Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

Shahnameh22 Sohrab1 + StepN

Strava to Virgool

قسمت بیست‌ودوم شاه‌نامه می‌رسه‌به ماجرای رستم و سهراب. هنوز داستان شروع نشده فردوسی آخر ماجرا رو لو میده، قابل توجه دوستانی‌که با اسپویل مشکل‌دارن! میگه ، اگر تندبادی برآید ز کنج ، به خاک افکند نارسیده تُرُنج ، و همینجوری ادامه‌میده که تو از کار خدا چیزی سردرنمیاری و حتماً خیره و این چرت و پرتا. حالا بریم ببینیم چجوری! یه روزی که رستم دل‌ش گرفته‌بود تنهایی باز می‌ره اونور مرز، توی خاک توران، شکار.

می‌ره یه گور بزرگی شکارمی‌کنه، یه درختی رو هم از جا می‌کنه به‌عنوان سیخ! می‌خوره، رخش رو هم آزاد می‌کنه بچره، خودشم می‌خوابه. یه گروهی میان رخش رو می‌بینن می‌برن بفروشن. رستم بیدارمیشه می‌بینه بدبخت‌شده، میگه من واسه خودم کسی‌ام چجوری بی‌اسب برگردم، آبروم می‌ره. ردپای رخش رو دنبال می‌کنه تا شهری به نام سمنگان، نزدیک بلیکان، بلیکان الان به اسم غرجستان معروفه، شرق افغانستان امروزیه. می‌ره خبر می‌رسه به شیر بلیکان، اونجا به پادشاه می‌گفتن شیر. بزرگان درحالی‌که توی خودشون شاشیدن، جمع‌میشن ببینن ماجرا چیه و شیر می‌ره دعوت می‌کنه از رستم که تشریف بیاره کاخ، به رستم میگه ای شفتالو ای آلبالو چی‌شده منت سر ما گذاشتی، ما خیرخواه تو هستیم، هر خواسته‌ای داشته‌باشی رو چشم که رستم می‌بینه اینا به نظر دوست می‌رسن می‌گه رخش گم‌شده.

می‌ره یه گور بزرگی شکارمی‌کنه، یه درختی رو هم از جا می‌کنه به‌عنوان سیخ! می‌خوره، رخش رو هم آزاد می‌کنه بچره، خودشم می‌خوابه. یه گروهی میان رخش رو می‌بینن می‌برن بفروشن. رستم بیدارمیشه می‌بینه بدبخت‌شده، میگه من واسه خودم کسی‌ام چجوری بی‌اسب برگردم، آبروم می‌ره. ردپای رخش رو دنبال می‌کنه تا شهری به نام سمنگان، نزدیک بلیکان، بلیکان الان به اسم غرجستان معروفه، شرق افغانستان امروزیه. می‌ره خبر می‌رسه به شیر بلیکان، اونجا به پادشاه می‌گفتن شیر. بزرگان درحالی‌که توی خودشون شاشیدن، جمع‌میشن ببینن ماجرا چیه و شیر می‌ره دعوت می‌کنه از رستم که تشریف بیاره کاخ، به رستم میگه ای شفتالو ای آلبالو چی‌شده منت سر ما گذاشتی، ما خیرخواه تو هستیم، هر خواسته‌ای داشته‌باشی رو چشم که رستم می‌بینه اینا به نظر دوست می‌رسن می‌گه رخش گم‌شده.می‌ره یه گور بزرگی شکارمی‌کنه، یه درختی رو هم از جا می‌کنه به‌عنوان سیخ! می‌خوره، رخش رو هم آزاد می‌کنه بچره، خودشم می‌خوابه. یه گروهی میان رخش رو می‌بینن می‌برن بفروشن. رستم بیدارمیشه می‌بینه بدبخت‌شده، میگه من واسه خودم کسی‌ام چجوری بی‌اسب برگردم، آبروم می‌ره. ردپای رخش رو دنبال می‌کنه تا شهری به نام سمنگان، نزدیک بلیکان، بلیکان الان به اسم غرجستان معروفه، شرق افغانستان امروزیه. می‌ره خبر می‌رسه به شیر بلیکان، اونجا به پادشاه می‌گفتن شیر. بزرگان درحالی‌که توی خودشون شاشیدن، جمع‌میشن ببینن ماجرا چیه و شیر می‌ره دعوت می‌کنه از رستم که تشریف بیاره کاخ، به رستم میگه ای شفتالو ای آلبالو چی‌شده منت سر ما گذاشتی، ما خیرخواه تو هستیم، هر خواسته‌ای داشته‌باشی رو چشم که رستم می‌بینه اینا به نظر دوست می‌رسن می‌گه رخش گم‌شده.


