Strava to Virgool
اول بگم که ابر و آسمان دلبر بود، دستهگلی هم تو آشغالا. رفتم لوپچمنی اما یهو فوارههایآبیاری پاچیدن و من رفتم کنار گاو ادامهدادم. حالا قسمت چهارم شاهنامه. خب فریدون میره پیش مامان فرانک میگه کارینداری دارم میرم ضحاک رو به فاک بدم، بعد دست دوتا داداشهاشو میگیره، میشن فریدون و کتایون و برمایون (کور بشم عین حقیقته!) و یه سپاهی درست میکنن راه میوفتن به سمت سرزمین تازیان، یعنی اعراب، شهر بیت المقدس که به زبان پهلویشون میگن کــَنگِ دِزهوخت! یعنی خانهی پاک! بعد توی راه میرسن به اروند رود (یاد افسانه جان و پوریاع افتادم اینجاش) که به زبان تازی میشه دجله، ولی اونجا اونی باید بهشون قایق بده نمیده میگه شاه گفته نو نو نو... .
اونام عصبانی میشن با اسب و اینا میزنن به آب. دیگه یه شهری وامیستن استراحت، یه سروشی (یعنی فرشته دیگه) میاد به فریدون جادو جمبل یاد میده، برادراش از سر حسادت از بالای کوه یه سنگی رو ول میدن به سمتش وقتی خوابه عین توی میگمیگ، فریدون هم از خواب بیدار میشه با جادو سنگو رو تو هوا نگه میداره، هیشکی به رو خودش نمیاره ادامه میدن به سمت کاخ ضحاک. میرسن، زودی اسم خدا رو میاره طلسم دور کاخ باطل میشه میرن تو کاخ، فریدون میره میشینه رو تخت ضحاک میگه چه خبر! عین ماست! بعد ارنواز و شهرناز خواهرای جمشید که شدن زن ضحاک میان میگن بوی توبه! تو کیعی؟ میگه من فلانیام اونام میگن عه فریدون توعیییی؟! (با لحن بابا اتی بخونید) بعد میگه برید حموم خیلی ضحاکی هستین! بعد ازشون میپرسه ضحاک کو پس؟ میگن رفته هند خودشو با خون آدما و حیوونا بشوره بلکه طلسم بشه تو نتونی بکشیش، حقیقت به نظر میرسه ضحاک کلا رد داده! تعطیل شده! بعد یه آقایی به نام کــُندرو (چون توی رسیدگی به بیداد ملت کند بوده این اسم رو روش گذاشتن!) که پیشخدمت دربار بوده میاد میگه عهههههه ای شفتالو ای آلبالو، فریدون هم میگه شام درست کنین می بیارین جشن بگیریم اونم میگه چشم و شب میزنه از کاخ بیرون به سمت ضحاک و خبر رو میده به ضحاک، ضحاکم میگه چه قشنگ! مشکلی نداره! کندرو میگه حاجی حالت خوب نیستا فلان و بهمان، باز ضحاک میگه ولش کن بذار حال کنه! کندرو دیگه رد میده قضیه رو ناموسی میکنه میگه بابا یارو تو بغل زنهات بود که یهو ضحاک قاطی میکنه قوکش میاد سمت کاخ، از بیراهه هم میاد ولی سپاه فریدون و آدمهای غیر نظامی همه میریزن سرش ولی اون چغر بد بدن میره تو کاخ میبینه زنهاش تو بغل فریدونن قاطی میکنه بجای اینکه به فریدون حمله کنه میپره ارنواز رو بکشه، فریدون هم گرز کلهگاویش رو جلدی برمیداره میزنه کلاهخود ضحاک رو پیلاشپیلاش میکنه، میاد ضربه آخر رو بزنه، یهو باز سروشو میاد وسط اون بلبشو میگه یه نکشیش! دیگه قرار میشه ببندکش ببرتش خارج از شهر یه جایی بین کوهها. اونم کاراشو میکنه، به مردم شهر هم میگه خب نمایش تموم شد ضحاک به فاک رفت، شما هم برید پی زندگی خودتون. منم اینجا جام نیست و این حرفا. راهی میشن سمت خونه، تو راه میرسن به شیرخان، میاد بکشتش باز سروشو میگه انگار شیر فهم نشدی، یه این نمیا بمیره! فریدون هم برش میداره میبره کوه دماوند، ته یه غاری میبندتش همونجاع. خب داستان ضحاک همینجا تمومه، فردوسی هم چارتا پند عبرت آموز میده که چمیدونم دنیا به بادی بنده و پایانش پوچه و اینا پس بیایین حداقل از خودمون نام نیکی باقی بذاریم و این چرت و پرتا. دیگه تا ببینیم قسمت بعدی چه داستانی پیش میاد.