذشتم به کین ، به آوردن شه ز تورانزمین ،،
یعنی آماده ی دوتا ماجرا باشید، یکی کینخواهی سیاوش و دیگری آوردن شاه جدید ایران از تورانزمین. پس تا قسمت بعدی پدرود.