Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

New socks + Shahnameh26 Siavash story begin + StepN

Strava to Virgool

جوراب صفر کیلومتر باشه! هیمالیاها رو توی کیلومتر هزار و هفتصد بازنشسته‌کردم! حالا قسمت بیست‌وششم از شاه‌نامه رو داریم. مقدمه کوتاهی رو فردوسی طبق رسم‌ش می‌گه، توش اعلام‌می‌کنه که به اینجای سرودن شاه‌نامه که رسیده پنجاه‌وهشت سال‌ش شده و داستان رو شروع‌می‌کنه که خروس‌خون طوس و گیو پامیشن میرن شکار، کجا؟! نزدیک مرز توران که چند تا دختر می‌بینن یکی‌شون ولی عجب چیزی بوده، می‌پرسن اینجا پیاده چیکار می‌کنین که جواب‌میده من دختر گرسیوَز هستم، افراسیاب میشه عموم، دیشب بابام مست اومد خونه شروع‌کرد به کتک‌زدن ما، ما هم فرارکردیم.

طوس که حسابی لب و لوچه‌ش آویزون‌شده‌بوده به گیو میگه من اول دیدم‌ش، مال منه! گیو هم میگه لب و لوچه من رو ببین، اسب من اول رسید اینجا، مال منه! کوتاه‌نمیان، یکی میگه برید پیش کاووس‌شاه، هرچی اون بگه، یعنی اینا از کاووس‌شاه عاقل‌تر پیدانکردن! می‌رن و کاووس می‌بینه می‌خنده، لب و لوچه‌ش میاد تا کجاااا! (حتماً متوجه‌شدین که منظورم لب و لوچه‌ست دیگه!) بهشون می‌گه این از شماها خیلی سرتره، باید یکی مناسب خودش پیدا بشه، مثلاً من! اون‌دوتا که پنچر برمی‌گردن خونه، دخترو هم می‌گه، شاه ایران باشه؟! خوبه، قبوله! و می‌ره شبستان شاه.

چندی می‌گذره و بچه به دنیا میاد! سریع رفتن سر اصل‌مطلب خب! اسم‌ش رو می‌ذارن سیاوخش (سیاوش) دوتا هم معنی داره، یک کسی که اسب سیاه داره، دو کسی که موی مجعد سیاه داره. می‌گن اخترشناسا طالع‌ش رو بگیرن، می‌بینن اوه‌اوه چه طالع افتضاح و شومی داره! رستم می‌بینه می‌گه شما توی دربار آدم بدرد بخوری ندارین، خودم می‌برم بزرگ‌ش می‌کنم. اونام می‌گن باشه. می‌بره همه‌چی یادش میده، بزرگ که میشه میگه دیگه برم بابامو ببینم. می‌ره پیش شاه، اونام میان استقبال، چه استقبالی، باشکوه، اساطیری. یک هفته جشن، بعدش هدایا، و کی‌کاووس یه منشور می‌نویسه و زمین کــَبرستان نزدیک ماوراء‌النهر رو میده به سیاوش که یهو سودابه، همسر قدیمی شاه، همون که توی جنگ هاماوران ازدواج کردن، ناگهان سیاوش رو می‌بینه و عشق و باقی چیزاش می‌زنه بالاع!

شب می‌فرسته پی‌ش که یواشکی بیا شبستان! سیاوش می‌گه، او نو نو نو، من مرد شبستان نیستم، اشتباه گرفتی. سودابه ولی کوتاه نمیاد و روز بعدش میره پیش کاووس که این سیاوش رو بفرست بیاد یه سر شبستان با همه آشنا بشه، غریبه نیستن، نیت‌شون خیره، می‌خوان ذوق‌شو بزنن و بپرستن‌ش. کاووس هم که گاگول‌تر از این حرفاست می‌گه عافرین، این سودابه جای مادرته، همراه‌ش برو پیش خواهرات و دیداری کن و برگرد! سیاوش چشاش روی کاووس قفل میشه، میگه خب، شاید می‌خواد امتحانم کنه، باز مطمئن نیست، به کی‌کاووس میگه اعلاحضرتاع، من کلی جاهای دیگه میتونم برم و چیز یاد بگیرم، میدون نبرد، انجمن موبدان و ... ، آخه توی حرمسرا چی ممکنه بتونم یاد بگیرم؟! ولی خب روی حرف شاه کی باشم چیزی بگم؟! که می‌بینه آزمون چیه، شاه واقعاً می‌خواد که سیاوش بره حرمسراع!

