Strava to Virgool
امروز مربیزهراع گفت دوستانیکه مدتها توی برنامهها شرکت نکردن بیان، چهرهشون یادمون بیاد، منم رفتم دل گشاد کنم. فقط بگم عاشق اون عکسهای چهارتاتون شدم. بعد هم رفتیم کافهگندم که نه شیک داشت و نه هاتچاکلت! دکورشونم زدیم بههم. حالا بریم سراغ قسمت سیزدهم شاهنامه که به نظرم چندان روند هیجانانگیزی نداشت.
منوچهر که میمیره، پسرش نوذر کلاه پادشاهی رو میذاره سرش و زارتی بیدادگر و ستمکار میشه، آدم باید ظرفیت داشتهباشه! بعد مملکت آشوب میشه میخوان از تخت بکشنش پایین، اونم پیاممیده به سام که پهلوان سلامتباد بیا کمک! همزمان بزرگان دربار هم که از دست نوذر شاکی بودن پیاممیدن که پهلوان سلامتباد بیا کمک بکشیمش پایین خودت بشین جاش! سام یاتاقان میزنه! به بزرگان دربار میگه عامو بیخیال، این هوا برش داشته، زنگ زده، باید زنگش رو پاککنیم، ولی پادشاه خودشه، بشینجاش چیه؟! زشته، نگین دیگه، عافرین. یه نکته، توی شاهنامه کلا نظام طبقاتینژادی یه اصله، یعنی مثلاً پادشاهی موروثیه، بی برو برگرد، هیچ بحثی توش نیست. ادامه بدیم. سام میاد با نوذر صحبتمیکنه، پند و اندرز و دو واحد تاریخ پادشاهی ایران رو هم میگه نوذر پاسکنه و همهچی به آرامش خودش برمیگرده. حالا بریم سراغ یه آشوب جدید!
خبر مرگ منوچهر میرسه به تورانزمین، پادشاه ترکان، پشنگ، گندههای مملکتش رو فرامیخونه، بچههاش، سپهبدهاش همه میان. این پشنگ پسر آزادشم، پسر توره. سلم و تور و ایرج رو که یادتونه! هر لحظه ممکنه بگم یه برگه از توی دفترتون بکنید امتحانهها، حواستون باشه! گندهها میان، گندهتر از همهشون پسر پشنگ یعنی افراسیاب هستش. یه نطقی میکنه که میریم پارهشون میکنیم که اغریرت (پسرکوچیکپشنگ) میگه من میدونم به گا میریم! من میدونم کونمون پاره میشه! اونا سام دارن کرشاسب دارن، آزادشم حتماً یه چیزی میفهمید حمله نمیکرد و من میدونم و اینا که پشنگ میگه خاک تو سر ترسوت، همین افراسیاب برای همهشون کافیه، حرف نباشه، وعدهی ما بهار، مکان آمل، خون و خونریزی، ختم جلسه!
حالا بهاره، سپاه ترکان و چین میرسه به جیحون خبر میرسه به نوذر قارن رو میذاره جلوی سپاه خودشم پشت سرش، میرن دهستان (یعنی استرآباد کنونی)، افراسیاب سیهزارنفر به سرپرستی شماساس و خزروان میفرسته که حملهکنن به زابلستان که روی موبایلهاشون اساماس میاد سامنریمان (بزرگ خاندان) دار فانی را وداع گفت بهدلیل کهولت سن، حرکت از درب منزل آنمرحوم! افراسیاب هم فوروارد میکنه واسه پشنگ و میگه زال هم طبیعتاً نیست، مراسم دارن، اینجوری حسابکن که نیمروز دست ماست.
بریم اونور، مثل اینکه جنگ افراسیاب با قارن داره شروع میشه. سپاه افراسیاب چهارصدهزار نفره، یعنی تقریباً سهبرابر اونا. یکی از جنگاوران افراسیاب بهنام بارمان میره پیش افراسیاب میگه نبرد تن به تن رو بااجازه شما من برم، اغریرت میگه اگه به گا بره روحیه سپاه هم به گا میره که افراسیاب میگه هشطو نمیشه، برو بارمان. بارمان هم میره حریف میطلبه، قارن رو میکنه به سپاه میگه کی داوطلبه، فقط پیرمرد قباد میگه حاضر، قارن هم میگه خاک تو سرتون! قباد هم میگه من از زمان منوچهر آرزوداشتم یه جنگ درست درمون بکنم الان وقتشه، بارمان یه رجزی میخونه، قبادم یه جوابی میده و از شب تا صبح میجنگن و صبح بارمان یه نیزه میکنه تو سرین قباد (بعله، کونش!) از روی اسب میوفته و گیماور میشه و اینجوری جنگ اصلی شروع میشه. کل سپاه اینور و اونور تا شب میجنگن و شب قارن میره پیش نوذر و خبر مرگ قباد رو میده و نوذر سوگواری میکنه و قارن میگه من گرزکلهگاویم دستم بود که با افراسیاب چشم تو چشم شدم ولی اون یه جادوییکرد غیبشد. مثل اینکه افراسیاب یه تواناییهای داره. ادامهی جنگ رو قسمت بعد قراره تعریفکنه. پس، تا قسمت بعد بای.