Strava to Virgool
یه دوستی اومده بودن توی شهربازی تمرینات عجیبی ترکیبی پارکور و رقص باله میکردن، گمونم دارم عقلم رو از دست میدم! قسمت بیستوپنجم شاهنامه رو ادامه میدیم از جایی که رستم و سهراب اولین نبردشون رو میکنن و رستم عمقفاجعه رو که میبینه شب وصیتهاشو میکنه و حالا صبح میشه. سهراب دم رفتن به هومان میگه، بهنظرم این همون رستمه، با نشونیهای مادرم هم همآهنگه که هومان هم که از افراسیاب دستور گرفته نذاره سهراب رستم رو بشناسه میگه نه بابا، من رستم رو دیدم، این فقط اسبش شبیه اسب رستمه. حالا رستم ببر بیان رو پوشیده و میاد میرسه به سهراب.
سهراب بهش میگه آقا بهنظرم تو رستمی، بیا بشینیم یخورده باهم حرفبزنیم که رستم قاطی میکنه که ای بابا گیردادیا، میخوای منو گول بزنی انکار، قرار بود کستی (همون کشتی) بگیریم، این مسخرهبازیا چیه؟! تا اینجا سهراب چهار بار تلاش کرده رستم رو تشخیص بده، یه بار از هجیر پرسید، یه بار از هومان، دوبار هم از خود رستم، ولی وقتی نمیشه واقعاً نمیشه. پس رو میکنه به رستم میگه من ترجیح میدادم با این سن و سالت روی تخت با آسایش بمیری اما انگار خودت عجله داری! دیگه شروع میکنن به کشتی گرفتن.
سهراب بهش میگه آقا بهنظرم تو رستمی، بیا بشینیم یخورده باهم حرفبزنیم که رستم قاطی میکنه که ای بابا گیردادیا، میخوای منو گول بزنی انکار، قرار بود کستی (همون کشتی) بگیریم، این مسخرهبازیا چیه؟! تا اینجا سهراب چهار بار تلاش کرده رستم رو تشخیص بده، یه بار از هجیر پرسید، یه بار از هومان، دوبار هم از خود رستم، ولی وقتی نمیشه واقعاً نمیشه. پس رو میکنه به رستم میگه من ترجیح میدادم با این سن و سالت روی تخت با آسایش بمیری اما انگار خودت عجله داری! دیگه شروع میکنن به کشتی گرفتن.سهراب بهش میگه آقا بهنظرم تو رستمی، بیا بشینیم یخورده باهم حرفبزنیم که رستم قاطی میکنه که ای بابا گیردادیا، میخوای منو گول بزنی انکار، قرار بود کستی (همون کشتی) بگیریم، این مسخرهبازیا چیه؟! تا اینجا سهراب چهار بار تلاش کرده رستم رو تشخیص بده، یه بار از هجیر پرسید، یه بار از هومان، دوبار هم از خود رستم، ولی وقتی نمیشه واقعاً نمیشه. پس رو میکنه به رستم میگه من ترجیح میدادم با این سن و سالت روی تخت با آسایش بمیری اما انگار خودت عجله داری! دیگه شروع میکنن به کشتی گرفتن.
مثل دوتا نره شیر میپرن به همدیگه، که یهو سهراب رستم رو میزنه زمین و میپره رو سینهش و خنجر آبگونش رو میاره بالا که سر از تن رستم جدا کنه که رستم داد میزنن که عاااااای داری چیکار میکنی؟! این جزو قوانین نبود! (کدوم قوانین آخه نامرد؟!) میگه توی کشتیگیری رسمه که برای اولینبار که پشت بزرگتر میاد زمین نباید کشتهبشه، باید یه بار دیگه کشتی بگیرن و اگه باز زمین اومد باید اول نام شیر رو بیارن و بعد بکشنش! سهرابم میگه خب باشه و اسبش رو سوار میشه میره یه دوری بزنه. هومان میرسه میگه چی شد پس و سهراب تعریف میکنه. هومان میگه ای خاک تو همون سرت، بدبخت این گولت زد، چه فرصتی از دست دادی، ما رو باش تو صف کی هستیم و پشتمیکنهبهش میره سمت سپاه!
اونور هم رستم که از کون شانس آورد مثل یه آدمی که از مرگ برگشته میپره لب رودخونه و یه آبی میزنه به سر و صورتش و برمیگرده واسه دور دوم. دوتایی دوال کمر همدیگه رو میگیرن و آسمون بخت سهراب تیره میشه و رستم میزندش زمین و تا سهراب بیاد یه حرکتی بزنه رستم خنجر میکشه و سینهی سهراب رو میدره. سهراب میگه ای گندت بزنن روزگار که همسن و سالهای من دارن تو کوچه بازی میکنن و عوضش منو باش! باید بیوفتم دنبال پیدا کردن پدرم و اینجوری بمیرم. تو هم خیلی بدبختی چون که خبر مرگ من که به گوش پدرم رستم برسه هرجا قایم بشی پیدات میکنه و کین (انتقام) من رو ازت میگیره. رستم یهو دنیا دور سرش میگرده و میگه ای که الهی رستم سقط بشه کو نشونی رستم؟! سهراب میگه اگه که تو رستمی که ریدی، هرچی بهت گفتم که گوشنکردی، زره رو وا کن ببین موقع اومدن مادرم یه مهره بست به بازوم که آیا کجا به کارم بیاد که گوه توش، الان دیگه گور منو بکنه!
رستم که مهره رو میبینه شروع میکنه به پاره کردن لباسهای خودشو چنگ میزنه به صورت خودشو و خاک میریزه به سرشو و خودشو به خاک و خون میکشه که سهراب میگه این کارا دیگه بدتر از بده، نکن سر جدت، کار دنیا همینه، یه روز آدم میاد یه روزم میره، خودتو اذیت نکن. حالا توی سپاه ایران میبینن رستم نیومد و میرن جلو میبینن رخش بدون سواره، فک میکنن رستم مرده خبر میدن به کاووس، کاووس هم دستور میده بر طبل بکوبن و طوس بره ببینه سهراب میخواد چیکار کنه، حالا که دیگه رستم نیست جنگ بیمعناست، بیان هرکار میخوان بکنن.
حالا سهراب که داره آخرین وصیتهاشو به پدرش میکنه صدای طبل رو میشنوه. میگه این تورانیان اصلاً جنگی ندارن، روحساب برنامههای من اومدن که حالا که من نیستم دیگه کاریشون نداشته باشین. رستم هم میره پیش سپاه ایران همه فکشون میوفته اصلاً حالیشون نمیشه که فکشون افتاده خم میشن سجده میکنن که میبینن فکشون کنار پاشونه (توی این وضعیت غم و غصه هم شوخی میکنم، دنیا ارزشش نداره). فک شون رو برمیدارن و میگن مبارکه، که میبینن رستم حال عجیبی داره. میپرسن چی شده پهلوان؟ که رستم تعریف میکنه و عااااه از نهاد همه بلند میشه. زواره که از غم خودشو شیتشیت کرده میاد پیش رستم و رستم وصیت سهراب رو بهش میگه که سپاه تورانیان در امان باشن و همراهیشون کن تا لب رود آسوده برگردن. پهلوانان میان سمت رستم که یهو رستم خنجر میکشه که سر از تن خودش جدا کنه...
پهلوونا میپرن دستشو میگیرن تا خودشو بگا نداده، میگن دنیا همینه، صبور باش، آرومش میکنن. رستم گودرز رو میفرسته پیش کیکاووس میگه اون نوشدارو داره برو ازش بگیر شاید بتونیم جون سهراب رو نجات بدیم. گودرز زودی میره پیش کاووسشاه. کاووس میگه از نوشدارو موشدارو خبری نیست. این رستم همهش از من سرپیچی کرده من الان فرصت دارم ازش سرپیچی کنم! بعدشم این تا امروز یکی بود اگه سهراب هم زنده بمونه میشن دوتا لجباز که هیشکی هم زورش بهشون نمیرسه. من نوشدارو نمیدم. گودرز هم برمیگرده پیش رستم میگه ای ریدم ته کلهی کاووس، گمونم خودت باید بری. رستم سوارمیشه که بره که خبر میارن که رستم نرو، سهراب تموم کرد. رستم هم پیاده میشه کلاهخود رو درمیاره، خاک میریزه روی سرش که کاشکی دستم بریده بود، من چهمیدونستم که بچه به این سن و سال توی این ابعاد میاد به جنگ، جواب مادرش رو چی بدم، کیو بفرستم پیشش، حرف مردم رو چه کنم که رستم چه موجودیه که پسر خودش، نوهی دستان رو کشت که دیگه زمین و آسمون مثل اون نخواهد دید.
دیگه کاووس برمیگرده پایتخت و رستم و گردانش میرن زابلستان، زال هم میاد پیشواز، رستم پیاده میشه تابوت رو باز میکنه، کفن رو باز میکنه، تن چون شیر سهراب رو میگیره بالا، خون میکنه به دل حضار، و باز فردوسی میگه که همه دیدن که چقدر سهراب شبیه سامه. حقیقتا معلوم نیست که رستم آیا واقعاً نفهمیده که چرا شبیه سامه؟! موقع خاکسپاری میخواد یه آرامگاه مجللی برای سهراب درست کنه که میگه اگه طلا و جواهر استفاده کنم که بعد از من میریزن غارت میکنن. پس توی قبر مقدار زیادی سم اسب میریزه که نهایت احترامه.
به نظر میرسه این رسم مال اقوام سکایی باشه. قومی قدیمی که معمولاً کوچنشین بودن، خیلیها اصلاً معتقدند که بیشتر این داستانهای رستم مربوط به افسانههای سکاها بودن. بعداً بیشتر راجعبهش تعریف میکنم. و بیت آخر داستان رستم و سهراب هم میگه یکی داستانیست پر آبچشم ، دل نازک از رستم آید به خشم ، بعله، طبیعیه، میخواستی با این سندهای که گذاشته حلواحلواش کنیم!
حالا یه نکته و تفسیر ریزی راجعبه این داستان ارائه میده امیر خادم عزیز از قول آقای خالقی مطلق، میگه سهراب یه شخصیتیه که از دونفر میشه گفت شکست میخوره، یکی گردآفرید، یکی رستم. هردو رو هم با بیادبی تحقیر میکنه، اولی رو بخاطر زن بودن، دومی رو بخاطر پیر بودن، و هردو هم به کمک همون ویژگی که سهراب تحقیر آمیز میدونست تونستن پیروز بشن، گردآفرید از فریب زنانگی خودش استفاده کرد و رستم هم از تجربهی کهنسالیش.
قسمت بعدی قراره بریم سراغ داستانی که عواقب سنگینی از خودش توی شاهنامه بهجا میذاره. البته شاید قبلش تونستم یه توضیح راجعبه نوشتن شاهنامه و نسخههای قبل از اون بدم، چم، بریم ببینیم چی میشه.