دیگه شل می‌کنه میگه باشه. شاه دستور میده هرزبد بیاد، اون کلیددار شبستانه. هماهنگی‌ها رو انجام میدن و در ساعت مقرر هرزبد میاد دنبال سیاوش و می‌بردش و پرده رو که می‌زنه کنار سیاوش خیس خیس میشه. همه شاد و خندان با آواز میان پیشوازش، می‌بینه اون وسط یه تخت زرین هست با فیروزه و دیبا آراسته شده و کی روش نشسته؟! سوووداااابهههه! می‌ره و سودابه پامیشه و میاد بغل‌ش می‌کنه و صورت‌شو می‌بوسه و شکر خدا می‌کنه و سیاوش می‌دونه که این تعریفا یه قضیه‌ی دیگه‌ای داره و زودی از سودابه فاصله می‌گیره می‌ره پیش خواهران ناتنی‌ش. مدتی بعد هم خدافظی‌می‌کنه و می‌ره بیرون و پچ‌پچ‌ها شروع‌میشه که اوف عجب کراشی بود و آدم عقل و خردش رو از دست میده و اینا خلاصه. حالا یه نکته.

شاید بگین خب، این تا اونجا رفت سراغ مادرشو نگرفت؟! یه نظریه وجود داره، که اصلاً مادر سیاوش همون سودابه‌ بوده، و به مرور زمان نویسندگان دیدن خیلی زشته عشق مادر به پسر گفتن بذار یه مادری براش تولیدکنیم که خیلی زشت نباشه. آره خلاصه. واضحه گمونم! دیگه شاه می‌ره پیش سودابه و می‌گه نظرت راجع‌به سیاوش چیه؟ و سودابه می‌گه پسر شما بایدم خوب باشه. به‌نظر من بهتره یکی از همین دخترای حرمسرا رو براش اوکی‌کنیم نره یه موقع زن از غریبه بگیره. حتی میگه اگه زودتر از همین دخترای حرمسرای خودت نگیره می‌ره از دخترای کی‌آرش و کی‌پشین (برادرات) می‌گیره‌ها... .

کاووس هم سیاوش رو صدا می‌کنه می‌گه ببین اینا دخترای خودمون هستن، دختر عموهات هم هستن اگه بخوای، نظرت چیه؟ سیاوش هم می‌گه هرچی شما بگی ولی یواشکی بگم من از این دخترای دور و بر سودابه خوشم نمیاد. شاه هم می‌گه لازم نکرده نظر بدی، همین دخترای خودمون بهترن! سیاوش هم می‌خنده می‌گه، صددرصد و توی دل‌ش می‌دونه که اینا همه زیر سر سودابه‌ست و شل‌می‌کنه. سودابه می‌ره و دخترا رو خوشگل می‌کنه و می‌گه هرزبد سیاوش رو بیاره.

سیاوش میاد و سودابه می‌نشوندش کنار خودش و دست‌شم می‌زاره...! می‌ذاره پیش سیاوش دیگه! دخترا هم عین فشن‌شو به‌شکل کت‌واک میان جلو و برمی‌گردن و چشم از سیاوش برنمیدارن، سیاوش اما قرمز، خیس، استرسی، اصلاً نگاه‌شون نمی‌کنه، اونام دل تو دلشون نیست که کدوم‌شون رو انتخاب می‌کنه. سودابه می‌گه تو که به زیبایی پری هستی خوب نگاه کن که ببینی کدوم‌شون رو دوست داری. سیاوش داره پیش‌خودش فکرمی‌کنه که این سودابه دختر شاه‌هاماورانه و سرشت‌ش ناپاکه، من ازهرکی بگیرم از اینا نمی‌گیرم که یهو سودابه توری روی صورت خودشو می‌زنن کنار و میگه بعله! وقتی من مثل خورشید کنارت نشستم نبایدم این دخترا به چشم‌ت بیان! (چی شد؟!) ادامه میده که ببین سیاوش، اگه قول بدی هرچی می‌گم گوش‌کنی، خودم کاراتو می‌کنم، این کاووس به زودی می‌میره و منم که برات می‌مونم، الان هم وقتشه به کام‌ت برسی و هرچه بامن می‌خوای بکنی، این تن من مال تو و ناگهان سر سیاوش رو دودستی می‌گیره و یه بوسه‌ی داغ می‌چسبونه! که سیاوش تمام واکنش‌های طبیعی بدن رو بروز میده ولی همزمان توی دلش دعا می‌کنه که خدایا منو از دست این دیو نجات بده، من نه به پدرم خیانت می‌کنم و نه با اهریمن رفاقت می‌کنم، فقط الان نباید سرد باشم و در عوض باید یه‌جوری بگم نه که روابط سیاسی‌م با همسر شاه مملکت شیرتوشیر نشه. پس به سودابه می‌گه خوشگل کی بودی؟! به‌نظرم بهتره که یکی از دخترات رو برام انتخاب‌کنی و نتیجه رو به شاه اعلام‌کنی.

ضربان‌قلب‌هامون رو یخورده بیاریم پایین، هارت‌ریت رفت توی زون پنج! سیاوش این‌دفعه رو قسر در رفت، ببینیم سودابه چه بلایی قراره در قسمت‌بعدی به سر سیاوش بیاره. پس تا قسمت‌بعدی، بای. نرید خواب شبستان ببینید! عافرین!

قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

سیاوش
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید