Strava to Virgool
این دوستمون چجوریخوابش میبره از سرما! شاهنامه رو ادامهبدیم باقسمت بیستوهفت، توی قسمتقبل دیدیم که سیاوش خودشو از دست سودابه نجاتداد، البته بهطور موقت، حالا میبینیم که سودابه توی کاخه و کیکاووس رو میبینه، کاووس میگه، خب تعریف کن، چی شد؟ سودابه هم میگه خوشبختانه از دختر خودم خوشش اومد. حالا سودابه برگشته به شبستان، نشسته و توی دلش میگه از من فرار میکنی؟! دارم برات! و سیاوش رو صدا میزنه.
به سیاوش میگه ازدواجت با دختر من حتمیه و ما حالا حالا ها باهم کار داریم، تو نمیبینی من در عشق تو دارم میسوزم و از من دوری میکنی؟ بیا و به من عشق و مهرت رو بده لامصب، وگرنه کاری میکنم این پادشاهیت تباه بشه. سیاوش میگه من عمرا به پدرم خیانت کنم و پامیشه و سودابه هم آویزون میشه و چنگ میزنه بهش، میگه من راز دلمو بهت گفتم، میخوای آبروی منو ببری و دست میندازه لباس خودشو پاره میکنه و صورت خودشو زخم میکنه. توی شبستان غلغله میشه صدای جیغش رو کاووسشاه میشنوه و سریع میاد ببینه چه خبره که سودابه میگه عهوا خاکعالم! این سیاوش به زور حمله کرده سمت من و میگه من عاشقتم و بیا فلان! کاووس توی دلش میگه اگه راست بگه که باید سر از تن سیاوش جداکنیم. اینجا فردوسی میگه بابا بس کنید ما داریم از خجالب آب میشیم!
شاه میره سیاوش رو صدا میزنه و روبرو کنون، میگه، اشتباه از من بود که گفتم بری به شبستان سودابه میگه این میخواسته منو، سیاوش هم میگه اون میخواسته منو، کاووس میبینه اینطوری نمیتونه بفهمه چی به چیه که یهو سودابه میگه شاها، من اصلاً از شما حاملهام، معلوم نیست الان چه بلایی سر بچهمون اومده باشه! کاووس پیش خودش فکر میکنه این سودابه از سرزمین هاماوران اومده و کارش خرابه، بعد یهو یادش میاد از اونطرف همین سودابه بود که توی زندان باهاش موند، باز یادش میاد که خودشم چقدر عاشق سودابهست و اصلا مادر بچههاش هم هست. خلاصه کاووس فهمیده فتنهها زیر سر سودابهست ولی دلش نمیاد سودابه رو مقصر اعلام کنه، از اونطرف به سیاوش میگه میدونم تو بیگناهی ولی کسی نباید بفهمه بین شماها چی گذشته، و بهش میگه خودم درستش میکنم. سودابه میترسه که اوضاع بریزه به هم میره یه زن حامله رو پیدا میکنه بهش پول میده میگه این دارو رو بخور بچهت بیوفته تا من بگم بچهی من بوده!
شبه، بچههای مرده رو میذاره توی تشت زرین و یهو شروع میکنه به داد زدن، کاووس بیدار میشه میاد اون وضعیت دردناک رو میبینه، با اینکه میدونه مقصر و بیگناه کیه ولی میگه اخترشناسا بیان بگن ماجرا چیه، اخترشناسا یه هفته اسطرلاب به دست تو آسمونا نگاه میکنن و بعدش میان میگن نه آقا اینا شاهزاده نیستن، شاهزاده که میخواد دنیا بیاد کلی نشونه تو آسمون پدیدار میشه، الان خبری نیست. بازم کاووس مطمئن میشه ولی به کسی نمیگه. یه هفته میگذره سودابه اصرار اصرار که یالا بچههای بیگناه من رو کشته باید تقاص بده، کاووس هم عصبی میشه میگه د آروم بگیر زن، دیگه خیلی قاطی میکنه میگه برید مادر اصلی بچهها رو بیارید. روزبانان دربار میرن و به زور اون مادر اهریمنی رو میارن.
با آرامش ازش میپرسن که خانم، جریان چیه؟ اعتراف نمیکنه، تهدیدش میکنن که با آره نصفت میکنیم بازم اعتراف نمیکنه، به اخترشناسا میگه شما بیایید ماجرای ستارهها رو تعریف کنید. سودابه میگه اینا از رستم میترسن راستش رو نمیگن! شاه میگه عزیزم داری عین چی دروغ میگی خب، سودابه هم میگه من که همسرتم اگه حرف منو باور نداری دیگه ازدواجمون معنایی نداره و میره و دل کاووس میسوزه و میشینه گریه میکنه. بیچاره عاشق چه زنی شده. با موبدان مشورت میکنه که خب الان چه خاکی باید توی سرم بریزم؟!
موبد میگه اعلاحضرتاع، باید یکیشون از وسط آتش رد بشه، آتش آدم بیگناه رو نمیسوزونه، اینطوری معلوم میشه. کاووس هم دوتاشون رو صدا میزنه اول به سودابه میگه که سودابه میگه هربلایی بوده سرم آوردین تجاوز و بچه سقط کردن بس نبود حالا میخواین بسوزونینم؟! خب، دیگه چارهای نمیمونه جز سیاوش، سیاوش هم میگه با این زندگی که برای من درست کردین آتش دوزخ هم برام کوچیک شده و موافقت کرد که از آتیش عبور کنه.
پس دستور میدن صد کاروان شتر برن هیزم بیارن، مردم هم همه جمع میشن. اندازهی دوتا کوه هیزم میریزن، وسطشونم اندازهی چهارتا اسب خالی میذارن و نفت میریزن و یه جهنمی درست میکنن. سیاوش با لباس سفید، کلاه زرین، همراه با اسب سیاهش میاد و مردم همه اشکآلودن. سیاوش کافور میماله به خودش و میاد به طرف کاووسشاه و آرومش میکنه. سودابه هم میاد روی ایوان و آتیش رو میبینه همه شروع میکنه به هو کشیدن و فحش دادن به سودابه و کاووس. همه مثل اینکه ماجرا رو فهمیدن.
سیاوش میره تو آتیش خیلی طول میکشه و یهو میبینن که اومد بیرون و هلهلهی مردم به هوا میره که برآمد ز آتش برون شاه نَو. یجوری هم میاد بیرون انگار رفته بوده باغ گل بچینه، حتی بوی دود هم نمیده! کاووس رو میکنه به سودابه که خاک بر سرت با این کار زشتت، سودابه هم میگه بعله، معلومه که نبایدم بسوزه، ناسلامتی توی خونهی زال بزرگ شده، حتماً اون یارو مرغپرورده یه جادو جمبلی یادش داده!
میگن که چارهی کار اینه که بکشیمش. شاه هم دستور میده ببرن دارش بزنن، اما خود شاه رنگش زرد میشه، عاشق بدبخت! سیاوش شرایط رو میسنجه میبینه این کاووس الآنم اگه بکشتش فردا که پشیمون میشه روی سیاوش منفی میکنه، میگه آقا این سودابه رو به من ببخشید، ایشالا که به راه راست هدایت بشه! خب قضیه ختم به خیر شد. البته فعلاً.
خب یه صدایی داره میاد از سمت توران، باید بریم ببینیم قسمت بعد دوباره چه گهی سر چه چوبی میکنن. تا بعد بای دیگه. آخه آدم چجوری از وسطاتیش سالم دربیاد فکر میکنن من خرم! معلوم چه دراگیمیزنن میشینن شعر میگن! اوضاعی گیر کردیما، هی هرروز برو بدو پادکست گوش کن، مگه من بیکارم! این دنیا دیگه حتی موندن نیست خداوکیل! مصیبتها کم نـ.... از او... تخ... .