شیر میگه ای دردات تو سرم ما برات پیداش‌می‌کنیم. بساط جشن و می و رود برپا می‌کنه، شب هم جای خواب بهش میده، رستم که خوابیده یهو یواشکی لای درب باز می‌شه، یه کنیزی با شمع میاد تو و پشت سرش وااااویلا! یکی ماه‌روی، مثل خورشید، پررنگ‌وبوی، با ابروهای کمون و دوگیسوکمند، خلاصه رستم می‌گرده فک‌ش رو از کنار پایه‌ی تخت پیدا می‌کنه می‌ذاره سرجاش، می‌گه نام تو چیست؟ کام تو چیست؟ چیه ماجرا خلاصه؟ که دختر میگه من تهمینه ام، دختر پادشاهم، هیشکی نه منو دیده نه صدامو شنیده، اما داستان‌های تورو زیاد شنیدم. الآنم اومدم که باهم اوشگوری‌گوگوری کنیم و بچه درست‌کنیم به سه‌دلیل، یک اینکه هوس‌م زده بالا و خِردم گم‌شده، دو اینکه می‌خوام یه بچه داشته باشم به خوبی تو، سه اینکه دوست‌دارم اسب‌ت رو من پیداکنم. چقدر خوبه بعضی جوونا خودشون رو راحت بروز میدن!


رستم یه حساب‌کتاب می‌کنه و میگه خیلی هم خوب و میرن توی هم تاااااا صبح! نه عقدی نه اجازه‌ای! شما ببینید اینا اساطیر ما هستن! حالا صبح شده، رستم یه مهره روی دست‌ش به‌عنوان اکسسوری داره، اینو میده به تهمینه، میگه اگه دختر شد ببند به گیسوش، اگه پسر شد ببند به بازوش. رخش هم پیدا میشه، زین‌ش می‌کنن و برمی‌گرده به ایران. بعد از نه ماه یه پسر به‌دنیا میاد و تهمینه اسم‌ش رو می‌ذاره سهراب. سهراب از دوتا کلمه‌ی پهلوی درست شده. سخر (سرخ در گویش پهلوی) و آب (مجاز از روشنایی) ، یعنی صورت‌ش سرخ و روشنه. حالا سهراب کم‌کم بزرگ میشه و عجب چیزی میشه.


وقتی یک‌ماهه‌ست اندازه‌ی یکساله‌هاست، سه سال‌ش که میشه اندازه پنج ساله‌هاس. وقتی ده ساله میشه از بزرگ و کوچیک هیشکی حریف‌ش نمی‌شده. قد بلند، پهنای سینه اندازه رستم، یه چیز عجیبی. می‌ره عصبانی پیش مادرش و با بی‌ادبی تمام می‌گه یالا زودبگو من چرا اینجوری‌ام تا نکشتم‌ت! تهمینه هم میگه آروم باش میگم، تو پور گو پیل‌تن رستمی. بعد هم نامه و هدایای رستم رو بهش نشون میده و میگه به هیشکی نگو که اگه افراسیاب بفهمه داغ‌تون به دل من می‌ذاره. سهراب ولی میگه چطو هیشکی نفهمه؟! همه عالم و آدم باید بفهمن رئیس کیه، دوتایی حمله می‌کنیم کی‌کاووس و افراسیاب رو می‌کشیم، رستم بشینه به تخت‌پادشاهی ایران، منم بشینم بر تخت‌پادشاهی توران!


افراسیاب خبر دار میشه دوتاپهلوان گزین می‌کنه، هومان و بارمان، وظیفه‌شون اینه که نذارن این رستم و سهراب همدیگه رو بشناسند و اینجوری به دست هم کوشته بشن. حالا یه نکته، اینجا یکی از پهلوانان توران رو داریم به اسم بارمان که قبلاً هم داشتیم که در جنگ نوذر کشته شد. فردوسی دوجا توی شاه‌نامه سوتی میده و یه اسم و شخصیت رو یادش می‌ره که قبلاً آورده توی شاه‌نامه و دوباره میاره! ادامه‌ بدیم. اسفندیار نامه میده به سهراب که بیا با هومان و بارمان برو جنگ ایران به سرپرستی خودت. لشگر می‌کشن و میرن می‌رسن به دز سپید که پهلوان‌ش هُجیر‌ بود.


هجیر از دور می‌بینه تنهایی می‌تازه به سمت سهراب که بکشتش. یه رجز ریزی می‌خونن و هجیر یه نیزه پرت می‌کنه به سمت سهراب، سهراب همون نیزه رو تو هوا می‌گیره و بدون اینکه بچرخونه همونجوری پرت می‌کنه و ته نیزه می‌خوره توی سینه‌ی هجیر و پرت میشه از روی اسب میوفته و سهراب می‌پره سر از تن‌ش جدا کنه که هجیر زینهار می‌خواد و سهراب قبول می‌کنه و نمی‌کشتش و دست‌شو می‌بنده به‌عنوان اسیر می‌فرسته پیش هومان. افراد داخل قلعه خبردار میشن، که بدبخت شدیم هجیر رو گرفتن، دختر گژدهم خبر میشه لباس رزم می‌پوشه، کمندموهاشو زیر کلاه و زره قایم می‌کنه و می‌تازه به‌سمت سهراب. این گردآفریده.


سهراب می‌بینه می‌خنده میگه بفرما، شکار بعدی هم پیداشد. گردآفرید کمان رو برمی‌داره از همون دور تیر میندازه، سهراب هم سپر گرفته داره میاد نزدیک گردآفرید. می‌رسه گردآفرید نیزه و خنجر برمی‌داره که سهراب شروع می‌کنه زره گردآفرید رو پاره‌کردن، گردآفرید می‌بینه نه، چیز هاریه، می‌زنه به راه که فرار کنه و سهراب از پشت سر می‌رسه و کلاه‌ش رو برمی‌داره که گیسوی گردآفرید توی هوا درخشان میشه.


سهراب می‌گه عه! یعنی دیگه مردی توی ایرانیان نبود که تو اومدی؟! و اسیرش می‌کنه. گردآفرید میگه عامو سپاهیان‌ت دارن نگاه می‌کنن زشت‌ت نمیاد؟! بیا بریم توی دز، که دیگه الان دست توعه، اونجا قضیه رو حل و فصل کنیم. سهراب می‌گه باش. میرن نزدیک دز گردآفرید می‌گریزه می‌پره توی دز و درب رو هم پشت سرش می‌بنده. گژدهم می‌گه دختر چه می‌کنی؟! گردآفرید می‌خنده، از توی سوراخی درب نگاه‌می‌کنه و به سهراب می‌گه عزیزم ریدی! برگرد که اگه تهمتن بفهمه زنده‌تون نمی‌ذاره. حالا بریم ببینیم رستم قراره توی قسمت بعدی چه کنه. تا بعد دیگه قاعدتاً! بای.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

جنگ ایرانرستم
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید