Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

Before noon + shahnameh12 + StepN

Strava to Virgool

نوشتن کپشن فعالیت دیروز افتاد به امروز، در نتیجه دیر رفتم و هوا بهاری بود. قسمت دوازدهم شاهنامه رو داریم که بلآخره زال تمام مشکلات ازدواج با دوست‌دختر ضحاک‌نژادش رو حل می‌کنه و میاد به سمت سام. یه نامه می‌فرسته به سام، تا زودتر از خودش خبرش برسه و سام هم یه نامه می‌فرسته به مهراب کابل‌خدای تا اونم ذوق کنه. مهراب هم به سیندخت میگه، سیندخت هم به رودابه میگه، دیگه هیشکی نبوده که بهش بگن! سیندخت هم شروع می‌کنه آماده مراسم عروسی بشه، کاخ رو آب و جارو می‌کنه، رودابه رو هم! حالا این زال که خواب و خوراک نداره زودتر از چیزی که فکر می‌کردن می‌رسه و مراسم استقبال‌ش ناقص می‌مونه، میرســــهههه به سام و خوش و بش که سام می‌گه نبودی یه خانمی اومد اینجا یه پیامی از کابل آورده‌بود! می‌گفت یه دختر خوب و تِرِنگی اونجا هست بیایین خواستگاری‌ش، حالا نظر تو چیه؟! بریم نریم؟! زال هم می‌گه حالا شما می‌خوای سواران رو به‌راه‌کن به‌سمت کابل، ما خودمون دوتایی عقب گروه یواش‌تر میریم راجع‌به این قضیه صحبت‌می‌کنیم! واقعاً انتظار شوخی در این سطح رو از این دوتا نداشتم اونم از زبون فردوسی! خلاصه که سپاه می‌آرایند چو چشم خروس (قدیما چشم خروس مظهر زیبایی بوده!) پر سر و صدا میرن و لونام میان استقبال که سام به سیندخت می‌گه کو پس، تا کی میخوای قایم‌ش کنی؟! سیندخت هم میگه هدیه‌ی من کو، اول هدیه! میرن تو و سام که رودابه رو می‌بینه فک‌ش میوفته، بعد از هزاران سال مورخان هنوز دنبال فک سام می‌گردن! دیگه پیوندشون رو مبارک می‌کنن یه دفتر هم میارن هدایا رو لیست می‌کنن، بهرحال بدونن چی‌دادن چی‌گرفتن! یه هفته توی ایوان بودن سه هفته هم توی کاخ خوش می‌گذرونن بعدش ادامه مراسم خونه آقا داماد، عروس خانم رو سوار اماری می‌کنن (همین اتاقکوا رو اسب و شتر و فیل) می‌برن سیستان، اونجا هم سام یه تاج میاره می‌ذاره سر زال می‌گه حالا دیگه تو ولیعهد نیستی، شاه سیستانی، منم دارم میرم مازندران، دوباره جنگ شده، خونه خالی حسابی حال کن! زال هم سنگ تموم می‌ذاره، سنگین و با کیفیت!

چندوقتی می‌گذره و شکم رودابه حسابی بالا میاد، رنگ‌ش از ارغوانی به زعفرانی تبدیل میشه، مامان‌ش میگه عه‌وا چرا همچین شدی؟! رودابه می‌گه بخدا یه چی توم هی داره نمی‌فمم چمه! مامانش میگه چی؟! میگه توم مامان، توم، یه چیزی تومه، معلوم نیست سنگه، آهنه، الانه که بمیرم، تا چند روز همش داد می‌زده که یهو بیهوش میشه، مامان‌ش میگه عی‌خدامرگم‌بده! خبر می‌رسه به زال پا میشه میاد می‌بینه نه اوضاع خیطه، الانه که رودابه سقط بشه، یهو یادش میاد به پر سیمرغ، نیقاش وا میشه، شاد دستور میده آتیش بیارن و پر رو میندازه رو آتیش که یهو سر و صدا میشه آسمون تیره میشه سیمرغ فرود میاد شرایط رو می‌بینه میگه اصلاً جای نگرانی نیست، همه‌چیز تحت کنترله! قراره یه چیزی دنیا بیاد که وقتی نعره میزنه شکم شیر و پلنگ پاره بشه، اسم‌ش بیاد همه برینن تو خودشون، عقل و خردش اونطور هیکل اینطور، دو تا میل بزنه این ساختمون میاد پایین. یه نکته، تا اینجا سه‌بار از این بچه مفصل یادکردند و پیش‌بینی کردند، تازه قبل از اینکه به‌دنیا بیاد، این اتفاق توی شاهنامه یونیکه، دیگه خودتون بدونید چقدر آدم مهمی قراره باشه. برگردیم به صحبت‌های سیمرغ، ادامه‌میده اول رودابه‌جون رو حسابی با می مست‌ش کن که درد حالی‌ش نشه، بعد یه خنجر تیز بیار یه آدم بینادل هم خبر کن، بگو شکم‌ش رو پاره کنه ولی خودت نگاه نکن، بذار خودش کاراشو بکنه، بعدشم زخم رو بدوز، یه گیاهی بهت میگم، با مشک و شیر قاطی کن، خمیر کن، بذار آفتاب خشک بشه، بعد آسیاب‌ش کن بریز روی زخم، همون روز میاد ور هم، آخرش‌م پر منو بمال روش تا فرخنده بشه. بعله، اشتباه نمی‌کنید! شما شاهد اولین عمل سزارین در تاریخ بودید! برید واسه رفیقاتون تعریف کنید! اینجا سیمرغ یه پر از توی بازوش می‌کنه میده به زال و می‌ره. زال هم میگه همونکارا رو می‌کنن ولی خودش از دیدن شرایط حسابی آشوبه، سیندخت هم هی اشک می‌ریزه میگه کی دیده بچه از توی پهلو به‌دنیا بیاد آخه که زال ارومش می‌کنه میگه کی دیده بود یه مرغی یه آدمی رو بزرگ کنه؟! دیگه لحظه‌ی خروج بچه فرامی‌رسه و می‌بینن اوف چطو چیزیه! پوست‌ش عین فیله، سیکس‌پک و پشت‌بازو و... هم پرملات و مبسوط داره و لحظه‌ی آخر یه بیتی هست که میگه "برستم بگفتا، غم آمد به‌سر / نهادن‌ش رستم نام پسر!" یعنی رودابه گفته برستم، یعنی راحت‌شدم و واسه همین اسم بچه رو گذاشتن رستم! البته این شوخیه! این بازی با کلماته که بعضیا میگن این بیت مال فردوسی نیست! رستم خودش معنی داره، از رست و تهم درست‌شده، رست یعنی رشدکردن، تهم یعنی بزرگ‌جسه، بزرگ‌هیکل. حالا این به کنار، مثل اینکه چند نفر پیشنهاد کرده‌بودن به‌جای واژه سزارین که خارجیه بگیم رستمینه یا رستم‌گون، مثلاً عمل رستمینه! واقعاً بعضیا فازشون چیه؟! بیخیال بابا! حالا فاز اینا رو دیدین، بریم ببینیم فاز اونایی که می‌خوان خبر دنیااومدن رستم رو به سام بدن چیه!

اینا ورمیدارن یه عروسک درست می‌کنن اندازه و شبیه رستم! با حریر می‌دوزند با موی سمور و چنگال شیر و چه و چه، اینو سوار یه اسبی می‌کنن دورش هم چاکران، میرن به‌سمت مهراب، اونجا جشن میشه، بعد می‌برن‌ش پیش سام، سام همینکه می‌بینه موهای تن‌ش سیخ میشه می‌گه عه! چقدر شبیه منه! این بچه اگه ابعادش نصف این عروسک هم باشه وقتی بزرگ بشه سرش می‌خوره به سقف! کلی پول می‌ریزه به پاش یه نامه هم می‌نویسه برای زال که این همونیه که باید باشه، مراقب‌ش باش سر جدت! حالا رستم بزرگ میشه، چجوری؟! ده تا دایه بهش شیر می‌دادن، از بس می‌خورده، از شیر که می‌گیرن‌ش اندازه پنج تا مرد بالغ غذامی‌خورده! تا هشت سال‌ش که میشه خبر میرسه به سام که آقا این رستم یه چیز عجیبی شده، سام هم سپاه رو به سالار لشکر می‌سپاره و می‌ره ببینه چطو چیزی شده. می‌ره و اونام میان استقبال، رستم هشت‌ساله هم سوار یه فیله، دست‌ش هم یه گرز سنگین، یه هیبتی خلاصه، سام از دور می‌بینه ذوق می‌کنه. نزدیک‌تر می‌رسه رستم داد می‌زنه که درود و تو اون شاخه‌ای هستی که من ازش جوانه زدم و... به چهره شبیه تو هم و امیدوارم به شجاعت هم چو تو باشم و... حرفهای قلمبه سلمبه و حسابی دل سام آسوده میشه که نه، فقط هیکل نیست، هوش و خردش هم فراطبیعیه! دیگه همگی با زال و مهراب و میرن منطقه گورابه تفریح. حسابی خوش می‌گذرونن و می و مستی و آواز و شوخی و یه جایی مهراب اونقدری شات می‌زنه که دیگه تعطیل میشه داد می‌زنه دیگه من با سام و زال و هیشکی کار ندارم، همین اسب شبدیز و رستم رو بدین به من تا یادتون بیارم ضحاک چیکارا می‌کرد! درسته که به‌نظر خیلی دارک می‌رسه ولی زال و سام می‌زنن زیر خنده و همه پشت سرشون قاه‌قاه کنان به‌شوخی می‌زنن ولی یه نکته‌ای داره راجع‌به رستم شکل می‌گیره که گویا از جذابیت‌های خاص این شخصیت شاهنامه‌ست، اینکه رستم یه رگه ضحاک‌اژدهایی داره و توی زندگی‌ش بارها تناقض‌های اخلاقی رفتاری فلسفی رو شاهدیم همزمان با افتخارآفرینی و مثبت‌بودناش.

دیگه بعد از یکماه سام تصمیم می‌گیره برگرده به میدان نبرد گرگساران و احساس می‌کنه پیر شده و شاید این آخرین باریه که اینا رو می‌بینه و یه سری پند و نصیحت و وصیت می‌کنه و می‌ره باختر. حالا یه سر بریم پایتخت ببینیم پیش منوچهرشاه چه خبره. منوچهر داره می‌میره بعد از صدوبیست‌سال، داره به پسرش، نوذر، وصیت می‌کنه که این دنیا گذراست و آدم خوبی باش و این چرت و پرتا، آخرش هم یه نکته مهمی میگه که من که مُردم ترکان از شرق حمله می‌کنن تا ایران رو تسخیر کنن، حواس‌ت باشه که تازه داره بدبختیات شروع میشه. بریم ببینیم در قسمت بعد نوذر چه گِلی به سرش قراره بگیره!
پ.ن. : توی این هفته این سومین باره که استراوا داره وسط فعالیت کیلومترامو می‌خوره، که نوش جون‌ش، حتماً لازم بوده!

قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

سامبچهشیررستم
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید