Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

Pouriya backed from Istanbul + 3SR 10BW + Shahnameh3 + StepN

Strava to Virgool

امروز قبل از اینکه راه بیوفتم یه دود سفیدی از سمت لوپ‌چمنی هوا شد با این مضمون که نویدووو کجایییی! رفتم دیدم به به، کاهرامان پوریاع تازه از استانبول برگشته و احساس کرده زنگ ورزش، بعله. حسابی قدم زدیم و گپ زدیم و دلی گشاد کردیم و رفت‌ش و من موندم و ادامه قصه‌ی ضحاک. بعله، ماجرای ضحاک رو که دیگه همه می‌دونید، ابلیس که کمک می‌کنه ضحاک شاه بشه و میگه بذار شونه‌هاتو ببوسم و از جای ماچ‌ش دوتا مار درمیاد و خداییش خیلی تخیلی‌ـه! و بعد در لباس آشپز میگه باید به این مارا مغز سر مرد جوان بدی و دوتا آشپز میرن توی دربار آشپز میشن که یواشویی بجای دونفر یک نفر رو بکشن، یکیو فراری بدن، بعد این نجات‌یافتگان رو با میش‌وبز می‌فرستن خارج از شهر به زندگی‌شون برسن که میگه این کردها و لرها و عشایر کوچ‌نشین رشته‌کوه‌های زاگرس از همین نژادن و آقای ضحاک برمی‌داره دوتا از خواهران یا دختران جمشید رو به عقد خودش درمیاره بعد یه شب که تو بغل ارنَواز (هلاک اسم‌های شاهنامه‌ام!) خوابیده بوده کابوس می‌بینه، از ترس قاره می‌زنه مرد گنده، دستور میده از سراسر مملکت بیان خواب آقا رو تعبیر کنن. همه میترسن، یکیشون تعبیر می‌کنه و ضحاک قش می‌کنه یارو هم می‌زنه به چاک که نکشدش. حالا تعبیر چی بوده؟! یه پسری به اسم فریدون که یه گاو عجیب‌و‌غریب به اسم برمایه شیرش داده میاد می‌کشدش. بعد جالبه که ضحاک میگه چرا؟! من به این خوبی و ماهی مگه چیکارش کردم؟! رو که نبوده، سنگ پای قزوین! میگن پدرش آبتین رو و گاوش رو کشتی. اونوقت شما کیفیت پیشگویی رو داشته باش، بهش میگن فریدون هنوز به دنیا نیومده و آبتین هم هنوز کشته نشده! دیگه ضحاک در ادامه زندگی‌ش دنبال آفریدون بوده، اون اتفاق‌ها هم دونه‌دونه میوفتن و فریدون که توسط مامان‌فرانک‌ش اینور اونور می‌شده تا پیداش نکنن، وقتی دوهشت‌سالش میشه، یعنی شونزده سال‌ش میشه از بالای یه کوهی به نام البرز نزدیکی‌های هند میاد پایین میگه ننه من کی‌ام چی‌ام؟! فرانک جون هم میگه که اینطور اونطور، فریدون داغ می‌کنه میگه اون شمشیر منو بده برم ضحاک رو شقه کنم که مامان‌ش میگه همینه دیگه، جوونی، میری می‌زنی خودتو به گا میدی! الفبای صبر رو یادش میده. اونور ضحاک چیکار می‌کنه؟! ضحاک رفته یه استشهادنامه نوشته آدم‌های مهم رو هم دور خودش جمع کرده که همه بگن تو خوبی، نشستن توی کاخ پادشاهی که یهو کاوه آهنگر وارد می‌شود! یعنی وارد که، یه صدای داد و بیدادی میاد ضحاک میگه چطو شده میگن یه بدبختی به شما اعتراض داره، ضحاک هم جلو جمع میگه جون، چی شده عزیزم؟ کاوه میاد میگه پسر منو بردین مغزشو دربیارین، میگه خب پسرش رو آزاد کنین، بعد هم میگه بیا این استشهادنامه رو امضا کن دورت بگردم اونم میزنه پاره می‌کنه میگه چاییدی و با پسرش از کاخ می‌زنن بیرون. بعد همه مات و مبهوت که چرا نکشتی‌ش میگه کاریزماش زیاد بود از ترس ریدم تو خودم! دیگه کاوه با همون پیش‌بند اهنگری‌ش یه پرچم درست می‌کنه می‌بره پیش فریدون و اونم روش میاد با رنگ های زرد و قرمز و بنفش نقاشی می‌کنه و سپاه درست می‌کنن برن سروقت ضحاک. خود گوینده هم اعتراف کرد که این داستان کاوه دیگه خیلی باگ داره. حالا هرچی هست تا قسمت بعد ببینیم ضحاک چجوری نفله میشه!












قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

ضحاک
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید